#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_نوزدهم
قهرمان کسی است که خودش را نمیبیند، پس خودش در اولویت زندگیش نیست و نمیخواهد به خاطر کاری که انجام میدهد، خودش را در صدر اخبار قرار بدهد.
ملی:
باز هم یعنی نه صدر اخبار و فضای مجازی. یعنی آن که مردم کشورش از او بهره میبرند، نه اینکه خودش از همۀ ملت بدوشد و فربه شود. ملی یعنی وطنی که باشکوه ماندن و عزیز بودن و سرافرازی مردم و سرزمین حرف اول را میزند.
قهرمان ملّی...
کسـی که ملتش را میبیند و خودی که فدای وطن میشود! پس ملت و میهن است!
قهرمان ملی یک انسان خودخواه وطنخواه است.
خودش را چون دوست دارد، پس علاقه هایش را درست انتخاب میکند.
بر اساس نیاز ملت و کشورش کار میکند، حتی اگر به ضرر ظاهری خودش باشد.
اصلا چون خودش را فدا میکند میشود قهرمان، چـون خودش را فـدای ملت و کشورش میکند، ملی!
حالا این وسط اگر چک سفید امضا بدهند، زیرمیزی و رشوه بدهند، تابعیت کشورهای اروپایی بدهند. پُسـت و مقـام بدهند، چون با فکر ملیاش نمیخواند، پس نمیخواهد.
ًپیر و جوان هم ندارد. دارا و فقیر هم که اصلا ندارد. شاید پولدارها و آقازادهها بدتر باشند تا فقرا!
و من دارم برای شما حقیقت زندهای را در میان کاغذها، مخفیانه به تصویر میکشم که حقش این است در زبانها باشد و آشکار!
اما حقیقت همیشه برای علنی شدن مظلوم است و غول های رسانهای تصمیم
میگیرند که چه زشتی را زیبا و چه خوبی را بد نشان دهند؛
و البته عوام مردم هم وابستۀ رسانۀ خائن هستند و گوش به فرمان او.
°•|♡📖♡|•°
قاضی پوشهای جدید ایجاد کرد و ایمیل را ذخیره کرد. دو بار نوشته را خواند و ماند در فکر؛ سرانجام این حکمی که بریده به خیر میشود یا نه؟
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیستم
☔️| روز دوم
وسط بلواری که منتهی به قبرستان است، دقیقا نزدیک زیرگذر بنزین موتور شاهرخ تمام شد.
یکهو تپتپ کرد و ایستاد. هردوی ما که سواره بودیم به لحظهای پیاده و درمانده شدیم. شاهرخ غر میزند:
- به مولا اگر بنویسی که حواسپرتی من آوارهت کرده!
مطمئن نگاهش میکنم.
- شک نکن!
با تردید نگاهم میکند و سری به تأسف تکان میدهد.
- تا من باشم روی دیوار یه آدم یادگاری بنویسم.
آدم تعریفش در ذهن شاهرخ متفاوت است با تعریف خیلیها. این چند روز که باهم دنبال قهرمانمان رفتهایم، شاهرخ تعریفهایش همانقدر عوض شده است که دامنۀ ذهن من!
روزها که من سردرس هستم، او بیمارستان است و شبهای تنهایی را هم که کنار هم بودهایم. بلد نیستیم غذا درست کنیم اما تازه بلد شدهایم با هم حرف بزنیم.
وقتی خواستم برای شب سوم، خانه نخوابم و بیایم پیش شاهرخ، مادر اول کمی نگاهم کرد و وقتی دید لباس راحتی برداشتهام سوال کرد و در آخر دعایم کرد!
مادر همین طوری خوب است. آخر کارش دعا باشد. خیلی هم به کار ما جوانها کار نداشته باشد. عقلمان کمی سنگین است شاید حرفی بزنیم که نباید.
به اصرار شاهرخ دارم بلند مینویسم؛ چون نمیگذارد اول بنویسم و بعد بخوانم و مجبورم همراه نوشتنم بلند هم بخوانم، پس دارم بلند مینویسم.
اول بگویم که از کمبود امکانات رفاهی داریم رنج میبریم. خانۀ بی مادر مثل کشور بیصاحب است. یتیمی که بیپدری نیست، بیمادری است دراصل. نه غذای درستی داریم نه تنقلات جانبی! نه خانۀ مرتبی نه تکلیف مشخصی.
همیشه در فرار از وضعیت موجود به سمت وضعیت دلخواه؛
«دو روز اول خوب است که کسی کار به کارت ندارد اما بعدش میخواهد یکی باشد که از جا بلندت کند تا یک فعالیت مشخصی انجام بدهی؛ یک کاری، یک باری، یک برنامهای، یک دعوایی، اصلا یک توپ و تشری!»
اینها حرفهای شاهرخ است که ادامه دارد:
«یک محبتی! مردها بدون زنها وجود خارجیشان تردیدی است یا شاید هم امواتی است. هرچه زن مقاوم است مرد زود مهر باطل میخورد به روح و روانش! آدم نیست هرکس زن را ندید بگیرد و مرد را آدم حساب کند. آدمیت مرد با زن است.»
شاهرخ یک نفس جملات بالا را میگوید و سکوت میکند. معلوم است که زندگی به او خیلی سخت گذشته است یا شاید چون من سایۀ سرم را دارم این را خیلی نمیفهمم. شاهرخ میگوید:
- پشیمون شدم. آدم نباید دنبال قهرمان مهربون بره.
- هوم!
- این هوم یعنی تو هم همینو میگی؟ یا اینکه نفهمیدی.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_یکم
#عشق_و_دیگر_هیچ
- هوم!
- متوجه شدم نفهمیدی! خودم این مدت دوتا کار برات میکنم. یکی زبونت رو باز میکنم، یکی حالیت میکنم.
- هوم!
ُ- آدم کنار این آدمای ملی راه میره، کل حیثیت و آبروش پودر میشه.
اعتماد به نفسش له میشه. قبول داری؟
- هوم!
سیگاری که دستم بود را گرفت و در جاسیگاری خاموش کرد:
- حیف پول این سیگار که خرج تو کردم.
حیف پول سیگار نیست، حیف زندگی من است که تا به حالش مثل سیگار تفریحی دود شده و معلوم نیست کجا رفته است. حیف خرجی است که انسان از عمر و استعدادش میکند و بعد هم حاضر نیست هیچ نصیحت و راهنمایی را بپذیرد و آدم شود.
- یعنی مثل من و شاهرخ که با زور و کتک و تلخی دنیا داریم به سمت دیگری کشیده میشویم و دل هر دو تایمان هم قبول دارد که خیلی فرصتها بوده که میشـده با اختیار خودمان برویم یک کار درسـتتر را انجام بدهیم تا الان به غلط کردن نیفتیم.
دلم میخواهد یکی دو ساعت برای یکی حرف بزنم. این خانۀ خالی از مادر و این حال ودهوای خودم و شاهر پخ و این دعوا و دادگاه و حکم زبانم را باز میکند:
- میدونی شاهرخ، آدما خودشون قهرمان خودشونند. به خاطر همین هم کل زندگیشون رو یه باره میترکونند! ما هم از بچگی خوشمون میاومده که برای خودمون یه کسی باشیم... کس بودن رو هم، همینی که میبینی هستیم، تعریف کردیم. اما الان میبینیم عجب آدمای مزخرفی هستیم.
- هی... فقط یه آرزو دارم!
- هوم!
- برگردم، بچه بشم. یه بیست سال بچه بمونم. بعد هر وقت خواستم بزرگ بشم که فکر نکنم زیر بارش برم، تجدید میکنم کودکی رو. چه طوره؟
- هوم!
سر از دیوار برمیدارم و نگاهش میکنم. در حال خودش است. سیگار را از دستش میکشم و خاموش میکنم. میگوید:
- من دلم خیلی با این حرف تو نی. جون کندم تو بچه گیم. دوباره برگردم؟
َ- نوجوونیت؟
- افتضاح!
- الان؟
میخنـدد طولانی و دو سه بار میکوبد روی پایش. دستش را دراز میکند و قوری چای سرد شده را خم میکند روی استکان.
- به یاد ننهم این استکانا رو آوردم و الا که من چایی داغ توی لیوان میخورم.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
🌻.•°•.•°•.•°.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°
🌿|حجة ابݩ الحسݩ
چه یاران نازنینے داشته است؛
همه مهـربان
همه پا به رکاب و همراه
همه مومن:)
اصلا شهدا زیبایند.
خیلی دلنشین و آرامبخش♡
💛| #مهربان_من
🌱| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
🌸@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌸
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_دوم
#عشق_و_دیگر_هیچ
استکان را برمیدارم و خالی میکنم توی قوری و میروم سمت آشپزخانه. تا چای گرم بشود همانجا میمانم. آشپزخانه کوچک است، شاید ۶ متر. همه ظرفهایش قدیمی است.
یاد تبلیغات تلویزیون میافتم؛ همه لوکس و مدرن.
چند درصد مردم توان دارند که از آن آشپزخانهها و وسایل داشته باشند؟ اصلا باید داشته باشند یا نباید؟ یعنی هرکس داشته باشد خوشبخت است و هرکس ندارد بینوا؟ آدم هایی که ندارند و تبلیغات به رخشان میکشد، میتوانند با عشق و علاقه در همین ساختمان و همین آشپزخانه دوام بیاورند؟
در که محکم میخورد به دیوار یعنی شاهرخ آمده است. تکیه داده به در و میگوید:
- نمیشه دیگه از این حرفا نزنیم. فقط بریم دنبال قهرمان تو. مقاله و لغو حکم و تمام.
تکیه میدهم به کابینت و دست به سینه میگویم:
- چیه؟ خرابت میکنه؟
تکیه از در میگیرد و از کنارم میگذرد:
- نه! داره آبادم میکنه. من میترسم از آبادی!
مقابل چشمان درشت شدۀ من زیر کتری را خاموش میکند. دوتا لیوان چای و سر ریز شکر و...
✦••┈❁❀❁┈••✦
جناب قاضی، آمدهام بالای کوه و دارم پژوهشی که شما مجبورم کردید را، مشتاقانه مینویسم. دیدم تنها جایی که میتوانم از قهرمانم بنویسم، ارتفاع است. یعنی امروز حس میکردم نمیشود نشست روی زمین، دور از آسمان و از او نوشت.
دنبال نزدیکی به آسمان میگشتم پا گذاشتم روی زمین و خودم را کشیدم این بالا. فکر میکنم اینجا میتوانم برای شما بگویم که هر روز دارم چه میشنوم و چه میبینم و چه حالی دارد بر من میرود.
البته که او هم از اینجا قابل دیدن است.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_سوم
#عشق_و_دیگر_هیچ
اما بعد؛
خدا گاهی کارهایی میکند که از عقل آدمیزاد دور است. شما شاید ندانید که نمیدانید؛ مهدی را خدا بعد از چهارتا بچهای که میمیرند میدهد به خانواده.
(یادم رفت بگویم اسم قهرمان ملی که من انتخاب کردم مهدی است.)
یعنی با نذر و نیاز میشود اولین فرزند خانه و باز هم خدا کاری عجیب میکند که البته در ادبیات شما می شود، امتحان؛ مهدی ۶ ماهه بوده که مریض میشود، مرضی که می بردش تا دم مرگ. برای اینکه بهتر تصور کنید؛ یک خانۀ کاهگلی و کوچک، با عروس و دامادی که به زحمت و با کمک هم خرجی زندگی در می آوردند و البته این زندگی نوپا دلش صدای یک بچه را کم دارد.
بچۀ اول به دنیا میآید و بعد از چند ماه با بیماری می میرد، بچۀ دوم هم، سومی هم، تا مهدی شش ماهه که شده بود رونق خانه و دل پدر و مادر. اما او هم حالا افتاده به حال مرگ، داشت جان میداد...
امتحان خدا سخت نبوده برایشان، یا اینکه باید فکر کنم خدا هرکس را اندازۀ ظرفیتش بـالا و پایین میکند. به هر حال برای هر پدر و مادری مرگ چند فرزند جگرسوز است. پشت سر هم، بعد هم مریضی لاعلاج نوزاد شش ماهه.
من از این پدر و مادر خیلی خوشم آمد، به جای آنکه بزنند زیر کاسه کوزۀ خودشان و خدا، رفتند سراغ خود خدا تا آرامش بگیرند و گشایش در گره زندگیشان!
زندگی مهدی شش ماهه را، نذر آقایی اباالفضل کردند. اندک پولشان را دادند یک گوسفند خریدند و در راه خدا قربانی کردند. گوشت ها قسمت شد بین نیازمندان و حتما هم دعاها در حقشان زمزمه شد. همان ساعات بود که مادر مهدی یک حالی پیدا کرد. خودش تعریف میکند که:
- متوجه نشدم بیدار بودم یا کمی خوابم برد... کسی کنار گوشم زمزمه کرد: مهدی برایتان میماند. تا ۲۸دسالگی. اگر آن موقع نرفت، بیشتر هم می ماند.
بچه ای که داشت جان می داد، جان گرفت و این خانه بعد از چند تا داغ، دوباره زنده شد.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#عشق_و_دیگر_هیچ
من اعتقاد پدر و مادر را بیشتر از هر چیزی دخیل میدانم در ماندنش. خودم الان که میخواهم زن بگیرم دارم خودکشی میکنم و یک روز کافرم، یک روز مسلمان.
با دلار، خدا کمرنگ و پررنگ می شود در زندگیم. با بود و نبود شغل هم دیگر میشود فتیلۀ اخلاقم را بالا و پایین کرد.
اما این زن و مرد با هم قالی می بافتند، یک نان می خوردند و هزار لبخند تحویل خدا میدادند. خب شما بگو مهدی چه مدلی بزرگ میشود؟ هرچه بزرگتر، شیرینتر.
دیدهاید آدم هایی که مودب و مهربانند، توی دل می نشینند. من به این آدمها میگویم: دلبر. مخصوصا حالا که دنیا ضعف کرده از کمبود آدم خوب، بودن این آدمها تمام ضعف فکری و روحی را از بین می برد.
میدانم که با این نوشتۀ من، خود شما عذاب وجدان میگیری. قاضی هستی و باید به مجرم ها یک جور نگاه کنی، به بچه هایت هم.
این روزها کوچه گرد کسی شدهام که شما مجبورم کردید و خودم نمیخواستم و حالا شب ها ایمیلگرد کسی میشوید که خودش میخواهد و ما مشتاقیم.
گفتم کوچه، یاد این افتادم که کنار خانهشان که بودیم نگاهم افتاد به زمین خالی کنارش. یعنی بین خانۀ آنها و خانۀ همسایه یک زمین خالی بود... صاحب داشت، اما ساخته نشده بود، مهدی برای راحتی خودش میانبر نمیزده و قدم داخل زمین مردم نمی گذاشته است؛ چون نمیدانسته صاحب این زمین راضی هست که...
من حدود ده دقیقه ای زل زده بودم به خاک آن زمین و به هیچ چیز فکر نمیکردم حتی به اینکه یکی هست که به حق و حقوق تو بی احترامی نکند.
بعد هم سعی کردم که به حق خودم و حقوق خودم هم فکر نکنم؛ چون اصلا آدمی نیستم که حق را بشناسم، چه برسد به اینکه حقوق را بشناسم. اما خب...
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
------🔹🔷🎭🔶🔸------
+ بـدم میآیـد از خودم شخصیتے نشان دهـم ،
کـه نیستم . . ❕❗️
♡#عشق_و_دیگر_هیچ
#نرجس_شکوریان_فرد
╭┅────────┅╮
💕@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#عشق_و_دیگر_هیچ
البته تصمیم گرفتهام این روزهایی که میآیم و مینویسم، به کسی کار نداشته باشم و کنار او خوش باشم. باز هم اگر بشود؛ چون در ذهنم مدام خودم را با او مقایسه میکنم!
یعنی یک ورق هایی رو میکند این مهدی، که تمام ورق های زندگی من را باطل میکند.
مثلا دیروز خودکارم را همراهم نبرده بودم یا گم کرده بودم یا کلاً نبود خب... خودکار خواستم که دوست مهدی گفت:
- مهدی داشت مطلبی را یادداشت میکرد. همان موقع پسرداییش آمد و به مهدی گفت: خودکارتو بده، میخوام بنویسم.
مهدی خودکارش را نداد و کمی دنبال خودکار دیگر گشت، وقتی پیدا نکرد، جلوی چشمای متحیر و منتظر پسردایی بلند شد رفت تا سر خیابان، خودکاری برایش خرید و آورد و در مقابل چشمان گشاد و پرسشگرش گفت:
- خودکار دستم برای بیت الماله...
این را که تعریف کرد دوست مهدی، من کیش و مات شدم و شاهرخ زد زیر خنده.
هیچ ملاحظه هم نکرد، با صدای بلند خندید و گفت:
- خزانۀ بیت المال کاش دست مهدی داده میشد.
الان خیلی از دولتیها را به حساب و کتاب مهدی باید دزد دید و دار زد آقای قاضی.
مهدی در کودکی یک میوه از باغ اقوام خورده بود، ناراحت بود از اینکه چرا قبلش اجازه نگرفته است!
این بـا خُلق من سازگار نیسـت. خلـق مـن بَد است یا مهدی بچهٔ درستی بوده؟
گزینۀ سوم درست است؛ هردو.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
••┈┈••❥•🌀•❥••┈┈••
من💭
یک خود گذاشتهام وسط و مدام
دور زدهام، دور زدهام، دور زدهام
دور خودم👀
خفه شدهام از بس که دور خودم
چرخیدم . . !
♡#عشق_و_دیگر_هیچ
#نرجس_شکوریان_فرد
╭┅────────┅╮
💕@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_ششم
#عشق_و_دیگر_هیچ
من روزهای بچگیام را فراموش نکردهام اما قابل خاطرهگویی هم نیست. هم بازی کردم هم حتما پدرِ مادرِ مظلومم را درآوردهام. هم کتک زدم و هم خوب تلافی سرم درآوردند اما مهدی «قید خاص این جملات من است و من این قید خاص را دارم کم کم لمسش میکنم.
اثلا نوشتن دربارهاش دارد میشود یکی از علایق من.
بالاخره بچهای که بلد باشد دیگران را ببیند و با محبت هم نگاهشان کند، خیال همه را راحت میکند که حسادت وجود این بچه، یک معنی دارد؛ محبت.
در همان عوالم بچگی حاضر باشد دوچرخه جدیدش را دو دستی بدهد به برادر کوچکترش که بغض نکند و بعد از دادن، خودش هم بغض نکند.
من اگر با اصرار پدرم پاککنم را میدادم به کودک گریانی، خودم بعدش گریه
میکردم!
اما در همان بچگی میشود مهدی را سرپرست بچه های دیگر هم کرد. امانتدار مهربانی میشود. حتی میشود از او خواست برای بچه های اطرافش و برای بزرگترها هم چند کلمهای صحبت کند، مطمئن باشید کـه عاقلانه تر از بزرگترها کارها را پیش میبرد.
وقتی فکر میکنم که میایستاده وسط برنامه، همخوانی میکرده و جمعیت با اشتیاق با او همراه میشدند، فکر میکنم من جلوی شما، چهار کلمۀ حق را با زبان باز و محکم نتوانستم بگویم. بعد مهدی در ایام بچگی میایستاده در مسجد، اذان میگفته. میایستاده وسط کوچه، بین همبازی های فوتبالیش، میایستاده بالای پشتبام... اذان میگفته.
این ایستادن و صدا بلند کردن دوتا مولفه است که من ندارم. نه بلدم بایستم محکم، نه بلدم صدا بلند کنم برای بیان حرف حق. نه بلدم اذان بگویم.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_هفتم
#عشق_و_دیگر_هیچ
و تیر خلاصی که به جان و تن من نشاند از خاطرات کودکیاش؛
پول هایش را جمع میکرد و برای بچهها هدیه میخرید.
آقای قاضی من از کودکی گذشتهام. یعنی کودکیام گذشت و الآن جوانم... اما عقلم اندازۀ یک سال کودکی مهدی نیست. پولهای تو جیبم را نگه داشتهام برای خودم، اینها مهم نیستها. مهم این است که مهدی یک خصلتی نداشته و یک خصلتی داشته. نداشتهاش، خودخواهیاش بود. همه چیز را نخواسته برای خودش.
اما من یک خود، گذاشتهام وسط و مدام دور زدهام، دور زدهام، دور زدهام دور خودم، خفه شدهام از بس که دور خودم چرخیدم.
یک چیزی هم داشته؛ آن هم ذهن خالی از گیر و گرفت دنیا. من یک بسته آدامس
میخرم، دانه دانهاش را حساب میکنم که به چه کسی میدهم و تمام که میشود بلند اعلام میکنم چند هزارتومان پرید!
آقای قاضی شما عضو کدام دستهاید:
مالتان را دو دستی چسبیدهاید؟ یا دلتان
دریای محبت است و دلتان را چسبیدهاید که رد مال و منال و مقام نرود؟
✨🌖| روز سوم
پایم روی سنگی لغزید و دردناک پیچید. کوهگیر شدهام. دلم میخواست بروم بالاتر از مکان دیروز اما کمی صعب العبور بود و من با خیال دیروز، راحت گام برمیداشتم.
دلخوش کردنم به دیروز، شد بیتوجهی امروز و کار دستم داد. میخواستم در هر وعده نوشتن دوگام بالاتر بروم تا هم پای قهرمانم رفته باشم؛ اما انگار دنبالش رفتن کمی سخت است. فعلا که انقدر درد دارم نمیتوانم درست فکر کنم. فقط میماند قسمت خوشِ حالم که موبایل آنتن داد و شاهرخ را خبر کردهام.
با این پا دیگر نمیشد نه بالا و نه پایین رفت. گیر افتادهام. مجبورم خودم را مشغول کنم تا هم درد کمتر اذیتم کند، هم کلافه نشوم؛ پس از حال و روزم مینویسم : ...
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_هشتم
#عشق_و_دیگر_هیچ
کودکی راحت میگذرد و بیدغدغه، همه چیز را بازی میبینی و ساده و خوب.
یک قهرمان و تکیهگاه داری به نام پدر و مادر و یک مشت اسباببازی!
اما در نوجوانی یک لحظه حواست پرت بشود، یک پیچ میافتد وسط راهت و میروی...
البته درست این است که دیگر متوقف میشوی.
نوجوانی فصل زنده شدن حسهاییست که نه میتوانی بگویی مزخرف است و نه میتوانی سرت را بیندازی پایین و دنبالش بروی. فصل سردرگمی بین غرایز است و یک پدر و مادر باحال میخواهد تا حالت را بفهمند و همراه خودشان تو را بکشانند و دنبالت راه بیفتند تا یک وقت گم نشوی.
شاید هم نوجوانی فصل شناخت است و انتخاب. چون خیلی دلت میخواهد یک کنجی داشتهباشی و ساعتها در این کنج تنهایی کز کنی و به هر چه هست و نیست و باید و نباید فکر کنی. غرق خیالاتی بشوی که قهرمان تمامش خودت هستی و شکستناپذیری خودت یک اعتماد به نفس خوبی هم، راهی زندگیت میکند. همین هم باعث میشود که قدرت ریسک کردن را پیدا کنی؛ بالاخره تو قهرمان خیالت کج و کولهات هستی و در عالم واقع میخواهی آن خیالت را به حقیقت پیوند بزنی.
اما کسی نمیداند که نوجوانی خودش یک درد است. مرز بین بچگیها و ریش و سبیل است. من این مرز را هدر دادم؛ نه بچه ماندم، نه به ریش و سبیلم رسیدم همهاش شد دعوا و درگیری بین دو تیم پایتختنشینی که پول پارو کردند و من را بین هیچ و پوچ تنها گذاشتند.
من محصول برنامۀ نود و مجریی هستم که شور میانداخت در دل من بدون یک اندیشه و هدفی.
با صدا و سیما قرارداد میلیونی داشت، من اما ساعتها پا دراز خودش که حتما کردم مقابل تلویزیون و عربده کشیدم بابت هر گل و خطا و پنالتی و... نفهمیدم که هیچ است و بدون مایه زندگیم فطیر شد.
همین هم شد که نه خودم را شناختم، نه استعدادم و نه قدرت ریسکی درونم جوانه زد. کل شب تا صبحم و برعکسش، صفحات مجازی بود و کانالها و کل کلهای هیچش.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
____°•🍃🌸🍃•°____
آرزو دارم
چھرۀ مبارڪ حجةابنالحسـن -؏_ را ببینم و بمیرمـ...
دوسـت دارم در خدمتـش بـاشمـ...🦋
اگر من نبودم و آقا ظھور کرد،
سلام مرا برسانید و بگویید:
مهدی
آرزوی ظهور🌤 و دیدار شما را داشت.
بگویید
مهدی عاشق عدالت بود و از فساد و تباهی و کار ناصواب دلتنگ و ناراحت.
بگویید مهدی آمادەی خدمت در رکاب شما بود . . 🌱
♡#عشق_و_دیگر_هیچ
#نرجس_شکوریان_فرد
#مهربان_من
╭┅────────┅╮
❣@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_سی_ام
حالا که شاهرخ رفته است و تنها شدهام دوباره میتوانم از تو بنویسم.
آقای قاضی چرا آن مقدمه را نوشتم. خواستم بگویم به راحتی پیش نرفتم، شاید اگر زندان میبریدی آسایش بیشتری داشتم اما الان به سمت آرامش پیش میروم. یک آرامشی دارد این گنجیابی که تا به حال نداشتهام.
اما بعد؛
مهدی برای نوجوانیاش همانقدر برنامه داشت که من هنوز برای یک روز عمرم نتوانستهام بنویسم و اجرا کنم. تنها زمانی که برنامه داشتم ماه های متصل به کنکور بود، آن هم چون فکر میکردم دنیا یک تعریف دارد؛ کنکور! که خوب الان واجب است اعتراف کنم به تفکر اشتباهم.
اما مهدی وقتی میرود سرکار، منظورم موتورسازی است که هم درس میخوانده، هم برای کمک به خانواده کار میکرده است.
حالا بیایید حساب کنیم چند درصد از نوجوانیاش یعنی غرورش، تنبلیاش، خودبینیاش، راحتطلبیاش باقی است و بقیهاش یکپارچه عقل است.
در اوج خیالات خشن نوجوانی و زور بازو و قدرتنمایی پسرانه، سر خم کنی مقابل اوستایی که موتورسازی دارد، خودش یک حرکت بزرگی است. دستانت سیاه شود، زیر ناخن هایت هم، بعد دست سیاهت را بکشی روی صورتت تا عرقها را پاک کنی و رد سیاهی بماند روی پیشانیت هم، خودش حرف دیگر.
اینکه بدو بدو از مدرسه بیایی، یک نهاری بخوری، بدون آنکه سرت را بگذاری روی متکا، بلند شوی بروی شاگردی، آخر برج هم که صاحبکار مزدت را میدهد، تو یکراست بیایی، بگذاری سرطاقچه، که پدر بردارد و خرج خانه کند...
آنقدر آدم شدهباشی که در تربیت خواهرها و برادرهایت هم سهیم باشی؛ بایستی مقابل خواهرت، گوشۀ روسریش را صاف کنی، موهایش را با نوازش بپوشانی و بخواهی که غیر از حرف خدا دربارهٔ حجاب را نه بشنود و نه بخواهد حرف دیگر!
بنشینی سرسفره و تا پدر و مادرت ننشستهاند دست به غذا نبری. تا نخوردهاند، نخوری، تا نخوابیدهاند، نخوابی، تا نیامدهاند...
اصلا من دارم یک چیزهایی مینویسـم که هنوز خودم مبهوت این هستم میشـود، بشود یا شده است و این من هستم که نشدنی کردهام.
من اینها را نه خیلی میفهمم، نه انجام دادهام. اما این را درک میکنم که کارها روح دارد. ظاهر خیلی از کارها آباد است اما بیسرانجام است و کسل کننده. چون روحِ کار افتضاح است!
این کارهای مهدی ساده است اما یک روحی دارد که هرکس انجام بدهد نوش جانش شـیرینیاش. هرکس هم مثل من اهلش نباشد، خب خودش کاسهٔ خالی برداشته و برده. یک عمر کاسۀ خالی دستم بوده است.
شاهرخ دارد میآید. دفتر و دستکم را میگذارم زمین، هر چند دلم میخواهد بنویسم. هیچ وقت مثل این روزها عطش نوشتن نداشتم اما الان حسم موج برداشته انگار که مدام خودش را به قلم و کاغذ میکوبد و میشود این سیاهمشق هایی که دوستشان دارم.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••┈┈••✾❤️✾••┈┈••
در بعضی از روزهای زندگی شما 🚙
رحمت الهی🌬 بر شما میوزد
پس خودتان را
در معرض این نسیـم قرار دهید !😌
🌱 نسیمِ رحمت من عبدالمهدی بود
شمـا هم نسیمِالهے♡ خود را دریابید
.
.
:) #عشق_و_دیگر_هیچ
#نرجس_شکوریان_فرد
.
.
💙+خرید کتاب از فروشگاه نمکتاب:
💳| https://b2n.ir/738810
🧡+سفارشکتاب از طریق آیدی ایتا:
📦| @sefaresh_namaktab
.
.
🍃🌸@yaran_samimii🌸🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_سی_و_یکم
#عشق_و_دیگر_هیچ
تا غروب میمانیم میان سنگ و سرمای کوه. شب شاهرخ مجبورم میکند تا بیایم خانهشان و خودش هم به مادرم میگوید که برای حکم دادگاه کار داریم.
البته میگوید:
- مادرت غصه نخورد، نفهمد پسر گیجی دارد. دستمزد کارش هم مجبورم کرده که هر آنچه مینویسم همان شب بخواند. حالا هم منتظرم بخواند و با خاک یکسانم کند.
- این زرچوبه و روغن و خرما رو میذارم روی پات و میبندم. پولشم حساب میکنم. حالا هم ساکت باش میخوام بخونم.
خوابم میآید. امروز روز سختی داشتهام، چه از نظر فشار روحی که مهدی به من آورد و چه این کوهنشینی زیاد. چشمانم را میبندم که شاهرخ میگوید:
- چقدر سخته!
با من نبوده است. نگاهش میکنم. نگاهم نمیکند. اصلا یا حضرت عباس. من آدمش نیستم.
چشم میدوزم توی صورتش. در دنیای خودش دارد سیر میکند و من سیرم از دنیایی که برای خودم ساختهام.
- فرهاد اینا راسته دیگه!
چانه بالا میدهم و بیغرض میگویم:
- کاراش خیلی مهم نبوده!
برمیگردد توی صورتم و تند میشود:
- شما قهرمان ملی! پاشو برو یه دور کار کن، حق و حقوقی که میگیری رو دو دستی بذار لب طاقچه.
شانه بالا میاندازم. بدم میآید از خودم شخصیتی نشان بدهم که نیستم. ادا در آوردن در مرام من کار میمون است و من انسانم و باید بلد باشم حداقل اعتراف کنم. نه مسخره میکنم دارایی خوب دیگران را و نه رد میکنم اما با جرأت میگویم که احساس خاک بر سری میکنم از خطاهایی که کوچک و خوارم میکند و ارادهام را رو به ضعف میبرد.
نگاه از شاهرخ میگیرم و میگویم:
- من هیچوقت این کارو نمیکنم.
خوبه حداقل جرأت گفتنش رو داری.
این حماقتمه. حماقته چون پیداست و همه میبینند، دیگه جرأت نمیخواد. دل و جرأتو مهدی داشته که میذاشته. مرام میذاشته وسط!
شاهرخ لبخند تلخی میزند و میگوید:
- کدوم لذتبخشتره؟
هردو فکر میکنیم کدام لذتبخشتر است؟ من و شاهرخ کیف کردهایم یا مهدی؟
بعد از چند دقیقهای شاهرخ است که سکوت خانۀ بیمادرش را پاره میکند:
- ترازو داره؟ راستش وقتی میخواهم بدون لجبازی حرفی بزنم یا حرفی را گوش کنم حق را بهتر میفهمم و خیلی وقتها هم بر علیه خودم میشود. الان هم نه حالم حال تعصب است و نه روزهایم، روزهای لجاجت. الان با درون سالمم دارم فکر میکنم؛ بیقضاوت. کسی هم نیست تا بخواهم مقابلش قیافه بگیرم. مقابل خودم هم که قیافه گرفته بودم، با دیدن مهدی بادم خالی شده است...
میگویم:
- فعلا که مهدی خواهان داره، مهدی روی لبهاست، مهدی حلال مشکلاته و فعلا هم که من و تو قوز درآوردیم از بس که از مشکلات زندگی گردن خم کردیم. نه حل مشکل خودمون رو بلدیم، نه کسی و کسانی ذکر ما رو میگن. نه جز مادرمون خواهون داریم.
شاهرخ برگههای نوشتهام را میگذارد روی زمین و خودش هم دراز میشود کنارش و میگوید:
- این شبای بودن با مهدی رو دوست دارم. فقط اگر ننهم برگرده...
وسط نفس عمیق و پر حسرت شاهرخ میگویم: فردا منم میام دیدن مادرت.
میچرخد به سمتم. ورقههایم را دستش گرفته و میگذارد زیر سرش. موهایش را میکشم و سرش را بلند میکنم. برگهها را که برمیدارم مینالد:
- بابا بذار آرومم کنه. این مغز معیوب رو دخیلش کردم.
برگهها را منظم داخل پوشه میگذارم و میپرسم:
- دکتر نگفته مادرت کی مرخص میشه.
- دکتر نه. اما ننهم گفته تا من هستم، بیهوشی بیمارستان بهتر از باهوشی خونه است.
این حرف شاهرخ هیچ خوب نیست.
دست و پایش را بعد از زدن این حرف جمع میکند و تمام هیبتش میشود مثل کودکی خطا کرده و پشیمان.
اشکی از گوشۀ چشمش میچکد و میگوید:
- مهدی باید برام یه کاری کنه. حداقل ننم چشم باز کنه بگه بخشیدمت بعد بره. اینطوری تا آخر عمر مدیونش میمونم. میدونی فرهاد هیچوقت بابا نشو. چون اگه بچهت اذیتت کنه هم خودت میسوزی هم اون میسوزه.
در ذهنم میرود این حرف:
- اگر هم خوب باشی مثل مهدی میشوی...
《 ماجرا ادامه دارد 》
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
تک رنگ
•`◍⃟🌹💨°○
۵ بهمن ماه
تولد عبدالمهدے مغفورے🌱
یک خبر خوب براے دنیا حساب مےشود!
چون عبدالمهدے
تاثیرات مثبت جهانے داشت
و هنوز🌍 هم دارد . .
+این یک ماه
هرشب خواندن و دیدن و شنیدن از او
لذت💕 را
ذره ذره در جان من و شما مهمان کـرد؛
و البته بقیه ماجرا را ✈️
در کتاب#عشق_و_دیگر_هیچ بخوانید
+بعد هم😋☺️🌼
یک شیرینی همیشگی
نوش جانِ لحظه هایتان:)
📗+خرید کتاب از فروشگاه نمکتاب:
🛒| https://b2n.ir/738810
📘+سفارشکتاب از طریق آیدی ایتا:
📦| @sefaresh_namaktab
╭┅────────┅╮
🌈@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
مخلصِ پاکباختهِ عاشقِ خدا...✨
هر بار که طلبیده شدیم،
همه قاصریم از وصف این جمله...!🙃
اینجا،
من
نه شاهرخم!
نه فرهاد!
خودِ خودِ خودم را گم میکنم...😔
وقتی مسیرم به تو گره میخورَد...🌱
#عشق_و_دیگر_هیچ📚
#ستاره_دنباله_دار💫
•°@TAKRANG1°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖| اولش مثل همیشه کتاب رو دست میگیری،
اما بعد...
🌊| هر صفحه که جلوتر میری،
روحت آرومتر و قلبت متلاطمتر میشه!
🎭| میخندی و گریه میکنی و
خلاصه که با تک تک شخصیتهای داستان زندگی...
⏱| به خودت میای میبینی در کوتاهترین زمان ممکن همهشو خوندی!
♥️| و این
وصفِ حالِ رمانی که توی ساحل رمان با هم میخونیم.
.
.
رمان جذاب #عشق_و_دیگر_هیچ
به قلم نرجس شکوریان فرد😍♥️
.
.
😋| از دستش نده!
دوستاترو هم دعوت کن!
◆ https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c ◇
تک رنگ
📖| اولش مثل همیشه کتاب رو دست میگیری، اما بعد... 🌊| هر صفحه که جلوتر میری، روحت آرومتر و قلبت م
°
من این کتاب رو خوندم📚
فوق العاده مجذوب کننده است.🤩
منی که هیچ کتابی رو یک روزه تموم نکردم، این کتاب رو در عرض یه روز تموم کردم😍
داستان عاشقانه زیبا❤️
واقعا اسم کتاب برازندشه👌🏻
❣| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
💌| #نظر_مخاطبین
https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
تک رنگ
•°☁️°• نمیشود از آسمان دور بود و از آسمانیها نوشت...! 📷| #عکس_نوشت ♥️| #عشق_ودیگرهیچ 📒| #رم
°
کتاب تازه چاپ شده بود اما تعداد کمیش موجود بود!
یکیاز شبای پاییز بود که رفتم از خونه دوستم کتاب رو گرفتم که بخونم
طرفای ساعت ۸ شب بود که شروعش کردم!
نتونستم زمینش بذارم...
نتونستم همراهِ لحظههای ناب و شیرین عبدالمهدی نشم!
تا ۳ صبح تمومش کردم
با اشک،
با دلتنگی برای یه شخصیتِ فوقِ تصور!
از دستش ندید😍
#نظر_ادمین😋
#عشق_و_دیگر_هیچ
|°@takrang1°|
تک رنگ
این شعر قشنگ و خیلیا شنیدیم،
اما من این شعر رو از وجود یه نفر
لمس کردم...!
کسی که تمام وجودش، جانانِش بود!
شاید من و تو، امروز درگیریهای
دنیائیِ کودکانه داشته باشیم،
اما اون آسمونی فکر میکرد...!
#عبدالمهدی
#عشق_و_دیگر_هیچ
🌱@takrang1
برای این شهید، ما دوتا کتاب داریم براتون!
کتاب عبدالمهدی
و
عشق و دیگرهیچ
این یکی از بریدههای کتاب عشق و دیگر هیچه!🥺
کتاب عشق و دیگرهیچ رو کسائی بخونن، که دنبال حالِ خوش میگردن،😌
اما کتاب عبدالمهدی رو کسائی بخونن که میخوان وجودشون و بکوبن و دوباره از نو بسازن!🌻
#عبدالمهدی
#عشق_و_دیگر_هیچ
🌱@takrang1
هدایت شده از پاتوق نمکتاب
کتاب عشق و دیگر هیچ از اون کتاباس که عاشقت میکنه وتورو وصل میکنه به نور... 🫀✨
شما هم برامون حس و حال و نظراتتون رو بفرستید:)👇
@p_namaktab
#ده_دقیقهای_ها
#عشق_و_دیگر_هیچ
⌈🌿° @patogh_namaktab ○°.⌋