#من سرباز بشار نیستم
#فصل اول
#پارت8
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
جوراب های سفیدت را هنوز یادم هست.
با یک جفت کفش تازه قهوه ای رنگ آمده بودی.
آقاجان با خنده گفت:
آخوندها مگر نَعلِین ندارند؟! چرا این یکی با کفش آمده؟!
از آن مجلس خواستگاری تا عقد، فقط یک ماه طول کشید. گفتم:
کجا عقد کنیم؟
گفتی:
برویم مشهد پابوس امام رضا(ع)
رفتیم آن جا و خطبه عقد را خواندند و من برای تو شدم و تو برای من!
و هیچ کس نمی دانست این عشق فقط یک سال و نیم دوام خواهد آورد..
بعد از تو، دیگر راه نفس کشیدنم بسته است.
خیلی وقت ها حس می کنم قلبم دارد از کار می افتد. شاید هم اصلا قلبی در کار نیست! واقعا آن هایی که عشق شان را از دست داده اند هنوز قلبی در سینه شان دارند؟!
و هنوز قلب شان ضربان دارد؟! باور نمی کنم!
دیگر هیچ کس و هیچ چیز راضی ام نمی کند.
فقط باید با تو حرف بزنم اسماعیل. فقط با خودت!
هیچ وقت فکرش را نمی کردم روزی برسد که به بیابان های سوریه حسادت کنم. بیابان هایی که تمام روز و تمام شب تو را به آغوش خود کشیده اند و تو یک جایی در سینه آن بیابان ها به خواب ابدی رفته ای، من این جا، توی کوچه پس کوچه های اصفهان، با یاد تو بیدارم.
دست دراز می کنم و از توی کتاب های کتابخانه،
《بصائر الدَّرجات》 را بر می دارم و می بوسم
ورق هایش را بو می کشم.
یادت هست؟! چقدر تو عاشقانه این کتاب را دوست داشتی و چقدر من به خاطر تو از این کتاب خوشم می آمد!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃