📌 خورشت قیمه...
💵 ضعف عجیبی داشتم. بدنم از ضعف میلرزید. یخچالمان خالی شده بود و چیز زیادی در خانه نداشتیم. چون یک ماه بود که حقوق پدرت را نداده بودند. آن روزها پدرت در کارخانه حاج آقا احمدی که به خوشنامی و خیرخواهی معروف بود، کار میکرد. حقوقش کم بود، اما پدرت از جوّ مذهبی کارخانه و اهمیت حاج آقا به واجبات، خوشش میآمد و میگفت این پول برکت دارد.
🍲 آن ماه نمیدانم چه شده بود که دخل و خرج کارخانه با هم جور نبود. حاج آقا هم راه ساده را رفته بود و راه ضرر را با ندادن حقوق کارگران بسته بود. ویار داشتم و حالت تهوع امانم را بریده بود. تو که گناهی نداشتی، فقط گرسنه بودی. بوی عطر غذای همسایه که در خانه پیچیده بود، ضعفم را هر لحظه بیشتر میکرد.
🏠 فکر کنم صاحبخانه، آن روز خورشت قیمه داشت. آدمهای خوبی بودند. اهل حلال و حرام و مسجد و هیأت بودند و مذهبی بودنِ مستأجر برایشان مهم بود. برای همین با اینکه پول پیشمان کم بود، خانه را به ما اجاره دادند.
با وجود این نمیدانم چرا با اینکه وضع من را میدانستند، با اینکه گفته بودم اینجا غریبم و کسی را ندارم، با وجود آن همه توصیه اسلام در مورد همسایه، ماهی یکبار هم درِ خانهمان را نمیزدند.
📖 داشتم سورهٔ ماعون را میخواندم که یاد آن سالها افتادم. پسرم! اینها را نگفتم که از سختی زندگی و بیمهری مردم برایت گفته باشم یا ناشکری کنم. نه! من خدا را داشتم و دارم و این برایم کافیست. اینها را گفتم که بدانی در آخرالزمانی که در آن قرار داریم، رحم و مروّت و انصاف گاهی در بین آدمهای مذهبی هم به پایینترین حدّ خودش رسیده.
🤲 اگر میخواهی راحت و آسوده زندگی کنی، فقط باید منتظر دوران زیبای ظهور که تجلی بهشت روی زمین است باشی. آقا که ظهور کند، مردم بدون هیچ چشمداشتی به هم کمک میکنند و مثل اعضای یک خانواده هوای هم را دارند. پس تا میتوانی برای فرجش دعا کن.
📖 #داستانک_کوتاه
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)