به خدا گفتم:
دیگه خیلی دیر شده..
خدا گفت:
ساعت من و تو خیلی با هم فرق داره..
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ🇮🇷⌋
دوستان متاهل هستید؟؟
.
اینو بفرستید برای همسراتون😁
برات تسبیح میخرم که روزی صد بار به خاطر وجودم خداتو شکر کنی.
#ستاد_تقویت_روابط_زوجین
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ🇮🇷⌋
. اینو بفرستید برای همسراتون😁 برات تسبیح میخرم که روزی صد بار به خاطر وجودم خداتو شکر کنی. #ستاد_
.
خواهرا هم بفرستند برای برادران عزیزشون😂😁
#ستاد_تقویت_روابط_خواهر_برادری
.
بعد از اجرای این عملیات اسکرین شات هم
برام بفرستید تا دور هم شاد بشیم 🥺😂
@Fh1082
.
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_774
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
بعد از شام آنشب، که مهیار مهمانمان کرد، از فردای آنروز برای کارهای عقد راهی محضر شدیم.
با آنکه هنوز خانم جان چیزی نمیدانست و قرار بود عمه افروز همه چیز را به او بگوید اما از همان شام شب قبل که همراه من و مهیار نیامد و طاقچه بالا گذاشت، حدس زدم که یه چیزهایی فهمیده است.
و درست روز بعد وقتی از صبح با مهیار برای کارهای محضر و آزمایش، رفتم و بچه ها را به خانم جان سپردم، و سر ظهر باز همراه مهیار برگشتم، اخم هایش شامل حالمان شد.
تا زنگ در خانه را زدیم، انتظار داشتیم که محمد جواد در را باز کند، اما با دیدن خانم جان و اخم های محکمش، جا خوردیم.
از جلوی در کنار رفت و اول من بعد مهیار وارد حیاط شد.
حتی سلام هم نکرد و من و مهیار بودیم که سلام کردیم.
فقط در جواب، سری تکان داد و دستش را به نشانه ی ورود ما به خانه دراز کرد.
من و مهیار شوکه از این رفتار خانم جان تا پله ها رفتیم که یکدفعه صدایمان زد.
_واستید ببینم.
ایستادیم و برگشتیم سمتش. کنار حوض وسط حیاط ایستاده بود و شلنگ شیر آب را در دستش گرفته بود که گفت:
_بیایید جلو ببینم.
هر دو چند قدمی جلو رفتیم که چشم چپش را برایمان تنگ کرد و گفت:
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_775
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
_حالا من باید از افروز بشنوم که شما دوتا میخواید عقد کنید؟!
مهیار تا خواست حرفی بزند، من گفتم:
_من گفتم شاید عمه بتونه بهتر به شما بگه.
لبش را کج کرد و ادای مرا در آورد.
_شاید بهتر بتونه بگه؟!.... اونروز ازت پرسیدم مهیار چکارت داشت با هم رفتید ته باغ حرف بزنید، اونروز هم شک کردم ولی گفتی خود مهیار اگه صلاح بدونه میگه.... من محرم شما نیستم؟!.... با شمام!
هر دو سکوت کردیم و سرمان را پایین انداختیم که خانم جان شیر آب حوض را باز کرد و با شلنگ آب من و مهیار را سر تا پا خیس!
جیغ کشیدم و خنده کنان فرار کردم و مهیار تا خواست فرار کند خانم جان سرش فریاد زد:
_واستا ببینم.... باید سر تا پاتو بشورم که لباس دامادی تنت بشه.
و بچه ها با این فکر که خانم جان اجازه ی آب بازی داده است سمت حوض دویدند و یک آب بازی خانوادگی شکل گرفت.
همه با هم خیس شدیم! حتی خود خانم جان. و مزه داد.... بعد از یکسال و نیم از فوت حامد صدای خنده ام در خانه ی خانم جان پیچید.
کار خاصی نداشتیم. من فقط یک حلقه خواستم و عمه اصرار که باید اینه و شمعدان هم بگیرم.
میگفت شگون زندگی مشترک اینه و شمعدان است!
من که باور نداشتم اما خریدم. و روز عقد فرا رسید. فقط ما بودیم و عمه افروز و آقا آصف و خانم جان و البته فقط آقای پورمهر....
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮