#من سرباز بشار نیستم
#فصل اول
#پارت4
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
شهر به خواب رفته و انگار صدای ضربان قلب ترسیده زنانی را که شوهرشان را گم کرده اند نمی شنود. گاهی شب ها _ از فرط دلتنگی و تنهایی و بغض_ می نشینم به خواندن دعا. یک شمع روشن می کنم و توی تاریکی اتاق، بالای سر حدیث می نشینم و شروع می کنم به خواندن( جامعه کبیره)
یادت هست؟! گفتی وقتی تنها شدی، برو سراغ امام معصوم.!
وقتی دلت گرفت برو سراغ امام معصوم. وقتی دلت شکست، وقتی غصه های عالم بر سرت آوار شد. باز هم برو سراغ امام معصوم. گفتی:
{در عصر غیبت بهترین پناه <توسل> است. توسل به آن که حجت خداست}
گفتی:
ما به این دنیا آمده ایم که برویم دنبال امام معصوم و شیطان قسم یاد کرده که ما را دنبال هر کس و هر جایی بفرستد، جز در خانه امام معصوم!
یکبار پرسیدم:
امام معصوم را از کجا پیدد کنم اسماعیل؟
و تو با آن لبخند مهربانت، مفاتیح را دادی به دستم و گفتی این را بخوان.
اسماعیل اسماعیل اسماعیل
من چه می دانستم اقیانوس ( جامعه کبیره) چیست.
تو یادم دادی
من نمی دانستم دریای بی کران 《اصول کافی》
چه فرقی با رودخانه؛
{بصائر الدرجات} دارد.
همه این ها را تو یادم دادی...!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂