✳️ ســیره ی شــهدا
🔻نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود، روی خاک، نقشه ی منطقه را توجیه می کرد.
بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع.
بلند شدیم.می خواست برود، دستش را گرفتم.
گفتم : " شما فرمانده گروهانی ؟" خندید..
گفت: " نه یه کم بالاتر"
دستم را فشار داد و رفت.
حاج حسن گفت: " تو اینو نمی شناسی ؟"
گفتم: " نه. کیه ؟"گفت: " یه ساله جبهه ای، هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟
▫️ همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود.
•••••••••
🔻 حسین آمد، نشست روبه رویش
گفت: "آزادت می کنم بری".
به من گفت: "بهش بگو".
ترجمه کردم. باورش نمیشد
▫️ حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم،
اذیتشون نمی کنیم ."
خودش بلند شد دست های او را باز کرد.
▫️ افسر عراقی می آمد؛
پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.
📚 برگرفته از کتاب «خـرازی»
جلد هفتم از مجموعه کتاب یاران
#شهید_حسین_خرازی
#شهدا_الگوی_زندگی
#لبیک_یا_خامنه_ای
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
✳️ ســاده زیسـتی
🔻 داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی میگذشتیم،
گفتم علی آقا، تا چند ماه دیگه بچه مون اینجا به دنیا می آد.
با تعجب پرسید: «اینجـــا؟!»
گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان همدانه.»
👈 على آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه، ما بیمارستانی را میریم که مستضعفین میرن. اینجا مال پولدار هاست. همه کس وُسعش نمیرسه بیاد اینجا.»
🔸 توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلا خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دی ماه ۱۳۶۶ بود وقت و بی وقت درد میآمد به سراغم. وصیّت علی آقا را به همه گفته بودم. تا گفتم حالم خوب نیست ماشین گرفتند و به بیمارستان فاطمیه(س) که بیمارستانی دولتی بود رفتیم
🔸 همین که وارد بیمارستان شدیم، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد: بچه «شهید چیت سازیان» داره به دنیا میآد. کارکنان بیمارستان به هول و ولا افتاده بودند. دوروبرم پُر شده بود از پرستار و دکتر.
خیلی زود خبر توی شهر پخش شد ..
📚 برگرفته از کتاب ؛
« گلستان یازدهم »
خاطرات همسرگرامی شهید
#شهید_علی_چیت_سازیان
#شهدا_الگوی_زندگی
#دهه_فجر
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
✳️ یکبار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور، نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که برای نماز میآیی وسط بچهها؟
خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم بیام دنبال مُهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت: «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز میخونم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مُهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم یه اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چطور بعداً بهشون بگم بیایین نماز بخونین !؟»
🔹 قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضانها بعد از سحر کنار بچهها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن میخواند. همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم میگرفتم و خط به خط با او میخواندم.
👈 اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم.
📚 برگرفته از کتاب «آسمان ۵ »
شهيد ستاری به روايت همسر
#شهید_سرلشکر_منصور_ستاری
#شهدا_الگوی_زندگی
#شهیدانه
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr