eitaa logo
تک رنگ
10.3هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به همان سرعت که رفته بود برگشت. قدم‌هایش را بلند برداشت و وقتی حواسش جمع شد که چند قدمی اتاق شمارۀ سیزده ایستاد. مادر چشمانش را بسته بود و سر به دیوار، لب‌هایش تند تند تکان می‌خورد. فرهاد حس کودک سرخورده‌ای را داشت که برای خلاف نکرده تنبیه می‌شود و هیچ کاری هم از دستش برنمی‌آید. نه راه فراری داشت و نه امیدی. حتی نفسش هم در ریه‌هایش حبس شده بود و خیال بیرون آمدن نداشت. ولی حال باید مقابل مادر خودش را خوب نشان می‌داد. به زحمت تلاش کرد تا نفس عمیق بکشد و حرفی برای گفتـن پیدا کند. چند قدم نزدیک‌تر شد اما باز هم کلمات را پیدا نکرد؛ باید چه می‌گفت؟ الان که ده دقیقه مانده بود تا شروع جلسه، باید با این زن دلواپس چه‌کار می‌کرد؟ ابروهایش بی‌اختیار در هم پیچیدند. - مامان! زن با شنیدن صدایی آشنا چشمانش را باز کرد و سر چرخاند. با دیدن فرهاد اشک جمع شده در چشمانش بهانه‌ای برای باریدن پیدا کرد. لبانش را به زحمت از هم گشود و زیر لب زمزمه کرد: - جانم مادر. اومدی فرهاد؟ قرار نبود غصه‌ها رو تنهایی به دوش بکشی! مادری کردم که غم نبینی! تنها اومدی، تنها رفتی من خبردار نشدم؟ فرهاد این را نمی‌خواست. دقیقا از همین حال و قال واهمه داشت که راضی شده بود حکم بر علیهش بدهند اما تن به غم نگاه او ندهد. قدمی نزدیک‌تر شد و گفت: - مامان اینجا جای شما نیست؟ - اومدم تنها نباشی! همان لحظه در اتاق باز شد و سرباز سبزپوش سرگرداند در شلوغی سالن و صدایش را بلند کرد: - فرهاد محبوبی! هر دو با هم چرخیدند سمت سرباز. مادر که تکیه از دیوار گرفت، او هم دست گذاشت پشت کمر مادر و سر خم کرد کنار گوشش و گفت: - مامان فقط این رو بدون که یه عمر آبروتو نریختم! اشک با شدت بیشتری روی صورت زن غلتید و زمزمه کرد: - من زندگیمو برات گذاشتم می‌دونم، می‌شناسم، باورت دارم. حالام نمی‌ذارم با زندگیت اینطور رفتار کنی. این جملات برای فرهاد بار داشت و شانه‌هایش تحمل این همه بار را نداشت. چیزی در تمام سرش جوشید و حس کرد رگ‌های چشمانش متورم شده‌اند و اگر لحظه‌ای پلک نزند از فشار پاره می‌شوند. چشم بست و لب گزید تا حرفی نزند. ✍️به قلم نرجس شکوریان فرد 🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍🦋------------------ . • -ایران؟🇮🇷 ایتالیا؟🇮🇹 یا قهرمان‌ِجهان:) • . +نشر حداکثری ╭┅─────────┅╮ 🍃🌸@yaran_samimii ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درمانده‌ترین لحظهٔ عمرش را داشت درد می‌کشید و کاری از دستش برنمی‌آمد. مستاصل شده و ناتوان از نداشتن راه حل سر بالا گرفت و چشم باز کرد. سـرباز با نگاه و دست اشاره کرد به سمت اتاق. - مادرتون می‌تونن بیان، به شرطی که ساکت باشن! مادر تا این حرف را شنید معطل نکرد. با پاهای لرزانش قدم برداشت سمت در اتاق. فرهاد ناچار نفس عمیقی کشید و همراهش شد. ً با اشارۀ سرباز روی صندلی ردیف اول خودش را رها کرد. اصلا دلش نمی‌خواست کارش بـه اینجا برسد، اما انگار بحث دل نبود، بازی دنیا بود و بی‌وجدانی آدم‌هایـش! یک تجربهٔ تلخی را داشت از سر می‌گذراند که در تمام طول زندگی خیالش را هم نکرده بود. با صدای قاضی سرش را بلند کرد و تازه یادش افتاد که نه سالم کرده و نه او را دیده است. ناچار سالم کرد و کمی حواس جمع‌تر نشست. قاضی آرامش کلافه کننده‌ای داشت یا حداقل که فرهاد این روزها اینقدر کم حوصله بود که بی‌خیالی قاضی بدترش می‌کرد. سرش را انداخت پایین. جلسات قبلی خیلی سخت گذشته بود. دار و دستۀ سروش دلایل زیادی داشتند برای اینکه اثبات کنند او در درگیری حضور داشته و مقصر اصلی بوده است و فرهاد جز مادرش شاهد دیگری نداشت که اثبات کند در میان آن درگیری نبوده و خانه بوده اسـت. اما هرکاری کرد دلش راضی نشـد که مادر را بکشد میان این هیاهو! خیال خودش را راحت کرد که محکوم می‌شود. - حواست اینجاست آقای فرهاد محبوبی! سرش را به سختی بالا آورد و نگاه به صورت قاضی نه، به میز قهوه‌ای مقابلش دوخت. - چرا حالا مادر را آوردی؟ قبل از آنکه فرهاد بخواهد کلامش را پیدا کند، صدای مادر در اتاق پیچید: - نه آقا من خودم اومدم، بچه‌م اصلا به من چیزی نگفت. چشمان قاضی جوان تنگ شد و ابرو در هـم کشید. این دو سه جلسه همه‌اش از فرهاد شاهد خواسته بـپود و او در مقابل این سئوال سکوت کرده بود. قاضی از مادر پرسید: - شما نمیدونید چرا اومدید؟ مادر از جایش برخاست و با صدای لرزان گفت: - فرهاد من پسر بدی نیست. بذارید من ازش دفاع کنم. قاضی تکیۀ دستانش را از میز گرفت و کمر به صندلی چسباند. در بررسی پرونده‌ها برایش سخت‌ترین کار این بود که مادر مجرم بیاید و بخواهد حرف بزند. آن‌هم این‌طور حرف بزند. صدای پرغصۀ مادرها حال خوب روزش را، انرژی مورد نیاز ثابتش را از بین می‌برد. نفسی کشید و سعی کرد، خیلی سعی کرد تـا حالش در کلامش اثر نگذارد: - مگر شما جرم کردید که دفاع کنید؟ آقا فرهاد چند جلسه است اومده، از خودش هم دفاع کرده. اشک مادر چکید: - آره برادرم. من اگر مادر خوبی بودم، فرهادم اینجا نبود. من باید دفاع کنم. این جملۀ مادر تیر خلاص بود به غیرت فرهاد. بلند شد و رو کرد به مادر. بدون آنکه بخواهد صدایش بلندتر از حد معمول شد. - مامان! اینجا بودن من ربطی به شما نداره. چرا به خودت چیز میگی! ✍️به قلم نرجس شکوریان فرد 🍃🌹 @yaran_samimii🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱(✿ฺ´📖`✿ฺ) . . 💔| دلش نمی‌خواست اصلا کارش بـه اینجا برسد، اما انگار بحث دل نبود، بازی دنیا بـود و بی‌وجدانی آدم‌هایش! . . ☔️ 🌸‌‌‌‌@yaran_samimii samimane.blog.ir🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁⛪️------------------ + ماجراے مسیحے‌ها و قهرماݩ بدوݩ مرز...! -نشر حداکثری:) ╭┅─────────┅╮ 🍃🌸@yaran_samimii ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نمکتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱|~~~ °•💌| دعوتید به یک خانه باصفا(: . . . ♡🖤♡🖤♡🖤♡🖤♡ 📲خرید اپلیکیشن کتاب مادر👇👇 https://b2n.ir/732271 📮خرید اینترنتی کتاب👇👇 @sefaresh_namaktab 🎬 📚 🏴 ✍به قلم نرجس شکوریان فرد ╭┅──────┅╮ 🖤 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯