🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_سیزدهم یکی از مطالب برام جالب بود ،درباره وصیت پیامبر ،وصیتی که تا حالا اصلا د
#رمان_چاه_غفلت
#پارت_چهاردهم
با صداهای اطرافم بیدار شدم .نگاه کردم معصومه درحال زیرو رو کردن وسایل اتاقم بود
_چی شده؟چرا اتاقمو بهم ریختی ؟
معصومه:دنبال کتاب فیزیکم میگردم ،انگار آب شده رفته زیر زمین..
_خب فلیسوف خانم کتابت ،تو اتاق من چیکار میکنه؟؟؟مگه پا داشته که بیاد اینجا؟
معصومه: اذیت نکن مریم .پاشو بیا باهم بگردیم پیداش کنم ،امتحان دارم امروز
_آخرین باری که داشتی کتاب میخوندی کی بود؟
معصومه : نمیدونم یادم نمیاد
_یعنی تو دیروز لایِ کتابت رو باز نکردی؟؟
معصومه: دیروز که داشتم میمردم از درد ،چه طوری باید میخوندم؟؟
صدای مامان و شنیدیم که معصومه رو صدا میزد که کتابش پیدا شده
معصومه هم ذوق زده از اتاق خارج شد
نگاهی به بهم ریختگی اتاق انداختم که باید تمیزش میکرم
گوشیمو برداشتم نگاهی به ساعت گوشی کردم
ساعت ۶و نیم بود ،گوشی رو روی میز گذاشتم و دوباره دراز کشیدم تا بخوابم
ولی خواب از سرم پریده بود تو دلم کلی فحش نثار معصومه کردم به خاطر بیخواب کردنم
صدای پیامک گوشیم رو شنیدم
نگاه کردم لیلا بود ،نوشته بود:سلام مریم جون نمونه سوالات ژنتیک رو تلگرام برات فرستادم ،نیازی نیست کل کتاب و بخونی
فقط خواهشا بخون...
با پیامش خوشحال شدم غصه ام گرفته بود که باید کل کتاب رو میخوندم
تشکر کردم و تلگرام و باز کردم
کلی پیام داشتم ..
اول پیام جواد رو نگاه کردم ،عکسهای طبقه پایین خونشون رو فرستاده بود
انگار خونه رو بمباران کرده بودن
براش نوشتم خدا قوت ...خودت شروع کن به تمیز کاری تا جمعه بیام نظارت کنم
بعد نمونه سوالاتی که لیلا فرستاده بود رو نگاه کردم
باز جای شکرش باقی بود که سوالات همراه با پاسخ بود
فدایی احمد هم پیام فرستاده بود
کلی ایموجی گریه فرستاده بود به زمان ارسال پیامش نگاه کردم ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه بود
پیام دادم که اتفاقی افتاده؟
مدتی نگذشت که پیام سین خورد و دوباره استیکر گریه فرستاد و گفت :خواب سید ع رو دیدم
(اشک تو چشمام جمع شد)_خوش به سعادتت ،چه خوابی دیدی؟؟
فدایی احمد: ببین حجت خدا از همه چیز آگاهه ... هیچ کاری از چشم حجت خدا دور نمیمونه ...سید ع هم انگار باخبر بود از همه چیز ، از کسی صحبت میکرد که باید مراقبش باشیم ،متوجه شدم که داره در مورد تو صحبت میکنه ، میگفت مراقبت باشیم ،میگفت به دخترم کمک کنید
حرفاش تنم رو به رعشه در آورده بود ،اشکام شروع به باریدن کرد
بهش گفتم : ای کاش منم خواب سید رو میدیدم ، واسه منم دعا کن خواهر ...
فدایی احمد:مطمئنم تو هم خواب سید ع میبینی مثل من فقط باید یه کارهایی انجام بدی و توسل کنی حضرت زهرا سلام الله علیها
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️تمام شبهات مطرح شده در این پارت از داستان صرفا شبهه می باشد و پاسخ علمی دارد که در ادامه داستان روشن میشود.
🔰"مجموعهالمنقذالعالمے،نجاتبخشجهانے"
⇲• @taghvim_nikan