eitaa logo
تلنــــ⚠ــگر مــذهبـــی
10.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2هزار ویدیو
6 فایل
🆔 اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم.....  😔شما را چه شده است که برای الله شأن و مقام و هیبتی قائل نیستید⁉ نوح/۱۳
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔 مثل غوره🍇❗️ 💠غوره ها که یک شبه انگور نمی شوند، آنقدر سرما ❄️گرما☀️ ، سایه آفتاب⛅️ ، باد باران🌧 تحمل می کنند ، تا بالاخره یک روزی تبدیل به خوشه‌های شیرین انگور می شوند. ✅ این یعنی از مرتبه ای به مرتبه ای بالاتر رفتن بدون رنج و بلا و سختی نمی شود این است که قرآن کریم تاکید و توصیه می کند : " اصبروا" صبوری کنید.👌 💟 @talangoremazhabi
💠ماهی دریارا فراموش کند اتفاقی برای دریا نمی افتد وای بحال ماهی وقتی که دریا اورا فراموش کند ''نسوالله فنسیهم'' خدارا فراموش کردند، پس خدا نیز آنان را فراموش کرد 📖 توبه67 💟 @talangoremazhabi
🚩صدقه پنهانی قال رَسُولُ اللّهِ صلي الله عليه وآله : صَدَقَةُ السِّرِّ تُطْفِيءُ الْخَطيئَةَ، كَما تُطْفِيءُ الماءُ النّارَ، وَ تَدْفَعُ سَبْعينَ باباً مِنَ الْبَلاءِ. صدقه اي كه محرمانه و پنهاني داده شود سبب پاكي گناهان مي باشد، همان طوري كه آب، آتش را خاموش مي كند، همچنين صدقه هفتاد نوع بلا و آفت را بر طرف مي نمايد. 📗 مستدرك الوسائل، ج 7، ص 184، ح 7984 #صدقه #بلا #گناه 💟 @talangoremazh
تلنــــ⚠ــگر مــذهبـــی
.... #برات_میمیرم ➐ ❌⇦.... وقتی پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشکم زد... چون ازش انتظار نداشتم... 💠
.... ➑ ... مادر سینا عذرخواهی کرد و گفت: برای سینا مشکلی پیش اومد نشد امروز بیاد خدمتتون... انشاا... فردا بعداز ظهر مزاحم میشم.... امید و تردید به یک اندازه وجودم را پر کرد... نمیدانستم باید خودم را برای شنیدن چه جور خبری آماده کنم ... در هر حال من تصمیم خودم را گرفته بودم... هیچ چیز مانع ازدواج ما نخواهد بود.... مگر خواست خدا... همین یک جمله آرامشم داد تا بتوانم شب بخوابم .... سینا و مادرش با دسته گل و شیرینی که وارد شدند جواب مشخص شد... آزمایش مشکلی نداشت... منو سینا بدون هیچ مانعی میتوانستیم به هم برسیم... دل تو دلم نبود تا سورپرایز سینا را بدونم.... آن موقع ها مثل الان دختر و پسر نامزد قبل از عقد راحت نمی توانستند باهم باشند... مادر سینا اجازه خواست که ما یک ساعت تنها باشیم... سینا با بی صبری رفت سر اصل مطلب: عزیزم وقته سورپرایزه!!!!.. راستش نمی دونم چقدر برات مهم باشه ... ولی ترسیدم زودتر از این بگم ماجرا چیه و خدا نکرده مشکلی پیش بیاد؛ و نتونیم به هم برسیم؛ تو ضربه روحی شدیدی بخوری _ جون به لبم نکن بگو قضیه چیه.... _ راستش قبل از اینکه تو از من خواستگاری کنی.. خنده کلامشو قطع کرد... ببخشید عزیزم... قبل از اینکه تو شیفته من بشی من عاشق تو شده بودم.... _ چی !!؟؟ تو عاشق من بودی؟! _بله... تو بدجوری دلمو برده بودی _ خب... دیگه.!!؟؟ _ هول نکن .. همه رو میگم.... ما جرا داشت هم جالب میشد هم پیچیده... گفتم : پس چطور شد؟؟ چرا چیزی نگفتی؟؟ اقدامی نکردی؟؟ نکنه جادو جنبلم کردی!؟! _ کار خدا بود... تو هدیه خدایی... از وقتی پیش تو دلم گیر کرده بود چله گرفتم... یک ماه هر روز نماز حاجت میخوندم و از خدا میخواستم که اگه قسمتم نباشی مهرت رو از دلم برداره... بعدش به خودم گفتم: خدا گفته از تو حرکت از من برکت.... توکل بر خدا گفتم و تحقیقات راجع به تو و خانوادتو شروع کردم ... همه چیز عالی پیش می رفت ... داشتم امیدوار میشدم که تو گزینه مناسبی هستی برام... تا اینکه مادرم یک نفرو معرفی کرد... به خودم گفتم شاید حکمتی هست که تو این موقعیت مادرم برام آستین بالا زده... رفتیم خونه دختره ولی یک ذره هم به دلم ننشست... به خودم گفتم دل اگه عاشق بشه مال یک نفره ... پس نمیتونه جای دیگه گیر کنه... هنوز تو سردرگمی بودم که تو یهویی جلوم سبز شدی و پیشنهاد ازدواج دادی... نمی دونی اون روز چه حالی داشتم... باورم نمی شد که خدا کسی رو تا این حد عاشق من کرده که منم براش میمیرم... قسمت هشتم ادامه دارد.. 💟 @talangoremazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تلنــــ⚠ــگر مــذهبـــی
.... #برات_میمیرم ➑ ... مادر سینا عذرخواهی کرد و گفت: برای سینا مشکلی پیش اومد نشد امروز بیاد خدمت
... ➒ اشک توی چشم هام جمع شده بود ... نمی دانستم، بخندم یا گریه کنم... هیچ هدیه و سورپرایزی نمی‌توانست تا این حد خوشحالم کند... هنوز هم همین نظر را دارم برای یک زن خوشبختی بالاتر از این نیست که همسرش دوستش داشته باشد .... حس عجیبی داشتم.... حسی که قبلا تجربه نکرده بودم.... از خدا شرم داشتم و سینا را خیلی والا میدیدم... کسی که حتی برای رسیدن به عشقش قدم غلطی برنداشته و یاری جستن از خدا را فراموش نکرده... خودم را کوچک میدیدم ... من برای رسیدن به معشوقم شتاب کردم و با یک روش نا متعارف بهش رسیدم... هرچند هنوز هم باور دارم که سینا ارزش داشت... اما حتما راه بهتری هم بود... من وارد مرحله‌ی جدیدی از زندگی شدم... با رسیدن به سینا شناخت و عشقم نسبت به خدا بیشتر و بیشتر شد... با خودم عهد بستم که زندگیم را بر مبنای رضای خدا پایه ریزی کنم... مثل این بود که قرار بود در کوره آزمون و خطای زندگی وارد مرحله سختی از امتحان خدا وارد بشم.... مرحله ای که میان دو معشوق قرار بگیرم .... سخت ترین مرحله زندگی یک انسان که ایمان وعشق واقعی اش محک زده میشود... درست حدس زده بودم.... عهدی که با خودم بستم مرا به آزمون سختی کشاند... من باید میان سینا و خدا یکی را انتخاب میکردم..... قسمت نهم ادامه دارد..‌‌ 💟 @talangoremazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراهان. لطفا ب این ایه هاے محاسبه ومراقبه لطفاتوجه کنید؛☺️👇
1⃣ برخي از سوره هاے قرآن با يك سوگند شروع مي شود مانند 👈 وَ الْعَصْر 2⃣ برخي با 2 سوگند ؛ مانند 👈 وَ الضُّحَى وَ الَّيْلِ إِذَا سَجَى 3⃣ برخي با 3 سوگند ؛ مانند 👈 وَ الْعَادِيَاتِ ضَبْحًا * فَالْمُورِيَاتِ قَدْحًا * فَالمْغِيرَاتِ صُبْحًا 4⃣ برخي با 4 سوگند ؛ مانند 👈 وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ * وَ طُورِ سِينِينَ * وَ هَاذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ 5⃣ برخي با 5 سوگند ؛ مانند 👈 وَ الْفَجْرِ * وَ لَيَالٍ عَشْرٍ * وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ * وَ الَّيْلِ إِذَا يَسْرِ 💟 @talangoremazhabi
👌اما سوره اے در قرآن است ، كه 11 سوگند دارد و آن سوره مباركه شمس استــــــــ... 🌗 🌺🍀🌺🍀🌺
☝️حالانكته اينجاستــــــ كه خداوند بعد از اين 11 سوگند مي فرمايد : ⚜قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّئهَا 💬فقط كسے اهل رستگاريستــــ كه اهل تزكيه ے نفس باشد.. 💟 @talangoremazhabi
😎انسان بايد از نَفْسَش حساب بكشد.. 📑مثلا هر شب قبل از خواب به اعمال آن روز خودش رسيدگے كند.. 🌺🍀🌺🍀🌺
📲 فایل صوتے 🎙واعظ: حاج آقا #عالی 🔖عظمت روز عرفه 🔖 ♻️ حجم: ۳/۲ mb ⏱زمان: ۸ دقیقه ۴۷ ثانیه 💟 @talangoremazhabi
1_23045315.mp3
4.2M
🏴🏴🏴🏴 🎤مداح: 🖱 شهر کوفه پُرِ از نامردی، تک و تنها ندارم همدردی 🖱 «حضرت مسلم علیه السلام» 💟 @talangoremazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تلنــــ⚠ــگر مــذهبـــی
... #برات_میمیرم ➒ اشک توی چشم هام جمع شده بود ... نمی دانستم، بخندم یا گریه کنم... هیچ هدیه و س
.... ➓ دو ماه از ازدواج ما میگذشت ... هر روز خدا را برای داشتن سینا شکر میکردم... از وقتی زندگی مشترک را شروع کردیم نه تنها برایم تکراری نمیشد ٬ بلکه روز به روز زیباییها ی اخلاقی و کردارش منو مجذوب خودش میکرد... ولی یک چیز مثل خوره به جانم افتاده بود... ترس از دادن سینا.... این دل‌نگرانی ها بی دلیل نبود...‌ با شروع شدن جنگ ایران و عراق قلبم گواهی داد که شاید در این همه موشک باران و تجاوز عزیزانم را از دست می دهم... سینا هم مثل بقیه جوانمردانی که داوطلبانه برای مقابله با متجاوزین آماده میشدن؛ تصمیم خودش را گرفته بود... اما منتظر رضایت من بود.. عزیزم : این یه تکلیفه !! اما تا تو راضی نشی نمیرم... می دانستم که بالاخره باید برود ... اما نمی‌توانستم راضی شوم... بهش گفتم: هیچ تضمینی نیست که برگردی!! تکلیف من چی میشه!؟ من بدون تو نفسم بند میاد.. تازه پیدات کردم... همیشه میترسیدم .... بغض نگذاشت ادامه دهم.... سینا دست هایم را گرفت... دلبندم: مزدوران شهرهای مرزی رو تصرف کردن... از هوا هم که بمب بارانمون میکنن... نباید بزاریم دستشون به عزیزانمون برسه... این تکلیفه... _ مطمئن بودم که توسط تو امتحان میشم.... اطمینان هم دارم که میری... اما این که من قلبا راضی بشم یا نه امتحان سختیه.... از شدت ناراحتی بدون آب و غذا خواب رفتم... نیمه های شب از خواب بیدار شدم.... غرق در تماشای سینا اشک می ریختم.... وضو گرفتم و مشغول نماز شدم... با خدا درد کردم : خدایا! سینا هدیه ای بود که تو زندگی بهم بخشیدی... کسی که انسانیتش به حد کمال رسیده.... یادمه روزی که عهد بستم باهات زندگیمو با رضای تو بنا کنم... حالا وقتشه امتحان بشم... هر چی از تو داریم امانته... یه روز میدی یه روز هم میگیری.... من همسرمو به خودت میسپارم ... ازم راضی باش... مراقبش باش... نگیر این هدیه ای رو که بی منت بهم بخشیدی.!!!! صبح که سینا بیدار شد من یک سینی آماده کرده بودم برای بدرقه... قرآن... آب... آینه.... ولی اشک مجال نمیداد.... سینا منو درآغوش گرفت زمان یادم نیست که چه مدت روی شانه اش گریه میکردم.... باورم نمی شد سینا هم اشک می ریخت ... من هم مثل همه شیر زنانی که عزیزانشان بدرقه می کردند؛ سینا را بدرقه کردم... یادمه آخرین لحظه با خنده راهش انداختم... بهش گفتم : حوریان بهشتی نکشونن ببرنت... من منتظرما!!! قسمت دهم ادامه دارد..‌‌ 💟 @talangoremazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱ قسمت آخر سینا رفت و دلمو با خودش برد... گریه امانم نمیداد ولی سعی میکردم پیش مادرشوهرم خودمو کنترل کنم... به مادر شوهرم گفتم: واقعا درسته که میگن از دامن زن مرد به معراج میره... سینا و امسال او همه مادرانی چون شما داشتن که الان..... بغضم ترکید و کلامم نیمه ماند... مادرشوهرم بغلم کرد تا آرام شدم.. _دخترم خودتوفراموش کردی!!؟؟ ... از دامن همسرانی مثل تو به معراج میرن.... نقش همسر کمتر از مادر نیست... دوماه بعد از رفتن سینا خبر زخمی شدنش را آوردند... در طی مدتی که گذشته بود من از دلتنگی نصف عمر شده بودم.... با شنیدن خبر زخمی شدنش بیهوش شدم... چون خبر شهدا را اول با جمله: رزمنده شما زخمی شده می دادند.. ولی خبر درست بود.... سینا زخمی شده بود ودر بیمارستان بود... اما معلوم نبود شدت و نوع صدمه ای که خورده چقدره.... یادم نمی آید به چه شکلی خودمو به بیمارستان رساندم... دستهای سینا را گرفتم... زانوهایم سست شد و روی زمین نشستم... صورتم روی دستش بود و بدون کلام اشک شوق می ریختم...سینا دستم را گرفته بود و سرم را نوازش میکرد... بعداز چند دقیقه که آرام شدم تازه یادم افتاد بپرسم که کجای بدنش آسیب دیده... سینا گفت: خانمم ... هر چه حوریان بهشتی چشم و ابرو نشون دادن ٬ قبولشون نکردم... بهشون گفتم که من یک ملکه دارم تو خونم که از همه شما سرتره... دیدم زیادی اصرار میکنن دوتا پامو قلم کردم که گولشون رو نخورم .... برگردم پیش شما.... وقتی ملافه را کنار کشید دیدم هر دوپای سینا از زانو به پایین قطع شده.... خدای بزرگ قدرتی بهم داد که باورم نمیشد.... بهش گفتم : امانت بوده .... وقتش بوده که پسش بدی... پاهای من مال تو.... سینای من برای همیشه هر دو پاشو از دست داد... اما برای همیشه در کنارم ماند... قسمت یازدهم پایان داستان 💟 @talangoremazhabi
سلااااام ودرووود ....ب قلبـــــ پاک تک تک شمااا همراهااانم..☺️ وقتتون بخیرعزیزااان. ..🌹 سروران محترم شما را به قصه حضرت ابراهیم علیه السلام و حضرت اسماعیل علیه السلام دعوت مینماییم ... لطفا توجه بفرماایید:👇
👈بزرگترين ايثار ابراهيم و اسماعيل عليه السلام در راه خدا 🌹🌹ابراهيم فراز و نشيبهاى سختى را پشت سر گذاشت، و در همه جا و همه وقت، تسليم فرمان خدا بود و در راه او حركت مى كرد، همه رنجها را در راه خدا تحمل كرد و در تمام آزمايشهاى الهى قبول شد، و شايستگى خود را به اثبات رساند. 🌹🌹ابراهيم در زندگى، اسماعيل را خيلى دوست داشت، چرا كه اسماعيل ثمره عمرش و پاداش يك قرن رنج و سختي هايش بود، 🌹🌹علاوه سالها از او جدا بود و در فراق او مى سوخت، وانگهى زندگى اسماعيل در ظاهر و باطن در تمامى هدفها و راههاى خداجويى، با زندگى ابراهيم در آميخته بود. 💟 @talangoremazhabi
🕋🕋خداوند خواست ابراهيم را در مورد اسماعيل نيز امتحان كند، امتحانى كه بزرگترين و نيرومندترين انسانها را از پاى در مى آورد، 🕋🕋و آن اين بود كه ابراهيم با دست خود كارد بر حلقوم اسماعيل بگذارد و او را در راه خدا قربانى كند گرچه اجراى اين فرمان، بسيار سخت است اما براى ابراهيم كه قهرمان تسليم در برابر فرمان خداست آسان است 💟 @talangoremazhabi
🌴اصل ماجرا چنين بود: 👇 ❤️❤️روزى اسماعيل كه جوانى نيرومند و زيبا بود از شكار برگشت، چشم ابراهيم به قد و جمال همچون سرو اسماعيل افتاد، ❤️❤️مهر پدرى، آن هم نسبت به چنين فرزندى، به هيجان آمد و محبت اسماعيل در زواياى دل ابراهيم جاى گرفت خداوند خواست ابراهيم را در مورد همين محبت سرشار امتحان كند. 💟 @talangoremazhabi
🌖🌖شب شد، همان شب ابراهيم در خواب ديد كه خداوند فرمان مى دهد كه بايد اسماعيل را قربانى كنى. 🌖🌖ابراهيم در فكر فرو رفت كه آيا خواب، خواب رحمانى است؟ شب بعد هم عين اين خواب را ديد، اين خواب را در شب سوم نيز ديد، 🌖🌖يقين كرد كه خواب رحمانى است. و وسوسهاى در كار نيست. توضيح اين كه: ابراهيم مى خواست قلبش مالامال از اطمينان شود، و احتياط مى كرد كه مبادا وسوسه اى در كار باشد، با توجه به اين كه پاى كشتن و قربانى كردن در ميان بود.) 💟 @talangoremazhabi
🚫🚫ابراهيم در يك دو راهى بسيار پرخطر قرار گرفت، اكنون وقت انتخاب است، كدام را انتخاب كند، 🚫🚫خدا را يا نفس را، او كه هميشه خدا را بر وجود خود حاكم كرده در اين جا نيز هر چند بسيار سخت بودبه سوى خدا رفت، 🚫🚫 گرچه ابليس، سر راه او بى امان وسوسه مى كرد. مثلاً به او مى گفت اين خواب شيطانى است و يا از عقل دور است، كه انسان جوانش را بكشد و... . 💟 @talangoremazhabi