تمام شب ها،
روز و ماه و سالشان
باهم متفاوت است!
و البته هلالِ ماھ🌙شان ڪه گاهی
کمان میشود و چند شبی هم
به کمال می رسد :)❄️!
- اما این چند شب،
تفاوتشمتفاوتترازتمامشبهابود! :)💙
خصوصا برای مـن که عادت کـرده بودم
یک عمـر بـه خوابیـدن شـب😴 و صبح
با سختی و ناراحتی از جا بلند شدن . .
🗓| ۱۳ دی ۱۳۹۸
با فرود موشڪها،
نقطهاوجخاصیرقمخوردبرای#شب!🌖✨
تلخترین🍁حسخوابماندنبود !
کهایڪاشفقطخوابدیدنیبودونبود❕
🌱| بگذریـم . .
شبیه این چند شبی که گذشت . . !🙂🙃
البته ما علاقه نداشتیم به بیـــدار ماندن
و بیخوابی کشیدن!🌘👣
و البته عالم، همیشه با میل و علاقهی ما
جلـو نمـی رود . . . !🌎🔗
صبح ☀️ تا شــب 🌛
وشب🌛تا صبــح ☀️
دشمنی هست که دنبـالِ
اذیتو قتلو تهدید ماست !•🚫•🚀
برنامه حمله می چیند به
ما و عقل و قلب و حتی جسم ما ⚔
واضحترینش هم
همان ساعٺ ۱:۲۰ بامداد بود
و انفجار فرودگـاه بغداد . .🥀 ✈️
۱:۲۰ این شبها،
فرصٺ فهمِ ڪیستی و چیستی
و چگونگیِ حاج قـٰاسم بود!🌿؛)
زمانِ آغـاز ساخت و سازِ
حاجقاسمهای جدید✨!
شما و من و دوستان من و شما!🇮🇷
و البته چند شب و روزی سکوت
میکنیم برای جاماندهها
و امتحان داشتهها
تا برسند برسانند خودشان را 🌱''.
•
.
- چهـ بخوانیـد و چهـ نخوانیـد ،
- چهـ ببینید چهـ نبینید ،
- چهـ بشنوید چهـ گوش ندهید ،
تفڪر و تصمیمگیری برای
سرنوشٺِ خودتان، با شماست!💡
+می ماند یڪ پیام خــ♡ــاص در همین
چند روز ، از طرف ما . . به امید خدا❣
✍ پ.ن:
ضمنا منتظـر نظراتِ شمـا دربارهی
#فرا_زمان_فرا_مکان3 هستیم💌
🍃🌸@yaranesamimi🌸🍃
••┈┈••❥•🌀•❥••┈┈••
من💭
یک خود گذاشتهام وسط و مدام
دور زدهام، دور زدهام، دور زدهام
دور خودم👀
خفه شدهام از بس که دور خودم
چرخیدم . . !
♡#عشق_و_دیگر_هیچ
#نرجس_شکوریان_فرد
╭┅────────┅╮
💕@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_ششم
#عشق_و_دیگر_هیچ
من روزهای بچگیام را فراموش نکردهام اما قابل خاطرهگویی هم نیست. هم بازی کردم هم حتما پدرِ مادرِ مظلومم را درآوردهام. هم کتک زدم و هم خوب تلافی سرم درآوردند اما مهدی «قید خاص این جملات من است و من این قید خاص را دارم کم کم لمسش میکنم.
اثلا نوشتن دربارهاش دارد میشود یکی از علایق من.
بالاخره بچهای که بلد باشد دیگران را ببیند و با محبت هم نگاهشان کند، خیال همه را راحت میکند که حسادت وجود این بچه، یک معنی دارد؛ محبت.
در همان عوالم بچگی حاضر باشد دوچرخه جدیدش را دو دستی بدهد به برادر کوچکترش که بغض نکند و بعد از دادن، خودش هم بغض نکند.
من اگر با اصرار پدرم پاککنم را میدادم به کودک گریانی، خودم بعدش گریه
میکردم!
اما در همان بچگی میشود مهدی را سرپرست بچه های دیگر هم کرد. امانتدار مهربانی میشود. حتی میشود از او خواست برای بچه های اطرافش و برای بزرگترها هم چند کلمهای صحبت کند، مطمئن باشید کـه عاقلانه تر از بزرگترها کارها را پیش میبرد.
وقتی فکر میکنم که میایستاده وسط برنامه، همخوانی میکرده و جمعیت با اشتیاق با او همراه میشدند، فکر میکنم من جلوی شما، چهار کلمۀ حق را با زبان باز و محکم نتوانستم بگویم. بعد مهدی در ایام بچگی میایستاده در مسجد، اذان میگفته. میایستاده وسط کوچه، بین همبازی های فوتبالیش، میایستاده بالای پشتبام... اذان میگفته.
این ایستادن و صدا بلند کردن دوتا مولفه است که من ندارم. نه بلدم بایستم محکم، نه بلدم صدا بلند کنم برای بیان حرف حق. نه بلدم اذان بگویم.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_هفتم
#عشق_و_دیگر_هیچ
و تیر خلاصی که به جان و تن من نشاند از خاطرات کودکیاش؛
پول هایش را جمع میکرد و برای بچهها هدیه میخرید.
آقای قاضی من از کودکی گذشتهام. یعنی کودکیام گذشت و الآن جوانم... اما عقلم اندازۀ یک سال کودکی مهدی نیست. پولهای تو جیبم را نگه داشتهام برای خودم، اینها مهم نیستها. مهم این است که مهدی یک خصلتی نداشته و یک خصلتی داشته. نداشتهاش، خودخواهیاش بود. همه چیز را نخواسته برای خودش.
اما من یک خود، گذاشتهام وسط و مدام دور زدهام، دور زدهام، دور زدهام دور خودم، خفه شدهام از بس که دور خودم چرخیدم.
یک چیزی هم داشته؛ آن هم ذهن خالی از گیر و گرفت دنیا. من یک بسته آدامس
میخرم، دانه دانهاش را حساب میکنم که به چه کسی میدهم و تمام که میشود بلند اعلام میکنم چند هزارتومان پرید!
آقای قاضی شما عضو کدام دستهاید:
مالتان را دو دستی چسبیدهاید؟ یا دلتان
دریای محبت است و دلتان را چسبیدهاید که رد مال و منال و مقام نرود؟
✨🌖| روز سوم
پایم روی سنگی لغزید و دردناک پیچید. کوهگیر شدهام. دلم میخواست بروم بالاتر از مکان دیروز اما کمی صعب العبور بود و من با خیال دیروز، راحت گام برمیداشتم.
دلخوش کردنم به دیروز، شد بیتوجهی امروز و کار دستم داد. میخواستم در هر وعده نوشتن دوگام بالاتر بروم تا هم پای قهرمانم رفته باشم؛ اما انگار دنبالش رفتن کمی سخت است. فعلا که انقدر درد دارم نمیتوانم درست فکر کنم. فقط میماند قسمت خوشِ حالم که موبایل آنتن داد و شاهرخ را خبر کردهام.
با این پا دیگر نمیشد نه بالا و نه پایین رفت. گیر افتادهام. مجبورم خودم را مشغول کنم تا هم درد کمتر اذیتم کند، هم کلافه نشوم؛ پس از حال و روزم مینویسم : ...
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
🌹🍃-----------------
+چند شبی حرف زدیم از سردار و مادر
قرار بود که روے حرفها فڪر ڪنید و
چگونه زندگے کردنتـان انتخاب کنید . .
ما هم قرار بود یک پیامِخاص بدهیم🌱
.
.
.
به حاج قاسم نشان بده تصمیم مهمت را
بگو که چه ڪرده ای . . !
چه میخواهی . . ؟
°•💌| @yaranesamimi
.
.
.
کنار مزار حاج قاسم عزیز
یاد یاران صمیمے هستیم🦋✨
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_بیست_و_هشتم
#عشق_و_دیگر_هیچ
کودکی راحت میگذرد و بیدغدغه، همه چیز را بازی میبینی و ساده و خوب.
یک قهرمان و تکیهگاه داری به نام پدر و مادر و یک مشت اسباببازی!
اما در نوجوانی یک لحظه حواست پرت بشود، یک پیچ میافتد وسط راهت و میروی...
البته درست این است که دیگر متوقف میشوی.
نوجوانی فصل زنده شدن حسهاییست که نه میتوانی بگویی مزخرف است و نه میتوانی سرت را بیندازی پایین و دنبالش بروی. فصل سردرگمی بین غرایز است و یک پدر و مادر باحال میخواهد تا حالت را بفهمند و همراه خودشان تو را بکشانند و دنبالت راه بیفتند تا یک وقت گم نشوی.
شاید هم نوجوانی فصل شناخت است و انتخاب. چون خیلی دلت میخواهد یک کنجی داشتهباشی و ساعتها در این کنج تنهایی کز کنی و به هر چه هست و نیست و باید و نباید فکر کنی. غرق خیالاتی بشوی که قهرمان تمامش خودت هستی و شکستناپذیری خودت یک اعتماد به نفس خوبی هم، راهی زندگیت میکند. همین هم باعث میشود که قدرت ریسک کردن را پیدا کنی؛ بالاخره تو قهرمان خیالت کج و کولهات هستی و در عالم واقع میخواهی آن خیالت را به حقیقت پیوند بزنی.
اما کسی نمیداند که نوجوانی خودش یک درد است. مرز بین بچگیها و ریش و سبیل است. من این مرز را هدر دادم؛ نه بچه ماندم، نه به ریش و سبیلم رسیدم همهاش شد دعوا و درگیری بین دو تیم پایتختنشینی که پول پارو کردند و من را بین هیچ و پوچ تنها گذاشتند.
من محصول برنامۀ نود و مجریی هستم که شور میانداخت در دل من بدون یک اندیشه و هدفی.
با صدا و سیما قرارداد میلیونی داشت، من اما ساعتها پا دراز خودش که حتما کردم مقابل تلویزیون و عربده کشیدم بابت هر گل و خطا و پنالتی و... نفهمیدم که هیچ است و بدون مایه زندگیم فطیر شد.
همین هم شد که نه خودم را شناختم، نه استعدادم و نه قدرت ریسکی درونم جوانه زد. کل شب تا صبحم و برعکسش، صفحات مجازی بود و کانالها و کل کلهای هیچش.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
____°•🍃🌸🍃•°____
آرزو دارم
چھرۀ مبارڪ حجةابنالحسـن -؏_ را ببینم و بمیرمـ...
دوسـت دارم در خدمتـش بـاشمـ...🦋
اگر من نبودم و آقا ظھور کرد،
سلام مرا برسانید و بگویید:
مهدی
آرزوی ظهور🌤 و دیدار شما را داشت.
بگویید
مهدی عاشق عدالت بود و از فساد و تباهی و کار ناصواب دلتنگ و ناراحت.
بگویید مهدی آمادەی خدمت در رکاب شما بود . . 🌱
♡#عشق_و_دیگر_هیچ
#نرجس_شکوریان_فرد
#مهربان_من
╭┅────────┅╮
❣@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
🦋| #ارسالی_از_بر_و_بچ
سلام و ارادت خدمت یار صمیمی
اگه لایق باشیم، نایب الزیاره همتون و همشون بودیم!
شما هم برای ما دعا کنین☘با آرزو عاقبت بخیری برای هممون!
و موفقیتی که در سایه تعهد اسلامی باشه:)
به برو بچ بگین:
برای امام مهدی هم دعاکنین و دعاکنیم😇❤️
دیگه همین دیگه! :) ♡یـا علـی♡
🍃| #ما_صمیمی_هستیم
╭┅────────┅╮
🌺@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
🍎🍏‼️-----------
.
.
😶🙄🤐| نامِ اثر: فضای مجازی
.
#فضای_مجازی
#زندگی_مجازی
╭┅────────┅╮
📱@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
+💭👀💭👀💭👀💭👀💭👀💭
+چرا بچهتون تو کلاس آنلاینش غایبه؟!
+😂🌀😂🌀😂🌀😂🌀😂🌀😂
#شوخی
#تخیلات_اسیدی
╭┅────────┅╮
⛱@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_سی_ام
حالا که شاهرخ رفته است و تنها شدهام دوباره میتوانم از تو بنویسم.
آقای قاضی چرا آن مقدمه را نوشتم. خواستم بگویم به راحتی پیش نرفتم، شاید اگر زندان میبریدی آسایش بیشتری داشتم اما الان به سمت آرامش پیش میروم. یک آرامشی دارد این گنجیابی که تا به حال نداشتهام.
اما بعد؛
مهدی برای نوجوانیاش همانقدر برنامه داشت که من هنوز برای یک روز عمرم نتوانستهام بنویسم و اجرا کنم. تنها زمانی که برنامه داشتم ماه های متصل به کنکور بود، آن هم چون فکر میکردم دنیا یک تعریف دارد؛ کنکور! که خوب الان واجب است اعتراف کنم به تفکر اشتباهم.
اما مهدی وقتی میرود سرکار، منظورم موتورسازی است که هم درس میخوانده، هم برای کمک به خانواده کار میکرده است.
حالا بیایید حساب کنیم چند درصد از نوجوانیاش یعنی غرورش، تنبلیاش، خودبینیاش، راحتطلبیاش باقی است و بقیهاش یکپارچه عقل است.
در اوج خیالات خشن نوجوانی و زور بازو و قدرتنمایی پسرانه، سر خم کنی مقابل اوستایی که موتورسازی دارد، خودش یک حرکت بزرگی است. دستانت سیاه شود، زیر ناخن هایت هم، بعد دست سیاهت را بکشی روی صورتت تا عرقها را پاک کنی و رد سیاهی بماند روی پیشانیت هم، خودش حرف دیگر.
اینکه بدو بدو از مدرسه بیایی، یک نهاری بخوری، بدون آنکه سرت را بگذاری روی متکا، بلند شوی بروی شاگردی، آخر برج هم که صاحبکار مزدت را میدهد، تو یکراست بیایی، بگذاری سرطاقچه، که پدر بردارد و خرج خانه کند...
آنقدر آدم شدهباشی که در تربیت خواهرها و برادرهایت هم سهیم باشی؛ بایستی مقابل خواهرت، گوشۀ روسریش را صاف کنی، موهایش را با نوازش بپوشانی و بخواهی که غیر از حرف خدا دربارهٔ حجاب را نه بشنود و نه بخواهد حرف دیگر!
بنشینی سرسفره و تا پدر و مادرت ننشستهاند دست به غذا نبری. تا نخوردهاند، نخوری، تا نخوابیدهاند، نخوابی، تا نیامدهاند...
اصلا من دارم یک چیزهایی مینویسـم که هنوز خودم مبهوت این هستم میشـود، بشود یا شده است و این من هستم که نشدنی کردهام.
من اینها را نه خیلی میفهمم، نه انجام دادهام. اما این را درک میکنم که کارها روح دارد. ظاهر خیلی از کارها آباد است اما بیسرانجام است و کسل کننده. چون روحِ کار افتضاح است!
این کارهای مهدی ساده است اما یک روحی دارد که هرکس انجام بدهد نوش جانش شـیرینیاش. هرکس هم مثل من اهلش نباشد، خب خودش کاسهٔ خالی برداشته و برده. یک عمر کاسۀ خالی دستم بوده است.
شاهرخ دارد میآید. دفتر و دستکم را میگذارم زمین، هر چند دلم میخواهد بنویسم. هیچ وقت مثل این روزها عطش نوشتن نداشتم اما الان حسم موج برداشته انگار که مدام خودش را به قلم و کاغذ میکوبد و میشود این سیاهمشق هایی که دوستشان دارم.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••┈┈••✾❤️✾••┈┈••
در بعضی از روزهای زندگی شما 🚙
رحمت الهی🌬 بر شما میوزد
پس خودتان را
در معرض این نسیـم قرار دهید !😌
🌱 نسیمِ رحمت من عبدالمهدی بود
شمـا هم نسیمِالهے♡ خود را دریابید
.
.
:) #عشق_و_دیگر_هیچ
#نرجس_شکوریان_فرد
.
.
💙+خرید کتاب از فروشگاه نمکتاب:
💳| https://b2n.ir/738810
🧡+سفارشکتاب از طریق آیدی ایتا:
📦| @sefaresh_namaktab
.
.
🍃🌸@yaran_samimii🌸🍃
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#قسمت_سی_و_یکم
#عشق_و_دیگر_هیچ
تا غروب میمانیم میان سنگ و سرمای کوه. شب شاهرخ مجبورم میکند تا بیایم خانهشان و خودش هم به مادرم میگوید که برای حکم دادگاه کار داریم.
البته میگوید:
- مادرت غصه نخورد، نفهمد پسر گیجی دارد. دستمزد کارش هم مجبورم کرده که هر آنچه مینویسم همان شب بخواند. حالا هم منتظرم بخواند و با خاک یکسانم کند.
- این زرچوبه و روغن و خرما رو میذارم روی پات و میبندم. پولشم حساب میکنم. حالا هم ساکت باش میخوام بخونم.
خوابم میآید. امروز روز سختی داشتهام، چه از نظر فشار روحی که مهدی به من آورد و چه این کوهنشینی زیاد. چشمانم را میبندم که شاهرخ میگوید:
- چقدر سخته!
با من نبوده است. نگاهش میکنم. نگاهم نمیکند. اصلا یا حضرت عباس. من آدمش نیستم.
چشم میدوزم توی صورتش. در دنیای خودش دارد سیر میکند و من سیرم از دنیایی که برای خودم ساختهام.
- فرهاد اینا راسته دیگه!
چانه بالا میدهم و بیغرض میگویم:
- کاراش خیلی مهم نبوده!
برمیگردد توی صورتم و تند میشود:
- شما قهرمان ملی! پاشو برو یه دور کار کن، حق و حقوقی که میگیری رو دو دستی بذار لب طاقچه.
شانه بالا میاندازم. بدم میآید از خودم شخصیتی نشان بدهم که نیستم. ادا در آوردن در مرام من کار میمون است و من انسانم و باید بلد باشم حداقل اعتراف کنم. نه مسخره میکنم دارایی خوب دیگران را و نه رد میکنم اما با جرأت میگویم که احساس خاک بر سری میکنم از خطاهایی که کوچک و خوارم میکند و ارادهام را رو به ضعف میبرد.
نگاه از شاهرخ میگیرم و میگویم:
- من هیچوقت این کارو نمیکنم.
خوبه حداقل جرأت گفتنش رو داری.
این حماقتمه. حماقته چون پیداست و همه میبینند، دیگه جرأت نمیخواد. دل و جرأتو مهدی داشته که میذاشته. مرام میذاشته وسط!
شاهرخ لبخند تلخی میزند و میگوید:
- کدوم لذتبخشتره؟
هردو فکر میکنیم کدام لذتبخشتر است؟ من و شاهرخ کیف کردهایم یا مهدی؟
بعد از چند دقیقهای شاهرخ است که سکوت خانۀ بیمادرش را پاره میکند:
- ترازو داره؟ راستش وقتی میخواهم بدون لجبازی حرفی بزنم یا حرفی را گوش کنم حق را بهتر میفهمم و خیلی وقتها هم بر علیه خودم میشود. الان هم نه حالم حال تعصب است و نه روزهایم، روزهای لجاجت. الان با درون سالمم دارم فکر میکنم؛ بیقضاوت. کسی هم نیست تا بخواهم مقابلش قیافه بگیرم. مقابل خودم هم که قیافه گرفته بودم، با دیدن مهدی بادم خالی شده است...
میگویم:
- فعلا که مهدی خواهان داره، مهدی روی لبهاست، مهدی حلال مشکلاته و فعلا هم که من و تو قوز درآوردیم از بس که از مشکلات زندگی گردن خم کردیم. نه حل مشکل خودمون رو بلدیم، نه کسی و کسانی ذکر ما رو میگن. نه جز مادرمون خواهون داریم.
شاهرخ برگههای نوشتهام را میگذارد روی زمین و خودش هم دراز میشود کنارش و میگوید:
- این شبای بودن با مهدی رو دوست دارم. فقط اگر ننهم برگرده...
وسط نفس عمیق و پر حسرت شاهرخ میگویم: فردا منم میام دیدن مادرت.
میچرخد به سمتم. ورقههایم را دستش گرفته و میگذارد زیر سرش. موهایش را میکشم و سرش را بلند میکنم. برگهها را که برمیدارم مینالد:
- بابا بذار آرومم کنه. این مغز معیوب رو دخیلش کردم.
برگهها را منظم داخل پوشه میگذارم و میپرسم:
- دکتر نگفته مادرت کی مرخص میشه.
- دکتر نه. اما ننهم گفته تا من هستم، بیهوشی بیمارستان بهتر از باهوشی خونه است.
این حرف شاهرخ هیچ خوب نیست.
دست و پایش را بعد از زدن این حرف جمع میکند و تمام هیبتش میشود مثل کودکی خطا کرده و پشیمان.
اشکی از گوشۀ چشمش میچکد و میگوید:
- مهدی باید برام یه کاری کنه. حداقل ننم چشم باز کنه بگه بخشیدمت بعد بره. اینطوری تا آخر عمر مدیونش میمونم. میدونی فرهاد هیچوقت بابا نشو. چون اگه بچهت اذیتت کنه هم خودت میسوزی هم اون میسوزه.
در ذهنم میرود این حرف:
- اگر هم خوب باشی مثل مهدی میشوی...
《 ماجرا ادامه دارد 》
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.¸¸.•°˚˚°❃◍⃟💎💦
.
.
+این اتفاق واقعا اتفاق افتاده :)😍🤗
.
.
☘#حاج_قاسم
✨#خواستگاری_خاص
🎞#کلیپ
╭┅────────┅╮
🌈@yaran_samimii
╰┅────────┅╯
تک رنگ
•`◍⃟🌹💨°○
۵ بهمن ماه
تولد عبدالمهدے مغفورے🌱
یک خبر خوب براے دنیا حساب مےشود!
چون عبدالمهدے
تاثیرات مثبت جهانے داشت
و هنوز🌍 هم دارد . .
+این یک ماه
هرشب خواندن و دیدن و شنیدن از او
لذت💕 را
ذره ذره در جان من و شما مهمان کـرد؛
و البته بقیه ماجرا را ✈️
در کتاب#عشق_و_دیگر_هیچ بخوانید
+بعد هم😋☺️🌼
یک شیرینی همیشگی
نوش جانِ لحظه هایتان:)
📗+خرید کتاب از فروشگاه نمکتاب:
🛒| https://b2n.ir/738810
📘+سفارشکتاب از طریق آیدی ایتا:
📦| @sefaresh_namaktab
╭┅────────┅╮
🌈@yaran_samimii
╰┅────────┅╯