#من سرباز بشار نیستم
#فصل اول
#پارت7
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
یادت هست؟! می گفتی:
دعا را جوری بخوان که انگار امام معصوم برابرت ایستاده!
می گفتی:
جامعه را جوری بخوان که انگار داری برای امام می خوانی!
گفتم:
من می خواهم برای تو بخوانم اسماعیل.
اخم کردی. از آن اخم های مهربان. گفتی:
من نه. فقط امام معصوم..
یادت هست؟! عقد که کردیم، همان شب اول از من پرسیدی:
جامعه کبیره می خوانی؟!
ترسیدم. گفتم:
وای خدای من زن یک آخوند شدن چقدر سخت است.
لابد باید دعاهای دشوار و زیارتنامه های سخت را هر روز بخوانم و حفظ کنم.
راستش حتی به تردید هم افتادم که تو انتخاب درستی برای ازدواج هستی یا نه!
اما بعد که نشستی کنارم و فراز به فراز جامعه کبیره را برایم خواندی و درباره تک تک کلماتش
حرف زدی و روایت خواندی، دلم برای دختر هایی که در تمام طول عمرشان؛ حتی برای یکبار هم که شده، فرصت خواندن (جامعه کبیره) ندارند سوخت.
خواستگاری رسمی مان را هیچ وقت فراموش نمیکنم، حتی حاضر نشدی سرت را بالا بیاوری و یکبار کامل و دقیق توی چشم های من نگاه کنی.از همان روز خواستگاری رسمی مهرت به دلم نشست.
دوستت داشتم.
نمی دانم چرا. اما دوستت داشتم.
شاید چون لباس آخوندی تنت بود. شاید چون خوب حرف می زدی. شاید چون سرت پایین بود...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃