eitaa logo
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
3.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
649 ویدیو
36 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2499739767C31bfd20c87 شماهم دعوتید به مهمانی باآقا😍 همراهان گرامی مطالب تقویم نجومی حاصل استنباط شخصی ما از احادیث و روایات وارد شده در این باره هستند😊
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_بیست_ونهم مریم گریه میکرد و اسم مامان رو میاورد اضطراب تمام وجودمو گرفته بود
خبرها به سرعت باد پیچید از روز بعد تماس ها و رفت و آمد ها شروع شده بود کسی باور نمیکرد مریم دختری که عاشق جواد بود تقاضای طلاق داده باشه وقتی همه ماجرا رو فهمیدن کم کم فاصله گرفتن با من و خانواده ام حتی دوستای نزدیکم ارتباطشون رو با من قطع کردن .. مامان تلفن خونه رو قطع کرده بود و موبایلش رو خاموش کرده بود انگار دیگه توان توضیح دادن به کسی رو نداشت حتی دیگه تحمل شنیدن حرفهای نیش دار زن عمو رو نداشت حالش هر روز بدتر از روز قبل میشد چند روز بعد صدای بابا رو از حیاط که معصومه و مامان رو صدا میزد شنیدم نزدیک پنجره شدم . کامیونی جلوی در حیاط توقف کرده بود بابا هم کارتن هایی که مشخص بود جهیزیه من بودن رو به معصومه و مامان میداد تا به اتاقک گوشه حیاط ببرن مامان اشک میریخت و کارتن ها رو از دست بابا میگرفت هیچ وقت فکرش رو نمیکردم روزی با آوردن جهیزیه همه به جای خنده و شادی ،گریه کنن نمیدونستم چه فکری تو ذهن بابا بود ولی هر چی که بود شروع وحشتناکی بود.‌.. شب بیست و سوم ماه رمضان بود . معصومه به همراه مامان و بابا به مسجد رفته بود رو به روی تلویزیون نشستم و مراسم شب قدر و نگاه میکردم دلم پر از درد بود ... احساس میکردم تنها ترین آدم روی زمین هستم ... نمیدونستم چرا هیچ کس حرفهامو نمیفهمه ... چرا اینقدر با این دعوتی که حتی اهل بیت هم در موردش صحبت کرده بودن مخالفت میکنند از خدا خواستم کمکم کنه که بتونم جواد و راضی به این دعوت کنم از این همه دلخوری بینمون اذیت میشدم از اینکه دلم برای شنیدن صداش پر میکشید ولی چاره ای جز دوری نداشتم از بی محلی هایی که بهش میکردم ولی باز با دیدنم لبخند به لبش داشت صدای زنگ موبایلم رو شنیدم به سمت اتاقم رفتم و موبایلم رو برداشتم با دیدن عکس جواد اشکام جاری شدن تماسش رو قطع کردم که بلافاصله پیام داد که نگاهی به تلگرام بندازم عکسهایی از شب قدر پارسال ارسال کرده بود که تو حیاط امام زاده صالح کنار هم نشسته بودیم و قرآن به سر گرفته بودیم چقدر دلم هوای گذشته رو کرده بود یه دفعه پیام داد و گفت: سلام خوبی؟ این عکسو یادت هست؟ اون شب حالم خوب نبود به اصرار تو رفتیم شاه عبد العظیم ،گفتی بیا من کنارت هستم و مراقبت هستم.. یادته اون شب تا اذان صبح تو حیاط امامزاده چقدر دعا کردیم برای خودمون؟؟ مریم بیا باز هم با هم بریم که تنهایی توان رفتن رو ندارم ... مریم تو زمانی قرار داریم که امام علی علیه السلام میگه به هم آمیخته و غربال میشوید تا صالح از فاسد جدا بشه...حتی شاید از لحاظ ایمان بالا ترین مقامو داشته باشه ولی مردود میشه نزار اعتقاد و ایمانت تو این زمونه به خاطر یه نامه دعوت دروغین از بین بره.. گفتم : از کجا معلوم که منظور این روایت شامل حال شماها نباشه که دعوت فرزندش رو رد میکنید؟؟ جواد : مریم تو مطلبهایی رو خوندی که در اختیارت گذاشتن اصلا خودت به سراغ راست یا دروغ بودنش نرفتی _همه مطلبها منبع دارن ،پس امکان نداره دروغ باشه جواد : باشه به فرض تو درست میگی بیا یه کاری کنیم ،تو بیا فقط یه بار ،یه بار همراهم بیا بریم پیش حاج حیدر اگه اَدله ها و سندحرفات درست باشه قول میدم بهت به جان خودت که برام خیلی عزیزِ قسم میخورم منم این دعوت و قبول کنم ،فقط یه بار باهم بریم پیش حاج حیدر حرفهای حاج حیدر و بشنو .. از قولی که داد خوشحال شدم ،چون میدونستم جواد هیچ وقت جون منو به دروغ قسم نمیخوره ،با اینکه نمیدونستم چرا تمایلی به دیدن حاج حیدر ندارم ولی برای آخرین بار باید تلاشمو برای بدست آوردن جواد میکردم،قبول کردم و گفتم همراهت میام جواد خیلی خوشحال شد و گفت بعد از نماز ظهر حرکت میکنیم ،چون صبح اگه حرکت کنیم شاید قبل از اذان ظهر به تهران بر نگردیم و روزه مون باطل بشه قبول کردم و خداحافظی کردم هرچند هنوز دلش هم صحبتی با من رو میخواست ولی میترسیدم دلم بلرزه..احساس میکردم دارم به احمد الحسن خیانت میکنم 🔰"مجموعه‌المنقذالعالمے،نجات‌بخش‌جهانے" ⇲•@taghvim_nikan