#من سرباز بشار نیستم
#فصل اول
#پارت3
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
باورت نمی شود اسماعیل، اما وقتی پاکت سبز نامه هایت را باز می کنم؛ تمام اتاق را بوی تو پر می کند.
نامه هایت را می خوانم و اشک می ریزم. حالا اشک هایم هم بوی تو را گرفته اند. بوی دلتنگی!
بوی تمنا، بوی خواستن...
چند روز قبل خواهرت فاطمه آمده بود دیدنم.
چند دقیقه که حرف زدیم، گفت:
خانم زهرا چقدر صدایت شبیه اسماعیل شده!
راست می گفت. نه فقط صدایم، که تمام زندگی ام رنگ تو را گرفته اسماعیل.
رنگ صدایت را، رنگ نگاهت را، رنگ لبخندت را.
کاش میدانستی چقدر دلم برایت تنگ شده، گاهی شب ها که به رخت خواب می روم؛ با خود می گویم:
_ یعنی می شود تمام این رنج هایی که کشیده ام،
خواب بوده باشد! یعنی ممکن است چشم هایم را بببندم و بخوابم و فردا صبح که از خواب بیدار شدم؛ ببینم تو کنارم خوابیده ای!
هنوز هم که هنوز است موقع خوابیدن یک بالش می گذارم کنار بالش خودم برای تو.
گاهی وقت ها نیمه های شب، ترسیده از خواب بیدار می شوم و وقتی جای خالی تو را می بینم،
غم تمام عالم بر سرم آوار می شود!!
بلند می شوم و در اتاق راه می روم. از قاب پنجره به خانه های شهر نگاه می کنم..
با خودم می گویم:
هیچ پیز به اندازه <<یک زن تنها>> اندوهگین نیست. هیچ اندوهی به بزرگی (اندوه یک زن تنها نیست"')
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃