eitaa logo
کانال طاهره سادات ملکی
368 دنبال‌کننده
114 عکس
66 ویدیو
0 فایل
به یک نگاه تو تطهیر می شود دل من... تنها دارایی‌ام کلمه‌هایی‌ست که امید دارم روزی که دیگر نیستم، آبرویم باشند... دانشجوی دکترای مطالعات زنان طلبه سطح سه من اینجام👇 @TSadatmaleki
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم کفش های آبرودار... کفش هایم را دستم گرفتم. چشم چرخاندم و با نگاه در جاکفشی دنبال جای خالی گشتم. جا کفشی پر بود از کفش ها و دمپایی های مردانه و پسرانه. تک و توک کفش‌های کوچکی به چشم می‌آمد که رویشان یک پاپیون یا گل چسبیده بود، کفشهایی که سن صاحبانشان به بیشتر ار سه چهارسال نمی‌خورد. به زحمت کنار جاکفشی یک مثلث کوچک پیدا کردم و کفش‌هایم را توی دلش چپاندم. در حسینیه را باز کردم. نور خورشید از شیشه‌های رنگی رد شده بود و افتاده بود روی گل‌های قالی. گوش مسجد از صدای بچه‌ها پر بود. دختربچه ها چادر به سر کنار پدرهایشان دوتا دوتا بازی می‌کردند. حاج احمد میکروفون را روشن کرد و تک سرفه ای کرد "بسم الله" ی گفت و شروع کرد: "خب بچه ها! همون طور که از قبل هماهنگ شده، اول میرید پشت عَلم و با حاج رضا قطعه "مظلوم حسین جان" رو میخونید. مسجد برای چند لحظه سکوت را به خودش دید. حاج رضا ادامه داد: "به میدون که رسیدید وایسید کنار دار و دسته ی شمر که قرمز پوشیده اند، تا همه جمع بشن " مثل بقیه بچه‌ها نگاهم را انداختم روی صورت آدم‌های دور و برم تا دار و دسته‌ی شمر را بیشتر بشناسم و قیافه هایشان توی ذهنم تثبیت شود. پیدا کردنشان کار سختی نبود. شمر دست انداخته بود گردن محمد پسر همسایه مان و با او حرف می‌زد و سینی های پر از لیوان یک بار مصرف را آب کرده بود و به بچه ها تعارف می کرد. خولی هم پارچه های سبز را روی سر دختر بچه ها می انداخت. حاج احمد توی میکروفون ادامه داد: "پسر بچه های بزرگتر بیان جلو" و با نگاهش بچه هایی که یک سر و گردن از بقیه بزرگتر بودند را رصد کرد. خیره شده بودم به انگشت اشاره‌اش و وقتی گرفت سمت من و گفت: "هی پسر تو هم بیا زیر علم" نمی‌دانست که دارد دو بال روی شانه هایم می‌کارد. دلم می‌خواست تا جلوی منبر پرواز کنم. این آرزوی هر پسر توی سن و سال من بود که نقش حضرت عباس علیه السلام را بازی کند. اینکه پیش همه با چهره‌ی یک برادر و عموی باوفا شناخته شوم از کودکی رویای هر شب و روزم بود. حاج احمد با چفیه عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: "اجرتون با آقا امام حسین، آروم برید بیرون" در مسجد باز شد. آقا رسول بقال محله طبق معمول هر سال عمر سعد شده بود. پارچه‌ی قرمزی روی سرش انداخته بود، صورتش پر شده بود از لک‌های سیاه. لبخند که می‌زد سفیدی دندان‌هایش توی ذوق می‌خورد. کفش ها را جفت کرده بود و با روی باز هر کفش را به دست صاحبش می‌داد. همه بیرون مسجد منتظر بودند. ایستاده بودیم دم ثانیه های اول صبح عاشورایی که تمام ماجرا قرار بود اتفاق بیفتد. شمر و حاج احمد آخرین نفراتی بودند که بیرون آمدند. شمر کفش های پاره پوره اش را از ردیف پایین جاکفشی برداشت و "الهی به امید تو" یی گفت و از مسجد زد بیرون. عَلم را محکم توی دستم گرفتم و بندهای کمربندش را محکم به کمرم بستم. تا میدان راهی نبود اما سنگینی علم کاری کرد که دو دقیقه یک بار با دوستانم علی و محسن جا به جا شویم. قرار بود وقتی به میدان می‌رسیم کفشهایمان را در بیاوریم و فرار کنیم توی جاده‌ی خاکی کنار خیابان. به چشم به هم زدنی کوهی از کفش و دمپایی درست شد. عمر و شمر روبنده‌های قرمز را انداختند روی سرشان و به دنبالمان دویدند. شلاق را روی هوا می‌بردند و می‌زدند روی خاک های زمین. صدای گریه‌ی زن‌ها بلند شد، بعضی‌ شان به زمین چنگ می‌زدند و خاک خا را روی سر می‌ریختند. حاج روح‌الله پارچه سبز روی سرش انداخته بود و امام سجاد شده بود. بچه ها به آغوش گرمش پناه آورده بودند. همان طور که داشتم میدویدم چشمم افتاد به رقیه دختر همسایه مان. لب‌هایش مثل سنگ های کف چشمه می لرزید و اشک روی گونه هایش سُر می‌خورد. حاج روح الله رقیه را در آغوشش گرفت. و با گوشه ی عبا اشک هایش را پاک کرد. حاج احمد توی میکروفون خواند: " با چشم اشکبار علیکنّ بالفرار، با قلب داغدار علیکن بالفرار" صدای هق هق جمعیت بلند شد. حاج احمد میکروفون را داد دست مداح مسجد و او دم گرفت: "مظلوم حسین جان، مظلوم حسین جان" قرار بود وقتی به اینجای برنامه رسیدیم برویم به سمت مسجد تا مردم دورمان را شلوغ نکنند . رفتیم تا کفش هایمان را بپوشیم که دیدیم کوه کفش ها ناپدید شده. حاج احمد گفت: "کفشا قاطی شده بود و زیر دست و پای مردم مونده بود همه را برده اند توی مسجد" شمر کفش هایش را در آورد و گذاشت جلوی پای رقیه تا پایش بیشتر نسوزد. خودمان را رساندیم به حیاط مسجد. کفش ها کنار هم جفت شده بودند. چشم چرخاندم و از بین سی چهل جفت کفش، کفش هایم را پیدا کردم، نشسته بودند کنار کفش های امام سجاد .... پ ن : این داستان در ماهنامه عین با موضوع جاکفشی چاپ شده است. @tahere_sadat_maleki
اذان صبح امروز خودش خالی خالی روضه است...
می‌نویسم کوه، با تاکیدِ صدچندان بخوان می‌نویسم شیر، شیرِ شرزۀ میدان بخوان هیچکس با چشم آیا خطبه خوانی کرده است؟ خطبۀ این مرد را با لهجۀ طوفان بخوان فکر می‌کردند پنهان می‌شود در معرکه ذوالفقارِ مرتضی را باز در جولان بخوان گفته بودند او نمی‌آید! خیالی خام بود پیر ما از راه آمد، گفت: ای ایران بخوان سجدۀ شکری گزار ای دل به پاس این قیام انتم الاعلَون را تکرار کن، قرآن بخوان 📝 صفحه شاعر: | @yosefpoor_ir
2.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند روزه دارم کتاب سه دیدار رو میخونم الان جلد دومش رسیدم عالیه این کتاب و هرچی بیشتر می‌خونم بیشتر عاشق شخصیت امام خمینی ( ره) میشم. واقعاً آقا روح‌الله مردی بود که از فراسوی باور ما می‌آمد... پ.ن: وقتی این کلیپو باز کردم بیشتر از قبل از بیانشون لذت بردم 😍 @tahere_sadat_maleki
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ادبی-اشراق
💫بسم الله النور 🔅محفل شعر گوهرشادقم (ویژه بانوان شاعر ) 🔅نُهمین جلسه از سلسله محافل گوهرشاد قم (شعرخوانی، نقدشعر، سیاه مشق) برگزار می شود. 🔅شعرخوانی و دورهمی نقد ⏰زمان :شنبه، ۲۱ تیر ماه ۱۴۰۴ ساعت ۱۷ الی ۱۹ 🏠مکان: صفائیه،نبش کوچه 17،نگارستان اشراق 💫منتظر بانوان شاعر و شعردوست هستیم 🆔@goharshadqom 🆔@eshragh_adabi
. فقال احب مُحَرَّمکِ ینسینی التّعب و النّاس وگفت: محرمت را دوست دارم خستگی را از یادم می‌برد وآدم‌هارا... @tahere_sadat_maleki
هدایت شده از خبرگزاری حوزه
17.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 محفل شعر ◽شاعر: طاهره سادات ملکی هان! چه می خواهید از کوه، استواری بیش از این؟ درنگاه آفتاب امیدواری بیش از این؟ خط به خط «انّا فتحنا» ایم، مارا خوانده ای؟ فاتح خیبر، امام ماست، یاری بیش از این؟ @HawzahNews / خبرگزاری‌حوزه
▪️ این ۶۴ کلمه، برشی بود از روایتِ «کفش‌های آبرودار» به قلمِ «طاهره‌سادات ملکی» 📖 این روایت را در شماره جدید نشریه عین می‌توانید بخوانید. «جاکفشی عین» در ۱۶۸ صفحه منتشر شده است. 📥 دریافت نسخه کامل نشریه: 🔗 ainmag.ir