🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_یازدهم لیلا:امتحان چه طور بود؟ _بد...انگار برای اولین بار بود سوالات و میدیدم
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_دوازدهم
تو مسیر برگشت جواد از تاریخ عروسیمون گفت ،پیشنهاد داد روز سالگرد ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها یه جشن ساده ای بگیریم
منم موافق بودم
نمیدوم چرا چیزی از من در مورد سوال دیشبم نپرسید انگار فراموش کرده بود
خودم هم نمیدونستم به جواد درباره اتفاقاتی که افتاده باید بگم یا نه ؟
باید اول مطمئن میشدم به حرفاشون ،،خب اگه مطمئن نبودم چرا شهادتین دادم؟
انگار خودم هم نمیدونستم دارم چه کاری انجام میدم
وقتی به خونه رسیدیم ،بابا و عمو داخل پذیرایی نشسته بودن مامان و زن عمو هم تو آشپزخونه مشغول درست کردن شام بودن
به همه سلام کردم و به سمت اتاقم رفتم
بعد از عوض کردن لباس به سمت اتاق معصومه رفتم
سرش زیر پتو بود و آه و ناله میکرد
پتو رو کنار زدم
_چی شده ؟
معصومه :نمیدونم شکمم از بعد ظهری درد میکنه
_چرا؟ چی خوردی؟
معصومه :نه چیزی نخوردم فقط اون ساندویج نصفه اتاقت و خوردم،راستش و بگو چی داخلش ریخته بودی؟؟
_دیونه شدی؟ ساندویج و ما دیروز خریدیم تا امروز بیرون بوده ،بعد تو اومدی مونده ساندویج منو خوردی؟ اخه تو عقل نداری دختر؟ بزار برم یه چای نباتی چیزی بیارم بخوری ،اگه بهتر نشدی بریم بیمارستان
معصومه: حالا چیزی نشده که خوب میشم
_اره مشخصه چیزی نشده
به سمت آشپزخونه رفتم واز مامان خواستم یه چای نبات برای معصومه درست کنه .خودم هم مشغول درست کردن غذا شدم ،به خاطر نبودن معصومه کل کارها به عهده من بود ،شستن ظرفها و میوه ها ..
نتونستم زیاد با جواد صحبت کنم .
هر چند هر از گاهی به بهانه ای میاومد آشپزخونه و کمی صحبت میکرد و باز دوباره میرفت کنار بابا مینشست
بعد از تموم شدن کارم به سمت پذیرایی رفتم و کنار زن عمو نشستم
بالاخره صحبت به سمت روز عروسی رفت ،جواد هم روز تعیین شده رو پیشنهاد داد
همه موافقت کردن و گفتن چه روزی بهتر از این روز مبارک ،قرار شد طبقه پایین خونه عمو اینا رو مرتب کنیم و وسایلی رو که میخریم رو مستقیم ببریم همونجا
عمو هم رنگ آمیزی و تمیز کاریش رو سپرد به من و جواد
کمی نگذشت که عمو بلند شد و قصد رفتن کرد نگاهی به ساعت کردم یه ربع مونده بود به ۱۲ شب ،چقدر زمان زود گذشته بود
جواد موقع رفتن گفت جمعه صبح میاد دنبالم که با هم بریم خونه رو تمیز کنیم
منم موافقت کردم
با رفتن عمو اینا به سمت پذیرایی رفتم و ظرفهای میوه رو جمع کردم و به سمت آشپز خونه رفتم
بعد شستن ظرفها به سمت اتاق رفتم
موبایلم رو برداشتم و وارد تلگرام شدم
نزدیک به ۳۰ پیام از فدایی احمد داشتم
مطالبی در مورد احمد الحسن برام فرستاده بود
@taghvim_nikan