🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_شانزدهم با دیدن عکس جواد رو صفحه .لبخندی زدم و جواب دادم _سلاااام جواد :سلام
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_هفدهم
خوندن کتاب تا اذان مغرب طول کشید
با شنیدن صدای اذان بلند شدم و گوشیمو به شارژ زدمو از اتاق خارج شدم
مامان در حال باز کردن سجاده اش بود
که با دیدنم کمی مکث کرد و گفت :
فردا امتحان داری که تا الان تو اتاقت بودی؟
_هااا..امتحان؟ اره
اصلا امتحان و یادم رفته بود به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول وضو گرفتن شدم
که معصومه یه دفعه گفت: این شیوه جدیده؟
نگاهش کردم و گفتم: چی؟
معصومه: طریقه وضو گرفتنت و میگم از کی تا حالا مسح پا رو اینجوری میکشن ؟
_اتفاقا درست کشیدم ،تو هم درستش رو انجام بده ..
معصومه: حالت خوبه مریم؟
_عالی..از این بهتر نمیشه
معصومه :مشخصه
به سمت اتاق رفتم و نمازمو به شیوه ای که یمانی موعود برام فرستاده بود خوندم
بعد نماز به یاد امتحان فردا افتادم
به آشپز خونه رفتم و کمی نون و کتلت داخل ظرف گذاشتم و به معصومه گفتم واسه شام صدام نکنه. بعد به اتاق برگشتم
از صبح اینقدر نگاهم به گوشی بود ،چشمام درد گرفته بود
با هر زحمتی بود چند صفحه ای از نمونه سوالات رو خوندم
بعد به حمام رفتم و غسل توبه رو انجام دادم
بعدش دعای رویا که یمانی موعود برام فرستاد رو خوندم ...
ساعت ۱۰ صبح اسنپ گرفتم و به سمت دانشگاه رفتم ،تو مسیر راه چند بار با جواد تماس گرفتم ولی گوشیش خاموش بود..
استاد سر کلاس حاضر نشده بود
عده ای خوشحال بودن چون برای امتحان آماده نبودن ،عده ای هم کلافه و عصبانی که حوصله دوباره خوندن کتاب رو نداشتن
لیلا هم جزء دسته دوم بود ولی برای من که هم خونده بودم و هم نخونده بودم فرقی نداشت
وقتی همهمه کلاس رو دیدم کیفمو برداشتم و از کلاس خارج شدم
با اینکه خرداد ماه بود گرمای هوا طوری بود که انگار مرداد ماه بود
به سمت سلف حرکت کردم
صدای زنگ گوشیم رو شنیدم. مامان بود .گفته بود بعد از تمام شدن کلاس ها باهم به بازار بریم برای خرید جهیزیه ..با اینکه حال و حوصله خرید کردن رو نداشتم نتونستم بهانه ای برای نرفتن پیدا کنم ،مخصوصا الان که بابا تو شرایط مالی خوبی نبود ...
دوباره شماره جواد رو گرفتم .. باز هم خاموش بود .نگران شدم و شماره خونه زن عمو رو گرفتم
بعد از چند بوق جواب داد .. بعد از احوالپرسی علت خاموش بودن موبایل جواد رو پرسیدم.
گفت: موبایل جواد رو دزدیدن و الان هم موبایلی نداره ..
نمیدونستم باید چیکار کنم ،شماره داروخونه رو هم نداشتم که باهاش صحبت کنم
از زن عمو تشکر کردم و گفتم شب دوباره تماس میگیرم تا با جواد صحبت کنم
اما دلم طاقت اینکه تا شب صبر کنم رو نداشت ...
بعد از تمام شدن کلاس سوار مترو شدم و به سمت داروخونه رفتم
نگاهی به ساعت انداختم ..خدا خدا میکردم جواد داروخونه باشه
وقتی به دارو خونه رسیدم
با دیدن جواد نفس راحتی کشیدم
داروخونه شلوغ بود ،روی صندلی نشستم تا کمی خلوت بشه
یه دفعه نگاهمون به هم دوخته شد ..جواد باتعجب نگاهم میکرد منم لبخندی زدمو آروم سلام کردم
صدای پیامک موبایلم رو شنیدم حدس میزدم که مامان باید باشه ..درست حدس زده بودم
مامان نوشته بود بازار شوش نیم ساعته منتظرمه..
منم جواب دادم که تو راهم
بلند شدم و به سمت جواد رفتم و گفتم مامان منتظرمه باید برم ،گفتم شب تماس بگیره صحبت کنیم بعد خداحافظی کردم و از داروخونه بیرون اومدم و سوار تاکسی شدم
تا نزدیکهای غروب در حال گشتن بودیم که خستگی و تشنگی حالم بد شد برگشتیم خونه ،مامان هم کلی سرو صدا کرد که الان روزه گرفتن واجب بود؟ منم حرفی برای گفتن نداشتم
قرار شد شنبه دوباره برای خرید به بازار بریم ..
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan