#من سرباز بشار نیستم
#فصل اول
#پارت6
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
آن شب، آخرین شبی بود که تو را داشتم اسماعیل.
رفتی و هنوز چشمان من منتظر توست. خیالاتی نشده ام. میدانم از میان ما رفته ای. می دانم کوچ کرده ای به آسمان. می دانم دیگر زمینی نیستی.
اما من هنوز تو را دلتنگ و تو را منتظرم. نمی دانم چرا اما هنوز یک نفر توی وجودم به من می گوید:
اسماعیل تمام نشده است!
عبا و عمامه ات این جا گوشه اتاق کنار من است.
هر روز به آنها نگاه می کنم، و با آنها حرف می زنم.
کدام زنی مثل من آن قَدَر تنهاست که با لباس های همسرش حرف بزند!
گاهی وقت ها که خیلی دلم می گیرد. عبا و عمامه ات را برمی دارم و می گذارمشان در کیف و حدیث را بغل می گیرم و سوار اتوبوس می شوم و می روم قم. ماهی دو یا سه بار می روم زیارت حضرت معصومه.
عبا و عمامه ات را نشان ضریح می دهم و می گویم: خانم جان! بی بی!
از شوهرم فقط این ها مانده..
این ها را به نیابت از خودش آورده ام تا دور ضریح شما بچرخانم. گاهی وقت ها فقط بغض می کنم و ضریح را تماشا می کنم.!
روزهایی که خیلی دلتنگ تو ام، زیارت نامه ام بغض است. یک کنُج دنج پیدا می کنم و توی آن حیاطِ روحانی؛ زیر بال فرشته ها، باتو حرف می زنم. حرف ها که تمام می شود،
دلم سبک می شود و ( جامعه کبیره) را باز می کنم..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂