فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📚👀-----------------
.
.
چجوری فوبیای کاغذی رو درمان کنیم؟!
.
.
پ.ن:
- گاهی روزانه سه ساعت میخوریم🥘
+ اما فقط سیزده دقیقه میخونیم!!!🙃
#من_و_کتاب
#کتابخوانی
🌸@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌸
هدایت شده از نو+جوان
🍰 به شیرینی کتاب
📗 سفارش آقا به یک وظیفه ملی و واجب دینی!
😉 وقتشه یکم به زیبایی شخصیتت هم برسی...
📚 #رفاقت_ماندگار
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khameni
🔴⚪️🔴⚪️🔴⚪️🔴⚪️🔴⚪️🔴
× اشتباه هـایی که
تصور میکنیم خرابی درست نمیکنن...
و خرابی هـایی که
~خیال~ میکنیم
اشتباهی حال ما رو میگیرن😫😑😤
یکی ان‼️
🌱| پ.ن:
نمیشه عمل ما عکس العمل نداشته باشه خب:)
#تلنگر
#تفکر
🌸@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌸
🔥🐸| روش پخت قورباغه...!🤢🤯
اول قورباغه رو میگیرن و میندازن تو قابلمه آب
اما زیرشو کم می کنن!!👀
_ بعد آروم💥 آروم💥 شعله رو بیشتر می کنن...
🔻 اینجوری جناب قورباغه
لبخند زنان!
بدون ذرهای دفاع و عکسالعمل میپزه...🍵
اما
🔺 اگه همون اول بذارنـش روی شعله زیاد،
کلی تقلا میکنه و سعی میکنه از ظـرف☄
بیرون بپره...
بیشعوری اونایی که قورباغه میخورن بماند😑
یه عـده بی شعـور تر تر هستن که
این بلا رو سر «آدم ها» میارن!😱
وقتی میخوان
قشنگی🍃 های وجودت رو زشت🍂 کنن،
اول یه ذره
بعد یه ذره بیشتر...
آخرش به جایی میرسه👣
کـه از این رو بـه اون رو میشـی...‼️
بهش میگن سیاست قورباغه پخته🙃
✍ پ.ن:
__ چقد آشناست! مثلا...
#تلنگر
#رسـانـه
#فضای_مجازی
🌸@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌸
°•|💜🍃~~~
📘| در انجیل متی آمده است:
همچنان که برق از مشرق ساطع شده تا به مغرب ظاهر میشود، ظهور پسر انسان نیز چنین خواهد شد...
جمیع طوایف زمین سینهزنی کنند و پسر انسان را ببینید که بر ابرهای آسمان با قوت و جلال و عظیم✨ میآید...
اما از آن روز و ساعت هیچکس اطلاع ندارد، حتی ملائکه آسمان!⛅️
پس شما نیز حاضر باشید، زیرا در ساعتی که گمان نبرید، پسر انسان میآید...
📗| در انجیل مرقس نوشته است:
پس بیدار شده و دعا کنید، زیرا نمیدانید که آن وقت کی میشود...
مبادا ناگهان آمده، شما را خفته یابد.
📙| در انجیل لوقا آمده است:
کمرهای خود را بسته، چراغهای خود را افروخته بدارید و شما مانند کسانی باشید که انتظار آقای خود را میکشند...
-----(✿ฺ´🌺`✿ฺ)-----
+ هرچند که دوستدارانش را مسخره کنند!
من همراه موسای نبی، عیسای مسیح و... محمد مصطفی(صلیالله علیه و آله) چشم انتظارش میمانم...🌱
♡) #امام_من
♡) #نرجس_شکوریان_فرد
♡) #مهربان_من
🌸 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌸
|❤️✨❤️✨❤️✨---------------------
|✨❤️✨❤️✨
|❤️✨❤️✨
|✨❤️✨
|❤️✨
|✨
+پرونده زندگے بعضےها که باز مےشود
دنیا و دقیقه هایش
پر شور تر رقم میخورد:)
پرونده زندگے ♡او♡ را که باز میکنے،
گمشدهے ناشناختهات را میبینی
و مییابی...
°•📖| همخوانی رمانِ فوقالعادهے #عشق_و_دیگر_هیچ
°•✍| به قلمِ #نرجس_شکوریان_فرد
°•⏰| از روز شهادت او...(۴یا ۵دی ماه)
°•🌸| در کانال یاران صمیمی
➡️ @yaran_samimii
🏃♂😍(رفقـاتون رو دعوت کنید)😍🏃♂
پ.ن:
با حضور تو در این دنیا دل های زیادی تولد دوباره پیدا کردند:)
و با شهادتت
دل های زیادی وصل به حق شدند...🦋
ا✨
ا❤️✨
ا✨❤️✨
ا❤️✨❤️✨
ا✨❤️✨❤️✨
ا❤️✨❤️✨❤️✨---------------------
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_اول
🦋| شروعی بیپایان
وقتی نشست روی صندلی، آنقدر ذهنش آشفته بود که جنس صندلی را نفهمید.
حتی متوجه نشد روی صندلی چندم نشسته است، فقط میدانست به عنوان مجرم وارد این اتاق شده و قرار است مقابلش یک قاضی بنشیند.
بدتر از همه هم آمدن مادرش بود. همینکه مقابل دادگاه چهرۀ مادرش را دید، ناخوداگاه سر جایش ایستاد و از چند نفر تنه خورد. قدمی هم عقب گذاشت و نگاهش خیره ماند و تا مادرش وارد دادسرا نشد، به خودش نیامد.
امیدوار بود که مادر برگردد اما وقتی در مقابل نگاهش داخل رفت، به زحمت قدم برداشت تا مقابل پلهها رسید. نه میتوانست مادرش را بگذارد و بگذرد و نه شجاعت این را در خودش میدید که وارد ساختمان دادسرا بشود.
خیالش دنبال مادر رفته بود و او را تصور میکرد که پرسانپرسان رسیده پشت در اتاق قاضی و منتظر است.
امروز روز آخر دادگاه بود؛ دیشب را با فکر به امروز نخوابیده و فقط غلت زده بود، صبح را هم کسل و تلخ برخاسته و بیرون آمده بود. دو دل بود که اصلا در دادگاه حاضر بشود یا نه؛ خودش حکمش را میدانست، آنهم با سماجتی که در نیاوردن شاهد نشان داده بود.
قاضی برای ادعای فرهاد شاهد خواسته بود و او با فکر کردن به فضای دادگاه نخوانسته بـود که مادرش را به چنین جایی بیاورد. حتی نتوانسته بود قصۀ این دادگاه و شکایت کذایی سروش را برای مادر بگوید. آن هم خانوادۀ سروش که سالها با هم دوست بودند و چشم در چشم!
با این افکار دیگر نایستاد؛ روبرگرداند، راه افتاد و ساختمان دادگاه را رد کرد. هر قدم که برمیداشت ذهن و دلش بیشتر به هم پیچید. هنوز وارد خیابان کناری نشده بود که دیگر تاب نیاورد. انگار کسی یقهاش را کشید؛ ایستاد و چشمانش را بست تا بتواند برای چند لحظه ذهن و دلش را به سکوت بکشاند و تصمیم درست را بگیرد.
فرار کرده بود از مقابل دادگاه اما نمیتوانست خیالش را از مادر خالی کند؛ حتماً داشت نگران میان راهرو های ساختمان قدم میزد. اصلا میخواست تنهایی آنجا چه کند؟
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃-------------
.
.
.
✋✨| این حرفا «فقط» حرف نیست..!
.
.
.
#مرد_میدان
#می_خواهم_مثل_او_باشم
#حاج_قاسم
+نشر حداکثری:)
╭┅────────┅╮
🇮🇷@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
هدایت شده از نمکتاب
Γ 📚📖❣'°
سلااااام به همراهان همیشگے نمڪتاب🖐🏻✨
‼️با توجه به فرارسیدن سالگرد شهادت شهید عزیزمان #حاج_قاسم سلیمانی ♡
کتابهایِ
📙 حاجقاسم ۱
📗 حاجقاسم ۲
📕 و تجمیع این دوجلد در کتاب حاجقاسم
با نام پویش#فرا_زمان_فرا_مکان۳
در خدمت شما عزیزان هستیم😉
شما میتوانید با خرید یک کتاب از این چندجلد، در قرعه کشی
۱۳ پلاک طـــــــــ🥇ـــــــــلا شرکت کنید.
📘خرید کتاب با ۴۰% تخفیف🤩
📬 @sefaresh_namaktab
لینک خرید از سایت⇩:
yun.ir/eztwi
#مرد_میدان
╭┅──────┅╮
🌺 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_دوم
به همان سرعت که رفته بود برگشت. قدمهایش را بلند برداشت و وقتی حواسش جمع شد که چند قدمی اتاق شمارۀ سیزده ایستاد. مادر چشمانش را بسته بود و سر به دیوار، لبهایش تند تند تکان میخورد.
فرهاد حس کودک سرخوردهای را داشت که برای خلاف نکرده تنبیه میشود و هیچ کاری هم از دستش برنمیآید. نه راه فراری داشت و نه امیدی.
حتی نفسش هم در ریههایش حبس شده بود و خیال بیرون آمدن نداشت. ولی حال باید مقابل مادر خودش را خوب نشان میداد.
به زحمت تلاش کرد تا نفس عمیق بکشد و حرفی برای گفتـن پیدا کند. چند قدم نزدیکتر شد اما باز هم کلمات را پیدا نکرد؛ باید چه میگفت؟ الان که ده دقیقه مانده بود تا شروع جلسه، باید با این زن دلواپس چهکار میکرد؟
ابروهایش بیاختیار در هم پیچیدند.
- مامان!
زن با شنیدن صدایی آشنا چشمانش را باز کرد و سر چرخاند. با دیدن فرهاد اشک جمع شده در چشمانش بهانهای برای باریدن پیدا کرد. لبانش را به زحمت از هم گشود و زیر لب زمزمه کرد:
- جانم مادر. اومدی فرهاد؟ قرار نبود غصهها رو تنهایی به دوش بکشی!
مادری کردم که غم نبینی! تنها اومدی، تنها رفتی من خبردار نشدم؟
فرهاد این را نمیخواست. دقیقا از همین حال و قال واهمه داشت که راضی شده
بود حکم بر علیهش بدهند اما تن به غم نگاه او ندهد. قدمی نزدیکتر شد و گفت:
- مامان اینجا جای شما نیست؟
- اومدم تنها نباشی!
همان لحظه در اتاق باز شد و سرباز سبزپوش سرگرداند در شلوغی سالن و صدایش را بلند کرد:
- فرهاد محبوبی!
هر دو با هم چرخیدند سمت سرباز. مادر که تکیه از دیوار گرفت، او هم دست
گذاشت پشت کمر مادر و سر خم کرد کنار گوشش و گفت:
- مامان فقط این رو بدون که یه عمر آبروتو نریختم!
اشک با شدت بیشتری روی صورت زن غلتید و زمزمه کرد:
- من زندگیمو برات گذاشتم میدونم، میشناسم، باورت دارم. حالام نمیذارم با زندگیت اینطور رفتار کنی.
این جملات برای فرهاد بار داشت و شانههایش تحمل این همه بار را نداشت.
چیزی در تمام سرش جوشید و حس کرد رگهای چشمانش متورم شدهاند و اگر
لحظهای پلک نزند از فشار پاره میشوند. چشم بست و لب گزید تا حرفی نزند.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍🦋------------------
.
•
-ایران؟🇮🇷 ایتالیا؟🇮🇹 یا قهرمانِجهان:)
•
.
#مرد_میدان
#می_خواهم_مثل_او_باشم
#حاج_قاسم
+نشر حداکثری
╭┅─────────┅╮
🍃🌸@yaran_samimii
╰┅─────────┅╯