هدایت شده از کانال خاطرات آزادگان
💐 احمد چلداوی | ۱۴۱
🔻به تکریت ۱۱ بازگشته بودیم!
بعد از فرار دستگیر شدیم، بعد از چند روز شکنجه در اردوگاه ۱۸ بعقوبه ، مجددا ما را به اردوگاه مخوف تکریت ۱۱ برگرداندند. اردوگاه ۱۱ از جهت قساوت قلب نگهبانان و محدودیت شدید اسرا با اردوگاه ۱۸ قابل مقایسه نبود و ما تازه چند ماهی می شد که از شر آن خلاص شده بودیم. ما که به تکریت رسیدیم غروب شده بود و طبق قوانین اردوگاه تکریت باید داخل بودیم و هیچکس نباید در حال آزاد باش با بیرون از آسایشگاه بود و بدین جهت آن ساعت از جهت مقرراتی برایشان امکان شکنجه دادن مان وجود نداشت. فقط مشت و لگد و کابل میهمان مان کردند و داخل همان زنزانه (سلول انفرادی) جایمان دادند.
🔻زندان انفرادی، آشنای قدیمی!
با زندان انفرادی از قبل آشنایی داشتم. یک بار به خاطر کتک زدن یکی از شکنجه گرها و یک بار هم به خاطر عزاداری محرم به آنجا تبعید شده بودم . در دل تاریکی و خلوت زندان انفرادی کمی فرصت داشتیم و میتوانستیم با خالق زیبائیها راز و نیازی داشته باشیم و از او برای نجات از شکنجه دشمن استمداد بطلبیم.
🔻بشارت به صبح عذاب!
یکی از نگهبانها درب زنزانه را باز کرد و با لحنی بیتاب گونه، ما را به شکنجه های فردا صبح بشارت داد. چشمانم بسته بود و او را نشناختم ولی حدس زدم که عریف طارس باشد. من و مسعود ماهوتچی را جداگانه در دو سلول انفرادی حبس کردند، اما هاشم انتظاری را که دستش شکسته بود، در راهرو رها کردند و رفتند اندکی در سکوت کامل گذشت. هیچ کس جرأت نداشت سر صحبت را باز کند؛ چون میترسیدیم داخل سلولهای کناری کسی باشد. هاشم که توی راه رو بود درب سلول من و مسعود را باز کرد و ما را به راهروی زندان برد. خوشبختانه ما تنها بودیم. نماز خواندیم و مشورت کردیم که فردا چه ترفندی را به کار ببندیم.
🔻ای کاش اعدام می شدیم ولی به تکریت ۱۱ نمی بردنمان!
باورمان نمیشد دوباره به اردوگاه مخوف تکریت ۱۱ و زیر دست همان نگهبانهای وحشی که الآن به خونمان تشنه بودند برگردیم. آرزو می کردیم به جای اردوگاه ۱۱ ما را به مسلخ اعدام میبردند. حالت ما در آن لحظه همانند کسی بود که در دریایی مخوف در تاریکی مطلق شب، در گردابی مخوف گرفتار شده است و هیچ کس به معنای واقعی هیچ کس جز خدا را ندارد.
شب تاریک و بیم موج و و گردابی چنین حائل/ کجا دانند حال ما سبک باران ساحلها
🔻شبی پر از اضطراب
شب شده بود و ما حسابی خسته و مضطرب بودیم. باید می خوابیدیم. آن شب حتی یک لحظه خواب به چشمانم نرفت. دوست داشتم آن شب به صبح قيامت متصل میشد. دوست داشتم آن شب آخرین شب عمرم باشد. دیگر تحمل شکنجه هایشان را نداشتم. در آن تاریکی و سکوت مطلق که به جز صدای جیرجیرک ها صدای دیگری نمیآمد با خدای خودم به راز و نیاز پرداختم. رو به خدای خوبیها کردم که خدایا به بزرگیات قسمت میدهم یا جانم را بگیر و راحتم کن یا از دست این ظالمان نجاتم بده.
🔻صبح شد نماز خواندیم
بالاخره با صدای گنجشکها و پرنده ها فهمیدیم صبح شده و باید نماز صبح را بخوانیم. با آن سلول آشنا بودم. هیچ روزنه ای به نور و هوای بیرون نداشت و فقط با صدای جیرجیرکها میفهمیدیم شب شده و با صدای پرنده ها می فهمیدیم صبح شده. هرچند برای ما زمان جز برای وقت نماز هیچ اهمیت دیگری نداشت.
ادامه دارد
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی