eitaa logo
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
3.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
649 ویدیو
36 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2499739767C31bfd20c87 شماهم دعوتید به مهمانی باآقا😍 همراهان گرامی مطالب تقویم نجومی حاصل استنباط شخصی ما از احادیث و روایات وارد شده در این باره هستند😊
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سی‌ام خبرها به سرعت باد پیچید از روز بعد تماس ها و رفت و آمد ها شروع شده بود
بعد از نماز ظهر آماده شدم و داخل اتاقم منتظر جواد شدم صدای زنگ موبایلم و شنیدم اولش فکر کردم جواد باشه... اما وقتی نگاه کردم اسم فدایی احمد رو صفحه موبایل نمایان شده بود نمیدونستم باید درمورد کاری که میخواستم انجام بدم باهاش مشورت کنم یا نه... بعد از احوالپرسی بهم گفت شمارمو به خادم الیمانی داد که برای دو روز دیگه با هم ملاقات داشته باشیم خیلی خوشحال شدم وازش تشکر کردم خواستم در مورد رفتنم با جواد حرفی بزنم که صدای آیفون رو شنیدم کنار پنجره ایستادم و بادیدن جواد که در حال صحبت کردن با مامان بود حرفم نصفه موند که با صدای فدایی احمد به خودم اومدم وعذر خواهی کردم و گفتم کاری برام پیش اومده بعدا خودم باهات تماس میگیرم فدایی احمد هم چیزی نگفت و خداحافظی کرد کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم نگاهم به مامان افتاد که دستش رو به سمت آسمان گرفته بود و خدا رو شکر میکرد با دیدنم لبخندی به لبش نشست خیلی وقت بود این لبخند رو ندیده بودم آروم سلام کردم و از کنارشون گذشتم و به بیرون رفتم مدتی نگذشت که جواد هم آمد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ... تو مسیر راه جواد از آماده شدن خونه صحبت کرد ...حتی رنگ زدن خونه رو هم به اتمام رسونده بود ...جواد حرف میزد و من به جاده رو به رو خیره بودم و گوش میکردم حتی انتظار پاسخ رو نداشت وقتی رسیدیم نگاهم به پرچم مشکی بر روی دروازه افتاد .. از ماشین پیاده شدیم ،درحیاط باز بود و حیاط شلوغ بود با دیدن دیگهای نذری متوجه شدم مشغول تدارک افطاری شب هستن با صدای جواد به سمت ورودی خونه رفتیم مدتی نگذشت که حاج حیدر از اتاق خارج شد نمیدونم چرا با دیدن حاج حیدر تمام خاطرات این خونه برام زنده شده بود .... سلام کردم و مثل همیشه با لحن دلنشینی و آرومی پاسخ داد به همراه جواد به داخل خونه رفتیم به سمت اتاقی که مشخص بود اتاق کار حاج حیدر بود .. دور اتاق پر بود از خطاطی های معنوی که چشم ها بی اختیار بهش خیره میشد یه دفعه جواد گفت: من میرم کمک بچه ها اگه کارم داشتی صدام کن میام سرمو به نشونه تایید تکون دادم و به گوشه اتاق رفتم و نشستم مدتی نگذشت که حاج حیدر وارد اتاق شد حاج حیدر: خوبی دخترم؟ خیلی وقت بود که منتظرت بودم _شکر خوبم ،ببخشید کمی درگیر کارو دانشگاه بودم قسمت نشد حاج حیدر: ان شاءالله همیشه موفق باشی ... جواد در مورد اتفاقاتی که افتاده برام توضیح داده چی شد که فکر کردی احمد حق هست و باید ازش اطاعت کرد؟ _به خاطر کلام امام صادق علیه السلام که گفته پرچم یمانی درست ترین و هدایت گر ترین پرچم هاست .. و هر کسی ازش تبعیت نکنه و باهاش مخالفت کنه اهل جهنم هست حاج حیدر:بله دخترم میدونم کدوم روایت رو میگی...اینها اشتباه برات معنی کردن...اما من ازت پرسیدم از کجا متوجه شدی احمد حق هست نگفتم یمانی رو بگو حق هست یا نه!! _خب احمد همون یمانی هست... حاج حیدر: منم سوالم همینه دخترم از کجا متوجه شدی که احمد همون یمانی هست؟ _به خاطر شهادت خدا در ملکوت...من چند روزی روزه گرفتم و توسل کردم به حضرت زهرا سلام الله علیها و بعدش هم خواب احمد رو دیدم...اگر دروغ بود چرا خدا به من همچین خوابی رو نشون داد؟ حاج حیدر: ببین دخترم تو قدم اول رو اشتباه برداشتی...برات توضیح میدم ولی قبل از اینکه اشکال کارت رو بهت بگم بذار اول اون روایت رو برات توضیح بدم بعد بهت بگم اشکال کارت کجا بود و چطور وارد نقشه ای که شیطان برات چیده شدی... کم کم داشت بهم برمیخورد از حرف های حاج حیدر...آخه من همه اش گریه میکردم برای یاری امام زمان اما اون حرف از شیطان و نقشه اش میزد !! @taghvim_nikan