🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_ششم در حالی که دستهام میلرزید شروع کردم به خوندن نامه شدم بسم الله الرحمن
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_هفتم
با صدای معصومه چشم هایم رو باز کردم
نفهمیدم کی به خواب رفتم
اتاق کاملا تاریک شده بود ،و این یعنی شب شده ..
با روشن شدن برق اتاق دستم را روی چشمام گذاشتم
معصومه: ما رو باش دلمونو به کی خوش کردیم ،خوبه نامه فدایت شوم برات نوشتم ،گرفتی خوابیدی؟ میدونی ساعت چنده؟ چرا گوشیت خاموشه؟
_خوب حالا چی شده؟نمیدونم حتما شارژش تمام شده
معصومه : اره دیگه هیچی نشده ،من بدبخت باید به جای جناب عالی شام درست کنم .
دستام رو از روی چشمام برداشتم نگاهم به نامه افتاد
_معصومه اگه یکی بهت بگه وصی امام زمان عجل الله اومده و به کمک نیاز داره چیکار میکنی؟؟
معصومه نزدیکم شد و دستش رو روسرم گذاشت: تبم نداری که بگم هذیون میگی ...با جواد دعوات شده؟ بابا چرا اون بنده خدا رو اذیتش میکنی که نفرینش دامنت و بگیره
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :بسم الله ...خوبی معصومه؟ اینا چیه که میگی ؟؟ برو بیرون اصلا نخواستم جواب بدی ،اصلا تو رو چه به فهمیدن این موضوع ،صبح تا غروب سرت تو بازیهای کامیپوتریه
برو به ادامه بازیهات برس
معصومه:نه ...واقعا حالت بده باید به مامان بگم یه جوشونده ای ،چیزی بهت بده حالتو خوب کنه
_برو بیرون معصومه ..
معصومه:کنترل اعصابم نداری ...اخ اخ اینقدر حرف زدی که یادم رفته بگم جواد زنگ زده ،گفته گوشیت خاموشه بنده خدا از دست تو سر به بیابون نزاره خوبه ..بیا با گوشیم بهش زنگ بزن
گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم :به سلامت
معصومه بلند شد چند قدم نرفت که دوباره برگشت و گفت :فقط بگمااا مامان یه عالمه سبزی از خونه خاله فخری آورده باید بیای کمک کنی
در حال موت هم باشی باید بیای کمک کنی گفته باشم !!!
با رفتن معصوم پوفی کشیدم و شماره جواد و گرفتم
بعد از چند تا بوق جواب داد
_الو جواد جان
جواد:سلام ،چرا گوشیت خاموشه ؟تلفن خونه رو هم جواب ندادی نگرانت شدم
_ببخشید فکر کنم گوشیم شارژش تمام شده بود ،تو اتاق بودم صدای تلفن خونه رو هم نشنیدم
جواد :کاری داشتی زنگ زده بودی؟؟ ببخشید نمیتونستم اون لحظه جوابت و بدم دست تنها بودم رضا هم نبود
_اشکالی نداره عزیزم ،باز فرداشب دیدمت بهت میگم
جواد :تا فرداشب که کلی فکر و خیال میاد تو ذهنم
_درباره امام زمان عجل الله فرجه هست چند تا سوال داشتم که فرداشب میپرسم ازت ،الانم باید برم کمک مامان و معصومه تا سیم فازای معصومه قاطی نکرده
جواد :خب پس خدا رو شکر ،باشه حتما ،میخوای فردا بیام دانشگاه دنبالت با هم بریم بهشت زهرا ؟
_نمیدونم کلاسم کی تمام میشه چون باید بریم کلینیک کار عملی داریم ،باز بهت خبر میدم ،
جواد:باشه پس منتظر تماست هستم، مواظب خودت باش .
_چشم آقا ... سلام برسون به عمو و زن عمو
جواد: خانمیتونو میرسونم بانووو ،شبت بخیر یا علی
_علی یارت
بلند شدم
نامه رو برداشتم و داخل کیفم گذاشتم. نگاهم به ساندویج داخل کیفم افتاد ،برداشتمش و روی میز گذاشتم
گوشیمو به شارژ زدم و از اتاق خارج شدم
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
@taghvim_nikan
@taghvim_nikan