eitaa logo
🇮🇷طلبه پیاده🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
با سلام قبلا از اینکه شاید مطالب چُرت بعضی را بهم بزند یا با سلیقه بعضی جور نباشد عذرخواهم این کانال بستری برای آماده سازی محتوا جهت نشر است دعا کنید همه از خر شیطون پیاده باشیم. (تصویر مربوط به اربعین ۱۴۰۲) ارتباط با مدیر https://eitaa.com/hmadreza
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 محسن جامِ بزرگ | ۵۱                                      مرد نازنینی که مرا تیمار می کرد!   سید مهدی فلاحتی، کشاورز و رزمنده بابلسری استان مازندران، هم سن و سال من بود. عراقی ها به او بند کرده بودند که فرمانده گردان است و ولش نمی کردند. به او که فوق العاده صاف و ساده و زلال بود، دستور داده بودند با کسی حرف نزند. او هم پیش من آمد. ابتدا احتیاط کردم که نکند او هم نفوذی باشد، اما آنقدر محبت کرد که شرمنده اش شدم. 🔻برادرم ! کجای پایت درد می کند!؟ می پرسید کجای پایت درد می کند؟ ماساژم می داد و پای مرا از کرختی و گرفتگی بیرون می آورد. او با بزرگواری تمام یکی یکی انگشت هایم را می مالید و مرا شرمنده می کرد. بارها به او گفتم: این قدر پیش من نیا، عراقی ها برایت درد سر درست می کنند. آنها نامردند! می گفت: گوش نده، چکار می خواهند بکنند. هیچ کاری نمی توانند بکنند. غصه نخور، ما خدا را داریم، تا خدا را داریم چه غم داریم! 🔻بی سواد بود اما ایمان او از جنس پولاد بود! ساده و بی سواد بود، اما ایمانش فوق العاده بود. او نه تنها به من بلکه همه زخمی ها سر می زد و کمک می کرد و ماساژ می داد. بارها نگهبان های عراقی به او توهین کرده بودند. یک بار پرسیدم: چرا سر و صورتت سوخته و موهایت کِز خورده؟ گفت: این سیّدی ها، می گویند تو فرمانده گردان هستی، می پرسند: کدام گردان از کدام لشگر؟ گفت، بهشان گفتم: به خدا من اصلاً نمی دانم گردان چیه؟ 🔻مرا در بشکه انداختند و آتش زدند! پرسیدم، آن وقت چکارت کردند؟ جواب داد: مرا برای بازجویی بردند و بعد از اینکه تنبیه و اذیت کردند، گفتند: برو داخل بشکه، اِمشی، قشمال قشمال! (برو مسخره!) آشغالها را در بشکه ۲۲۰ لیتری ریختند و آتش زدند. گفتم: سیدی! من برم توی این بشکه، می سوزم سیّدی! گفتند: باید بروی یالّا...! ادامه داد: مقاومت که کردم، دست و پایم را گرفتند و انداختند داخل بشکه آتش، آنها بشکه را انداختند و مثل غلتک قِل دادند، پدرم درآمد. مثل یک توپ داخل آشغال، خاکستر و آتش قِل می خوردم. ببین تمام سر و صورت و دست هایم سرخ شده، کباب شده! 🔻به سید مهدی سواد یاد دادم! من برای جبران محبت های مخلصانه و بی ریای او الفبای فارسی را یادش دادم. برای این کار یک تکه پارچه کوچک را به صورت قلم درآورده و آن را داخل لیوان آب می زدم و حروف الفبا را روی زمین سیمانی می نوشتم. ایشان هم از روی آن تمرین می کرد. اگر نگهبان هم می دید چیزی جز آب، دیده نمی شد. ضمن اینکه هوا هم گرم بود و نوشته ها خیلی زود خشک می شد. 🔻عموحسن! اوضاع روانی من در آسایشگاه شماره پنج بسیار بد بود تا اینکه به فاصله، اسرای دیگری را به آسایشگاه ما انتقال دادند‌ (اسم بعضی از آنها قبلاً آمد) یکی دیگر از این برادران بزرگوار آقای حسن حسین زاده از تهران بود که بین بچه ها به عمو حسن معروف بود. تصور می کردم عمو حسن، روحانی است. البته ایشان دروس حوزوی را در زندان اوین از روحانیون زندانی فرا گرفته بود و حوزوی رسمی نبود‌. او با آن چهره نورانی و البته استخوانی اش در کربلای چهار یا پنج از ناحیه دو پا به شدّت مجروح شده بود. این مجروحیت او را زمین گیر کرده و همیشه حالت چمباتمه داشت. (ناتوانی او چنان جدی بود که ما فکر می کردیم فلج شده است) شاید این حالت برای او نعمتی بود، زیرا از وضع و حال سابقش کسی بو نمی برد. حاج حسن به فراست تقریباً تمام مناسبت های ماه های قمری را می دانست. (این مطالب را قاچاقی به دوستان نزدیک تر خبر داده بود.) 🔻عموحسن، تجسم ایمان کامل بود! حاج حسن بسیار روزه می گرفت و کمتر غذا می خورد. بنابراین به شدت لاغر و تکیده شده بود، به گونه ای که یکی از بچه ها او را بغل می کرد و به دستشویی می رساند. او تجسم ایمان کامل بود متاسفانه چند سال قبل عمو حسن بعد از مدتی بیماری درگذشت. این شخصیت آنچنان جایگاهی داشت که رهبری برای ایشان پیام دادند. ایشان ۹ سال بصورت ناپیوسته در رژیم شاه زندانی سیاسی بود و رهبر انقلاب این بزرگوار را از نزدیک می شناخت و شوهر خواهر شهید محمد کچویی اولین رئیس زندان اوین بعد از انقلاب اسلامی بود.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65