eitaa logo
آرامش حس حضور خداست
5.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
988 ویدیو
78 فایل
آرامش در زندگی نبودن جدال نیست بلکه تجربه حضور خداست!♥ کپی برداری با لینک کانال خودتون با افتخار حلال اندر حلال وثواب آن را تقدیم میکنم به ساحت مقدس آقا صاحب الزمان (عج ) التماس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
❣" خداوند می بیند " اَلَم یَعلَم بِاَنَّ اللهَ یَرَی(علق:۱۴) آیا نمی داند که خداوند می بیند چه پرسش و خطاب جذاب و شیرینی است، گویی نازنینی از پشت شما را در آغوش می گیرد و می پرسد اگر مرا شناختی؟ آری خداوند می فرماید مرا نمی بینی که پیش روی تو ایستاده ام و از پنجره هر ذره ای تو را مشاهده می کنم؟ این شرم حضور است که می تواند نگهبان ما از هر بدی باشد. این احساس حضور است که فضیلت حیا و آزرم را می آفریند، که هان هشیار باشید: اینجا کسی ست پنهان، خود را مگیر تنها بس تیز گوش دارد، مگشا به بد زبان را از پیِ آن گفت حق خود را بصیر که بوَد دیدِ ویت هر دم نذیر از پیِ آن گفت حق خود را سمیع تا ببندی لب ز گفتارِ شنیع 🍃 🌺🍃 @takhooda
نامه 💎روزه داری عارفانه ، دریچۀ دریافت خوراک های معنوی و روحانی روزه داری عارفانه ، جانِ امساک در ماه مبارک رمضان است ؛ که البته هرکسی را نصیب نمی گردد . ملّای روم در مثنوی معنوی دفتر پنجم بخش 123 گوید : چنین امساک هایی عطیّه ای است ویژۀ دوستان خدا ، تا با امساک ، قدرت روحی و معنوی یابند و چونان شیری نیرومند در بیابان زندگی شوند . گوید : چنین امساک هایی را به هر گدای عاری از فضیلت های اخلاقی نمی دهند . درگاه روزه داری عارفانه پاسداشت اخلاق انسانی و دوری از پرده دری و حرمت شکنی است . گرسنگی و تشنگی عارفانه بهرۀ آنان نمی شود که از حیث فضیلت های انسانی و کمالات اخلاقی فقیر و بی چیزند و کارشان هرزه گویی و آزار دهی و مرز شکنی و تکفیر گری است . در این عالم علف کم نیست . آن چه بهرۀ چنین کسان است علف است که پیش آنان می گذارند و سخت بدان سر خوش اند ؛ و با زبان حال به ایشان می گویند : ای آدم نماهای حیوان صفت ، بخورید که ارزش شما همین مقدار است . شما مرغ آبی و مرغ دریایی نیستید . شما مرغ خاکی و اسیران بی باکی هستید . همین راه را بروید ، ولی بدانید که از آن خوراک های معنوی و جانانه همچنان بی بهره اید . 🍃 🦋🍃 @takhooda
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ‌ الباب اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب رجز مأذنه‌ها لرزه به ناقوس انداخت راهبان را همه در ورطۀ کابوس انداخت قصۀ فتنه و نیرنگ و دغل پیوسته‌ست نان یک عده به گمراهی مردم بسته‌ست ننوشتند که باران نمی از این دریاست یکی از خیل مریدان محمد، عیسی است لاجرم چاره‌ای انگار به جز جنگ نماند قل تعالَوا... به رخ هیچ کسی رنگ نماند به رجز نیست در این عرصه یقین شمشیر است بر حذر باش که زنّار، گریبان‌ گیر است کارزارش تهی از نیزه و تیر و سپر است بهراسید که این معرکه خون‌‌ریزتر است بانگ طوفانیِ القارعه طوفان آورد آنچه در چنتۀ خود داشت به میدان آورد با خود آورد به هنگامه عزیزانش را بر سر دست گرفته‌ست نبی جانش را عرش تا عرش ملائک همه زنجیره شدند به صف‌ آرایی آن چند نفر خیره شدند پنج تن، پنج تن از نور خدا آکنده آفتابان ازل تا به ابد تابنده دفترم غرق نفس‌های مسیحایی شد گوش کن، گوش کن این قصه تماشایی شد با طمانیۀ خود راه می‌آمد آرام دست در دست یدالله می‌آمد آرام دست در دست یدالله چه در سر دارد حرفی انگار از این جنگ فراتر دارد ایها الناس من از پارۀ تن می‌گویم دارم از خویشتن خویش سخن می‌گویم آن‌که هر دم نفسم با نفسش مأنوس است آن‌که با ذات خدا «عزّوجل» ممسوس است من علی هستم و احمد من و او خویشتنیم او علی هست و محمد من و او خویشتنیم نه فقط جسم علی روح محمد باشد یک تنه لشکر انبوهِ محمد باشد دیگر اصلا چه نیازی‌ست به طوفان، به عذاب زهرۀ معرکه را اخم علی می‌کند آب الغرض مهر رسولانۀ او طوفان کرد راهبان را به سر سفرۀ خود مهمان کرد مست از رایحۀ زلف رهایش گشتند بادها گوش به فرمان عبایش گشتند می‌رود قصۀ ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام سید_حمیدرضا_برقعی انا مجنون الرقیه س ❤️ 🍃 🦋🍃 @takhooda
💎 یک مرد لاف زن, پوست دنبه‌ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب می‌کرد و به مجلس ثروتمندان می‌رفت و چنین وانمود می‌کرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می‌کشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا ... شکمش از گرسنگی ناله می‌کرد که‌ ای درغگو، خدا، حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش می‌زند. الهی، آن سبیل چرب تو کنده شود، اگر تو این همه لافِ دروغ نمی‌زدی، لااقل یک نفر رحم می‌کرد و چیزی به ما می‌داد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می‌کند. شکم مرد، دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا می‌کرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند، و چیزی به این شکم و روده برسد. عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربه‌ای آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبه‌ای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب می‌کردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند، آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ. 🍃 🦋🍃 @takhooda