اسنپ گرفتم برم سمتِ حوزه از تیپ ظاهری ،
راننده متوجه شد که طلبه هستم
ازم پرسید: شما طلبه هستین !!!
گفتم اگر خدا قبول کنه :)✨
معمولا برای جامعه سواله ؛ طلبه ها چند
میگیرن و اینجوری میپرسن:
به شما حقوقی چیزی هم میدن !🤔
گفتم ، بهش میگن شهریه و
توضیح دادم خمسی که به مراجع میدن قسمتیش رو برای ِ تبلیغ دین صرف میکنن که اون درصد برای طلبه ها لحاظ شده که تو این ده بیست سالی که عمرشون رو میذارن یه کمک هزینه
داشته باشند (وگرنه طلبه ها اکثرا آدم های کاری هستن)😁
گفت دیگه دو سه میلیون میدن دیگه آره ؟🤔
گفتم نه اینقدر نیست گفت یک میلیون !!!
گفتم نه اینقدر هم نیست گفت: دیگه پونصد هست که !!! گفتم بازم نه
خودم دیگه گفتم ، الان که شهریه ها بحساب بخاطر این وضعیت دو
برابر شده و شده ۳۵۰ شهریه همه مراجع با هم تقریبا همین قدر هست (چون زیاد دقت نکردم نمی دونم دقیق) ☺️
خلاصه ...
گفت که هیچی نمیشه با این :/
گفتم خدا کریمه😊
بینِ ما طلبه ها مشهور هست این پول امام زمان هست بركت داره😍
(یاد استادم تویِ طرح ولایت مشهد افتادم که گفت یک میلیون شهریه اش هست و با دکترای حوزه و دو سه تا بچه و گفتن از سرم هم زیادیه راضیم میخوام چکار کنم )✨
وقتی خواستم پیاده بشم گفت : با این وضعیت من پولی ازشما نمی گیرم
گفتم نه اینقدر رو داریم حاجی خدا بهت
برکت بده خداحافظی کردم پیاده شدم.😁
#خاطره_اسنپ
محمد مددی ماهانی✏️
#خاطرات_طلبگی✨🌸
📱🆔@talabeh_haghgera
پایه سومِ حوزه که بودم خیلی شوق داشتم تا برم تومدارس نماز بخونم و حاضر بودم به جای هر کسی که بچه ها مشکل داشتن نمیرفتن میرفتم و خب تنها کسی بودم که از طرفِ مدرسه پایه سوم اجازه داشتم 😊
بعد از ۲۰الی ۳۰ روز رفتن به مدرسه پسرانه که ۸.۷.۶ تا بودن ...😕
یکی از بچه ها با یک حالتِ ناراحتی اومد و گفت : مددی گفتم چیشده عزيز برقراری؟
😁گفت نه یکی از دوستانِ مدرسه ، نماز
نمیره سپرده به من ؛ منم زورم بهشون نمیرسه میری ؟😢
گفتم مدرسه چی هست ؟؟🤔
گفت مدرسه دخترانه دوره دوم .😬
گفتم : خداییش من نمیتونم😶 یکی دیگه
پیدا کن من همین ۲۰ روز هم سختم بود دیگه از اون خواهش ، از ما انکار ... 🙁
آخرِ بار قبول کردم رفتیم اونجا پر از استرس ؛ یه پسر میونِ نزدیکِ هزار دختر برای اولین بارش ...
تو اتوبوس به این فکر بودم که نگاهم رو چطوری کمتر کنم🤔
یادِ خاطره ی استادم افتادم که گفته بود میرفت مدرسه ی دخترونه عینکش رو در میآورد منم گفتم همین کارو میکنم😃
رفتیم از در وارد شدم عینکو کَندم رفتم تو...
رفتم با حالتِ استرس ؛ یه خانوم منو دید
گفت ببخشید میتونم کمکتون کنم !!! گفتم : بله
به جای آقای فلانی اومدم نماز (ظاهرأ معاون
پرورشی اینا بودن گفتن) : بله بله خوش
اومدین بفرمایین داخل این سالن الان
دخترا زنگ بخوره میان☺️
سر پایین بود رفتیم تو ؛ دخترا اومدن فرش رو گفتن پهن کنیم گفتم : اگر زحمتی نیست:)
اون خانوم مسئولِ جانماز دادن بود
یه گوشه بودم منتظر، یکی از این دخترای جلف
اومد گفت : حاج آقا بدین من جانماز پهن کنم👀 گفتم نه خودم هستم .
گفت: نه بدین، گفتم:نه نمیخواد حالا تو ذهنم
میگفتم جون هرکسی دوست داری رسوا بازی در نیار حالا😂
اون اونطرف جانماز گرفته بود من اینور اون بکش من بکش🤣
خلاصه : دیگه قبول کردم🙆♂
گفتم باش شما پهن کن حالا بقیه دخترا صحنه رو دیده بودن ، ترتر میخندیدن😶
بعدش فهمیدم تازه من خوبه ، اون رفیقم
کفشاشو برده بودن داده بودن به این
شخصی که به من داد این مسئولیت رو...
اینم اینقدر اذیت کرده بودنش داده بودش
به من ؛ دیگه خاطرات روزای دیگه رو
نمیگم اصرار نکنین یعنی رسوIIII😂💔
#خاطره_مدرسه_دخترانه 🫣
محمدمددی ماهانی✏️
#خاطرات_طلبگی✨🌸
@Khaterat_talabegi
((: داستان شکسته شدنِ نفس :))
پایه ی چهارم با شوق هر چه بیشتر و کاملارسمی
میتونستم برم مدرسه بردارم با ذوقُ شوق مدارس رونگاه میکردم داخل لیست ، که کدوم انتخاب کنم ؛ اولامیخواستم دبیرستان و اینا بردارم بعد آدرس ها رونگاه کردم چند جا رفتم دیدم نه مسیرم نمیخوره و
خیلی خسته میشم 😢 دیگه مدرسه ای نبود که نزدیک نباشه نرفته باشم😩 همه اون
مدارس نزدیک هم ، همه پر شده بود دیگه
تقریبا نا امید بودم گفتم حتما قسمت نیست ...
یکی از دوستان گفت من یه مدرسه دبستان
میرفتم اون خوبه راحت میتونی با اتوبوس
پارادیس هم بری بیای جلوی مدرسه پیادت
میکنه 😍 رفتیم دیدیم خیلی خوب بود و
سازمان تبلیغات هم تایید شد✔
جالبیش اینه تو لیست نبود این مدرسه انگار
قرار بود من فقط این مدرسه برم :))
و بعد به
لیست اضافه شد اسم منم جلوش خورد که
برم همینجا ؛ خلاصه روزای اول میرفتم اونجا نماز میخوندم بین دو نماز هم یه نکته به بچه ها میگفتم اونا هم که دبستانی سر صدا😐
این توی سر اون بزن ، اون توی سر این بزن گوش نمیدادن ://
توراهِ برگشت تو اتوبوس با خودم فکر کردم این کافی نیست🙆♂
اینا اصلا نماز نمیدونن چيه ، تكليف من اینه اصلا کلاس بذارم براشون تا یک ساعت دو ساعت قشنگ تفهیم بشه مباحث و
شبهات ذهنیشون رو حل کنم☺️
خلاصه رفتم فرداش صحبت کردم
گفتن مشکلی نیست عالیه 😍
رفتیم سر کلاس بحسابِ خودمون
اینا هم دبستانی هر سوالی بگن میتونم جواب بدم.😁
گفتم : سلام عرض میکنم خدمت همه شما
دوستان قراره یه مدت در خدمتتون باشیم و
هر شبهه ذهنی دارید حل کنیم و منم نکاتی
رو خدمتتون بگم.😊
گفتم : خب دوستان کسی
سوالی داره بپرسه؟🤔
سکوت کلاس رو فرا گرفت من نگاهم به
چشم های بچه ها که ببینم کدومشون
دستشو می بره بالا !!!
بالاخره سکوت شکسته شد یکی گفت : آقا
اجازه ؟ 🙋♂
گفتم بله حتما بفرمایین : گفت که آقا
چرا گنبد امام علی (ع) پرچم نداره بقیه دارن !!! گفتم که داره ها دقت کنین داره ؛
گفت نه نداره از اون اثبات از من انكار ...
خلاصه گفتم یه جستجو بزنم
تو گوگل دیدم نه واقعا نداره
حالا نمیدونستم چی جواب بدم 🤔
اونجا و همونجا بود فهمیدم خداخواست بهم بگه هیچی بارت نیست هنوز 😊
|تلنگر خوبی شد برام و هنوز که هنوزه تو
ذهنم مونده که تو هیچی نیستی بشین سر جات|
#خاطره_شکسته_شدن_نفس
محمد مددی ماهانی✏️
#خاطرات_طلبگی✨🌸
@Khaterat_talabegi
طلبه حق گرا 👳♂
سلامی دوباره🌱
چون شهرِ کرمان استاد اخلاق نداشت یعنی آن استادی که طبع من را بداند و راه حل خودم و مخصوص خودم را بدهد، در حوزه همیشه دنبال یک نفر بودم کمکم کند دنبال راه حل های مختلف گشتم سختم بود ،خیلی هم سخت بود اینکه تشنه باشی و آبی نیابی و مدام شارژ روحت تموم بشه،💔 کم بیاری دوباره پاشی ،با آزمون خطا بروی جلو ،تا اینکه پایه پنجم بعد از مدت ها تحقیق گفتم بیام این محاسبه نفس رو انجام بدم ببینم اینقدر علمای دین امامان شیعه گفتن چقدر در من تاثیر میذاره چون تحقیقات گسترده کرده بودم به همه شروطش واقف بودم و گفتم ببینم من که در حوزه هستم الان در حال حاضر گناهان اطرافم چیه ؟ و دنبال حل کردن همین ها باشم ، ببینم درگیر چه گناهانی هستم.
پایه پنجم دغدغه طلاب دیگر هم داشتم، و مسئول حجره شده بودم . مسئول حجره یعنی یک پایه بالایی تمام در حجره پایه پایینی ها باشد و تجربیاتش رو به آن ها انتقال دهد و یک راه ارتباطی بین طلاب پایه پایین و مسئولین حوزه باشد تا اگر مشکلی دارند با مسئول حجره در میان بگذارند و مشکلشون حل شود تا خطاها به حداقل برسد.بچه های حجرمو جمع کردم گفتم دوستان امشب وقتشه که یک حساب رسی کنیم ببینم کجای کاریم ؟ یک فکری برای خودمان برداریم نمیشود نشست منتظر استاد اخلاق ماند!!
برگه ها را از دفتر جدا کردم به تعداد خودمون ، برگه ها رو تقسیم کردم گفتم جدا جدا بشینید و تمام گناهانتون رو بنویسید و تمام خوبی هاتونم روهم بنویسید بعد این را ترازو کنین ببینین امشب اگر بمیرید جاتون جهنم هست یا بهشت ؟ لحظات حساسی بود همه استرس گرفته بودند خودم یک استرس خاصی داشتم اینکه خودت اعتراف کنی چکاره ای اونم روی برگه برام هم جذاب بود هم استرس آور ,شروع کردم به نوشتن کارای خوبم توی حوزه، (ناگفته نماند شبانه بودیم اونجا یعنی ما از شنبه تا پنج شنبه اونجا بودیم و راه دوری ها گاهی میشد پنج شش ماه خونه نمیرفتن)
رسیدم به گناهانم تک تک شروع کردم از صبح هر گناهی داشتم نوشتم خودم تعجب کردم داخل حوزه با اینکه من فرصت سر خاروندن ندارم صبح ها کلش کلاس؛ عصر مثل جنازه خواب و شب مطالعه و مباحثه...اینقدر من چشم پوشی میکردم از اطرافم البته چون من خیلی روی خودم حساس بودم حتی اونایی شک داشتم هم نوشتم مثلا شاید این غیبت بود شاید بهتر میتونستی همون نگاه اولت هم وقتی بیرون میری به نامحرم نیوفته ، همه رو نوشتم بچه ها اومدن داخل پستو گفتن مددی از تو چند تا شد گفتم اینقدر
دیدم همشون تعجب کردند و یک سکوتی حجره رو فرا گرفت . یکی از بچه ها بعد از چند ثانیه به شوخی گفت مددی تو دیگه کی هستی همشون برگهاشونو مچاله کردند سر به نیست کردند . البته خودم گفته بودم چون اعتراف به گناه حرام است اونم دلیل داره دلیلش اینه یکی از صفات خدا غیوره، خدا روی بندهاش غیرت داره نمیخواد جز خودش و بندش کسی بدونه که گناهشو به روش بیاره و تخریبش کنه اذیتش کنه ، شاید باورتون نشه ولی ارزش همون شب اندازه هزار شب سخنرانی بود و روی من چنان اثر گذاشت که تا الان اثرش در وجودم حس میکنم .
مراقبه یک قوه هست✨ که یا در وجود شما وجود دارد یا ندارد اگر دارد باید تقویت کنین اگر نیست باید قوه اش را فعال کنید اگر میخواهید ببینید که قوه اش در شما هست به این سوال جواب بدین.
🌹
آیت الله جاودان میفرمود:
اگر درونت جنگ داری بدان که ایمان داری.اگر جنگ نداری ترس دارد . وقتی آدم جنگ ندارد غلبه شیطان مطلق شده .خدا نکند...📿
|در درونت جنگ داری!؟|
پاسخِ این سوال رو به خودت بده و بهش فکر کن:)
#خاطره_اولین_محاسبه_نفس
محمد مددی ماهانی✏️
#خاطرات_طلبگی
@khaterat_talabegi
این داستان عنایت حضرت زینب
از دیروز که فهمیدم حاج آقای پناهیان
قراره بیاد کرمان و سخنرانی یک شوقی
درونم شکل گرفت و بسبب علاقه ام به
ایشون این شوق بیشتر بود. امروز هی به
خودم یاد آوردی میکردم ، یادت نره باید
بری سخنرانی، یادت نره
وقتی فهمیدم جلسه برای حضرت زینب هم
هست این شوق درونیم رو بیشتر کرد و
مصمم تر شدم برای این تصمیمم.
اسنپ معمولا چون صرفی براشون نمیکنه
شبا كمتر قبول میکنن مگر اینکه مسیرشون
باشه قبول کنن مبدا، مقصد رو تعیین کردم
زدم تایید تا بیاد و کسی متاسفانه قبول
نمی کرد یک بار، دو بار، سه بار، و تقریبا
ناامید شدم
خلاصه ناامید بودم که اومد باز روي صفحه
مبدا و مقصد مشخص کردن زدم مبدأ رو مقصد
سرچ کردم گلزار شهدا فکر کردم درسته تایید
کردم دیدم عه اومده ماشین اومد سوار
ماشین شدم سلام کردم و راننده هم سلام کرد
راننده گفت:ببخشین آقا شما حسینیه گلزار
شهدا میرید ؟؟؟گفتم نه من میرم مسجد
صاحب الزمان گلزار شهدای اونجا حالا
چهره من 😐چهره اون😐
گفت که مشکلی نیست حالا میریم .بعدش
بعد از مکس کوتاهی گفت میدونی من
بخاطر اینکه مسیرت با من مطابقت داشته
قبول کردم اگر مسیر رو این نزده بودی
قبول نمی کردم ولی حالا چون گلزار شهدا
هست میریم مشکلی نیست
و اینجوری شد که من تونستم برم با آدرس
اشتباهی که زده بودم گلزار شهدا سخنرانی
حاج آقای پناهیان و اون روضه ناب
حضرت زینب ...💔
#خاطره_عنایت_حضرت_زینب
محمد مددی ماهانی✏️
#خاطرات_طلبگی
@khaterat_talabegi
امروز می خوام براتون تعریف کنم از جهان بینی و
بعد دیدِ یک طلبه تا بقیه ، پایه چهارم و پنجم توفيق شد میرفتم به جای یکی از اساتیدم نماز ... همون زمانها بود استادمون حاج آقای خالقی در موردِ عدالتِ امام جماعت صحبت میکردند و من مدام درونم چالش های جدید مطرح می شد ؛ حساس تر میشدم نسبت به قضیه ، استاد می فرمود:امام جماعت حتی یک چراغ قرمز را رد کند
دیگه از عدالت خارج است یا یک نگاه به نامحرم ؛
البته این نیست عدالت ساقط شود دائمی ، اگر
بدانی اهل توبه هست و یا سهوی بوده می شود
باز پشت سرش نماز خواند به عنوان یک طلبه
احساس مسئولیت میکردم برای خودم ؛ بقیه شاید راحت از وسط خیابان رد می شدند ولی من باید
از خطِ عابر پیاده رد میشدم یا از پل عابر پیاده ؛
نگاهم نباید به نامحرم میوفتاد و کمربند ایمنی رو
واجب میدونستم ببندم :)
قبلا فکرم این بود که یک نگاه اشکال ندارد ،
بعد که در جامعه بیشتر ترددم زیاد شد دیدم
خیلی اشکال دارد ، ذهن انسان درگیر میشود
در عین حال چرا باید همون نگاه اول بیوفتد ؟
روز به روز تمرینات بیشتری میکردم که نگاه
اول هم نیوفتد و خیلی به حمد الله موفق
میشود شد در این قضایا، در جامعه الان
شاید افرادی بگویند اینا جک شده ولی من
جوان هایی زیادی میشناسم مقید هستند
دغدغه دارند ، با نفس خود درگیرند و رعایت
میکنند تعاریفی که شد به عنوان پمپاژ
خوبی در جامعه و تلنگری بود به همه
و یادآوری خودم در این جامعه
می شود خوب بود ، میشود روی خود
کار کرد ؛ خودمون رو دست کم نگیریم به
تجربه شخصی رسیدم به این قضیه ...
اگر یک قدم برای خدا برداری خدا ده
قدم برمی دارد :)))
زود باش رفیق✨😊
#خاطره_جهان_بینی_یک_طلبه
محمد مددی ماهانی✏️
#خاطرات_طلبگی
@khaterat_talabegi
ایام فاطمیه بود .وارد مدرسه شدم کلاس هایی انتخاب شد تا برای تبلیغ و تدریس به آن ها بروم . یک نکته جالب نظرم را در این همه نکات جلب کرد و آن این بود، وقتی بین کلاس هفتمی ها رفتم ،گرم صحبت بودم که یکی از دانش آموزان به سمت من آمد ،گفتم : عزیزم بشین هر سوالی داری در خدمتم ، با نگاهی بغض آلود گفت :حاج آقا من حرف خصوصی با شما دارم میشه بریم بیرون کلاس صحبت کنیم ، گفتم : خب اگر بیرون بریم جو کلاس بهم میریزه و نمی شود جمعش کرد دیگر ، گفت : نه باید بریم بیرون زیاد طول نمیکشه حاج آقا قول میدم ،گفتم باش بریم ، تا بیرون کلاس رسیدیم اشک هایش جاری شد و با صدایی لرزان گفت : حاج آقا من خیلی اشتباهات داشتم و کارهای خطایی کردم ، حتی به مادرم فحش میدادم و بی احترامی میکردم ولی به خودم قول دادم که دیگر این کارو نکنم و از آن به بعد هم انجام ندادم آیا خدا منو میبخشد ؟ گفتم بله عزیزم اگر توبه واقعی کنی خدا تو را میخشد حتی خدا مبدل السیئات بالحسنات است اگر دیگر انجام ندهی همان سیئات به حسنات تبدیل می شود .نیت اشک هایش عوض شده بود ،جای اشک های غم انگیز را اشک های شوق آمیز فرا گرفت و تشکر کرد رفتیم داخل کلاس.
#خاطره_مدرسه_پسرانه
#خاطرات_طلبگی
#دلنوشت
📌نکات ناب اخلاقی را در کانال ما دنبال کنین
@khaterat_talabegi
(خداباوری قلبی )
پارسال که پایه هفتم بودم ,کلاس مشاورمون یک استاد داشتیم که زیاد توفیق نبود در خدمت ایشان باشیم چون ایشان اجباراً به مدت های کوتاهی ولی غیبت داشتند اول سال که با ایشان شروع کردیم متوجه شدیم خواهرشان فوت شده است ولی ایشان سر کلاس اصلا بروز نمیدادند که ناراحت هستند یا حتی غمگین باشند و اتفاقا با ما میگفتند میخندیدند نه از اینکه سنگ دل باشند نه از اینکه با آن خواهر مشکل داشته باشند و خوشحال باشند رفته ،نه بحث اینها نبود بحث مادیات نبود ، خب همان سال متوجه شدیم مادرشان سرطان دارند و همزمان با همسرش اختلافات دارند و سر کلاس بعضی اوقات به استاد زنگ میزدند و استاد آنها را اشتی میداد و همزمان مادرش را هم هر وقت نیاز داشتند تیمار میکردند ، بیمارستان میبردند و هر کاری لازم بود خلاصه انجام میدادند ، بعد از مدتی پیام آمد از طرف معاون آموزش که دایی ایشان فوت کرده است و ایشان عزادار شدند ، مدتی نگذشت هفته بعدش بود که خواهر زاده ایشان در سانحه رانندگی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود و فوت کرد ، و بعد هم داغ عموی پدرشان که از علمای بزرگ گیلان بودند و داغ بزرگ تری بر ایشان وارد شد که داغ رفتن مادرشان بود ولی هر وقت که فرصت می شد سر کلاس بیان روحیه ایشان حفظ شده بود خیلی قوی بنظر میرسیدند و آرامش خاصی داشتند ،من کنجکاو شده بودم این برگرفته از چه تفکری است چه چیزی هست که او را قوی نگه داشته ، آخه ببینید دوستان در زبان همه ما پیغمبر، امام ، امام زاده و خدا پرست هستیم ولی در عمل تعداد محدودی این را ثابت میکنند به خدا اعتقاد واقعی دارند ، میخواستم راستش اون عمق اعتقاد ایشان را بدانم ، بهشان بعد کلاس گفتم این همه مصیبت ، این همه رنج سختی ، چطور اخه ؟ چطور تحلیل میکنین این وضعیت را استاد ؟ ایشان بدون تامل و اطاله کلام با همان لحن آرامشان فرمودند : آقای مددی اگر اینها نبود تعجب میکردم و به خودم شک میکردم که خدا من را رها کرده است ؟ با همان آرامش خاصشان عبایشان را پوشیدند و خداحافظی کردند و رفتند .درسی بزرگ برایم بود بالاتر از علومی که یاد گرفته بودم و بخاطر همین آن را به رشته تقریر در آوردم تا در خاطراتم ثبت و ضبط شود .
#خاطره_خداباوری_قلبی
#خاطرات_طلبگی
#درس_خداباوری
📌نکات ناب اخلاقی را در کانال ما دنبال کنین
@khaterat_talabegi
یک شب یکی از دوستان گفت بیایید خونه بنده روضه خانگی برپا کنیم سخنران هم استاد حاج آقای دهبان هستند ما تا فهمیدیم استاد دهبان سخنران هستند شوق پیدا کردیم که بریم ، چون ایشون خیلی عالم فاضل هستند در عین جوانی و خیلی مهذب و از همه مهم تر ولایت مدار خلاصه رفتیم در جلسه استاد بحث شروع کردند گفتند : امشب میخوام چند تا نکته اخلاقی خدمتتون عرض کنم مباحثی بسیار زیبا مطرح شد و در واقع خاصه طلبه ها اما یک نکتشون من را به فکر فرو برد و حقیقتا قاعده اخلاقی خوبی بود که دلیل اینکه این خاطره را متذکر می شوم همان نکته است و آن این بود استاد می فرمودند: هر وقت دیدین که بین کارتان و نماز یا تسبیحات حضرت زهرا ،تعارض پیش آمد اینجا نمازتان یا تسبیحاتتان را مقدم کنین بر کارتان و مطمئن باشین آن کار حل خواهد شد و کلا هر جایی مشکل پیش آمد و گفتین که آره بذار نماز سریع بخونم یا تسبیحات سریع بگم برم، همینجاها رو محکم باشین نماز بخونین ، تسبیحات بگین بعد برید به کارتان برسید و این نکته مهم و جالبی بود که هر کس امتحانش کند خودش نتیجه اش را خواهد دید و لازم نیست بیش از این توضیحی راجب آن گفته شود.
#خاطره_یک_نکته_ناب
#خاطرات_طلبگی
مقدم کردن نماز و تسبیحات بر هر چیز
📌نکات ناب اخلاقی را در کانال ما دنبال کنین
@khaterat_talabegi
ایام محرم بود ، در آن دهه محرم در گلزار ش.هدای کرمان پرسش و پاسخ دینی داشتیم و هر کسی سوال داشت می نشست و سوالش را میپرسید و بعد از پاسخ گرفتن میرفت ، معمولا از بعد از نماز که ساعت شش بود تقریبا ، میز پرسش و پاسخ برپا می شد و تا ساعت ۱۲ و گاهی تا ساعت ۱ ادامه داشت ، یک شب ساعت های تقریبا ۱۱ بود و دیگر اکثر مردم رفته بودند ، داشتم با یکی از دوستان که اومده بود به ما سر بزند داشتیم گپ میزدیم که ناگهان خانمی چادری با اضطراب طرف ما آمد و گفت : سلام ببخشید مزاحم شدم میخواستم یک خواهشی کنم ، من و دوستم که حالت اضطراب این خانم را حس کردیم بلند شدیم گفتیم چی شده ؟ گفتند که مادر شهید لنگری زاده بی تاب شدند و حالشون اصلا خوب نیست و گفتند نیاز به روضه حضرت عباس دارند شما میتونین براشون یک روضه بخونین ؟؟ خب این دوست ما روضه خونیش خیلی خوب بود و کار خدا بود که اون شب اونجا باشه ، بهش گفتم کار خودته شما روضه رو بخون ، منم یک مداحی از حضرت عباس یاد داشتم و فقط همان مداحی را خیلی خوب حفظ بودم از بین مداحی های مختلف اما حقیقتش من تا به حال مداحی نکرده بودم و اصولش را بلد نبودم اما در قلبم اعتقاد داشتم که صدا و ریتم و غیره مهم نیست اگر نیت پاک باشه حضرات خودشون عنایت میکنند و کار میگیره ، در واقع این دومین بار بود این مداحی را میخواستم بخوانم ، بار اول وقتی
بود که تمرین کرده بودم نگاه اولم به ضریح حضرت عباس افتاد این مداحی را بخوانم و این بار دومی بود میخواستم این مداحی را بخوانم، خلاصه دل را زدیم به دریا و رفتیم و دیدیم مادر ش.هید لنگری زاده سر مزار شهید نشستن و حالشون بشدت آشفته و بیتاب است و اصلا حال مناسبی ندارند در همین حال این دوستمون شروع کردند به روضه خواندن و مادر شهید های های گریه میکرد ، و وقتی روضه اش تمام شد نوبت من شد تا مداحی را بخوانم ، منم شروع کردم این مداحی حاج محمود کریمی که میگه ارمنیا میان در خونت بس که تو دردا رو دوا کردی هر چی گره به کارمون افتاد با دستای بریده وا کردی فقط تویی که پرچمت قده پرچم شاه کربلا بالاست ما کی باشیم وقتی به تو ارباب میگه بنفسی انت یا عباس ...
و باز مادر شهید با اینکه بنده مداح حرفه ای نبودم با این مداحی با صدای بلند گریه کردن و وقتی تمام شد برای من و دوستم دعا کردند و حالشون الحمدلله خوب شد و این توفیقی از طرف شهید لنگری زاده بود که ما را قابل دونستید که برای مادر بزرگوارشون کاری انجام بدیم و باعث شادی دل مادرشان شویم ، انشاءالله که این شهید والامقام در دنیا و آخرت دستگیر همه ما باشند .
شادی روح ایشان برای تعجیل در فرج امام زمان هر مقدار که توان دارید صلوات بفرستین .
#خاطرات_طلبگی
#عنایت_شهید_لنگری_زاده
کانال طلبه حق گرا
🆔@talabeh_haghgera