eitaa logo
تلنــــ⚠ــگر مــذهبـــی
10.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2هزار ویدیو
6 فایل
🆔 اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم.....  😔شما را چه شده است که برای الله شأن و مقام و هیبتی قائل نیستید⁉ نوح/۱۳
مشاهده در ایتا
دانلود
تلنــــ⚠ــگر مــذهبـــی
❤️🍃 آدم یک وقتهایی دلش بودن میخواهد..😇 که یک روز یک شهید عباس بابایی پیدا شود و بگوید یا تو یا هیچکس!!😍 بعد بفهمی همه دوران تحصیلش در امریکا برای داشتنت نقشه میکشده وبعدروز خواستگاری زل بزند به چشمهایت وبا لبخند بگوید تو عشق سومی ... اول خدا ... بعد پرواز... بعدم ملیحه خانوم...❤️ وتو متعجب بمانی اما هلاک همان عشق سوم بودن باشی بی هیچ حسادتی ... ادم دلش یک میخواهد تا باور کند میشود یک مومن تمام عیار بود و روز عروسی کراوات زد ... از این عباس ها که بدون گل به خانه نمی ایند ... مردی که بداند تو عادت پشت میز نهار خوردن داری اما، از قصد برایت توی حیاط بساط ابگوشت پهن کند و قربان صدقه ات برود🍲😋 آدم دلش هی از این عباس ها میخواهد که وقتی به جانشان نق میزنی واز شهادتشان میترسیج😥 ناباورانه میگن بالام جان دیگه سعی کن کمتر دوسم داشته باشی !!☹️ ادم ملیحه ای باشد که نازونعمت وثروت خانه پدری را رها میکند وکلاهش را کنار بگذارد ، وبه خاطر با عشق روسری سر کردن در زمان شاه از کار بی کار شود وبه همه هوس های پوچ زندگی پشت پا بزند .😊 ادم دلش از این عباس ها میخواهد که وقتی ژنرال مافوقش دیر میکند در اتاق مافوق ودر دل سرزمین کفر روزنامه پهن میکند وبه نماز می ایستد ...✅ ... از این شهید -ها و که مثل در زندگی یک دختر میتابند و بعد از آن پشت ابر پنهان میشوند ... امــــــــــــــــــــآ... تا ابد گرمای عشقشان گونه های یک زن را سرخ نگه میدارد!!! درنقش عاشق ڪُش ترین زوج مڪمل تندیس بلورین راگرفتے🏅 یڪ آن شد این عاشق شدن دنیا همان یڪ لحظه بود آن دم ڪه چشمانت مرا ازعمق چشمانم ربود به خداحافظے تلخ توسوگند نشد ڪه تو رفتے و دلم ثانیه اے بند نشد 🌸🍃🌸🍃🌸 💟 @talangoremazhabi
💌 وقتی می‌روم آن بالاها، توی آسمانی که تا چشم کار می‌کند ادامه دارد، به نظرم می‌رسد که از یک دانهٔ خشخاش کوچک‌تر و ناچیزترم. بعد به خودم می‌گویم: «وقتی پا روی زمین گذاشتی فراموش نکنی؛ فراموش نکنی که از یک خشخاش هم کمتری.» 🌹 شهید ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌱همیشه لباس کهنه می‌پوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانش‌آموزان کم بضاعت رفت. مدیر مدرسه دایی‌اش بود. همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت‌. مادر عباس بابایی، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباس‌ها و کفش‌های نو را نشانش داد. گفت عباس می‌گوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد شھید ❣🍃 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @talangoremazhabi ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈