#معرفی_کتاب_قاف
بازخوانی زندگی آخرین پیامبر از سه متن کهن فارسی
• ناشر: موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
• سال انتشار: ۱۳۹۴
کانال های اطلاع رسانی دفتر مطالعات فرهنگی #تمهید
👇👇👇
🆔 https://t.me/tamhid_ir
🆔 https://eitaa.com/tamhid_ir
#معرفی_کتاب_قاف
بازخوانی زندگی آخرین پیامبر از سه متن کهن فارسی
بخش هایی از #کتاب_قاف
🔻🔻🔻
#بخش_اول:
ــ صفحه ۱۲۲ ــ
حَلیمه گفت:
مردم در آن وقت در سختیِ عظیم بودند از قَحط. و من از خاندانی بودم که درویشترینِ مردمان بودند. و من در صحرا و کوه میگردیدم و نَباتی و حَشیشی طلب میکردم که بدان قناعت کنم و سَدِّ رَمَق بدان حاصل باشد.
و جماعتی خواهران با من بودند و من با ایشان طلبِ روزی میکردیم. یک روز بیرون رفتیم به بَطحای مکّه. به هر نبات و حشیش که میگذرم هم چُنان بود که در روی من میخندید. و من در آن شبها فرزندی آورده بودم و هفت شَبانروز هیچ نیافتم که بخورم و هم چُنان میپیچیدم که مار از سختی و رنجِ گرسنگی. و من ندانستم که از دردِ گرسنگی نالم یا از رنجِ نِفاس و نمیدانستم که بر زمینم یا بر آسمان.
ــ صفحه ۱۲۳ ــ
[حلیمه گفت:
یک شبی خفته بودم. شخصی بیامد و مرا برداشت و در جویی انداخت که در آن آبی بود سپیدتر از شیر و شیرینتر از اَنگَبین و بویاتر از زعفران و نرمتر از مَسکه. و مرا گفت: «بسیار بازخور از این آب تا شیرت بسیار شود و خیرت تمام شود!»
بسیار از آن آب بازخوردم.
گفت: «دیگر بار بازخور!»
بازخوردم.
گفت: «سیراب شو!»
من سیراب شدم.
پس گفت: «مرا میشناسی؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «من آن شُکرِ خدایم که تو میگزاردی در سختی و رنج که بر تو بود! اکنون برو به بَطحای مکّه. رو که تو را آنجا روزیای فراخ است و زود باشد که نوری رَخشان، هم چون ماهِ شبِ چهارده، بیاری. و این حال پوشیده دار تا توانی!»
پس دست بر سینه من زد و گفت: «برو! خدایْ تو را روزیِ فراخ بدَهاد و شیرت روان گرداناد!»
ــ صفحه ۱۲۴ و ۱۲۵ ــ
حَلیمه گفت:
من از خواب درآمدم و بِقوّتتر از جمله زنانِ بَنیسَعد بودم و طاقتِ بار برگرفتن بهتر از ایشان داشتم و پستانهای من چُنان پر شیر شده بود که طاقت نمیداشتم که برگیرم ــ و چُنان شده بودند که سَبویی بزرگ ــ و شیر از آنجا میچکید چُنان که آب از مَشک چکد.
و مردمانِ بنیسَعد در تنگی بودند در حوالیِ من و همه را شکمها بر پشت خوشیده بود از غایتِ گرسنگی و گونهها بگردیده و مُتَغَیِّر شده و از هر سرای، نالهای میشنیدم از رنج و گرسنگی و سختی ــ هم چون بیماران که ناله کنند. و خشکی چنان بر مِزاجها مُستولی شده بود که چون میگریستند، اشک از چشمها نمیچکید.
نه بر کوهها چیزی بود و نه بر روی زمین درختی که شکوفه آرد. و نزدیک بود که عرب هلاک شوند از گرسنگی.
و زنان بر من جمع شدند و تعجّب مینمودند از بسیاریِ شیرِ من و میگفتند: «ای حَلیمه، تو امروز به دخترانِ پادشاهان مانی از تَنَعُّم و نازکی و دیروز رنگِ تو گردیده بود و در سختی بودی! تو را حالتی افتاده است؟»
و من هیچ نمییارَم گفت از آنکه در خواب مرا گفته بودند «حالِ خود پوشیده دار!»
و زنان عزم کردند که به مکّه روند. و من نیز بیرون آمدم.
و مرا مادهخَری بود که از بدحالی استخوانش پدید آمده بود و مردمان به جِد میرفتند و من ساکن؛ چُنان که درازگوش میرفت، میرفتم و از ضعیفی چُنان بود که دست و پای از میانِ وَحَل بر نمیتوانست کشید.
پس رفتیم تا به دو فرسنگیِ مکّه فروآمدیم.
ــ صفحة ۱۲۶ ــ
چون بامداد بود، همه در مکّه شده بودند و من از پسِ همه. و زنان همه فرزندی با دست آوردند که شیر دهند. و من نومید میرفتم و همراهِ خود را گفتم: «تو مردی و من زن، در مکّه رو و بپرس که کیست که بزرگترینِ مردمان است به قَدر و خَطَر.»
او گفت: «بَنیهاشم.»
من گفتم: «بپرس تا کیست بزرگتر.»
پس بازآمد و گفت: «عَبدالمُطَّلِب ابن هاشم ابن عَبدِمَناف.»
من او را بنشاندم تا رختِ من نگاه میدارد. و من در مکّه رفتم و زنانِ قومِ خود را دیدم که بر من مُسابقت کرده بودند و هر یک شیرخوارهای به دست آورده. من پشیمان شدم سخت بر آنکه در مکّه رفتم و با خود گفتم: اگر من در منزلی از منازلِ بَنیسَعد توقّف کردمی، مرا بهتر بودی.
پس بیامدم و در خانهای میروم و بیرون میآیم و در دیگری میروم...
ــ صفحة ۱۲۷ ــ
عَبدالمُطَّلِب را دیدم که میآمد و ندا میکرد به آوازِ بلند که: «ای مَعاشِرِ شیردهندگان! در میانِ شما هیچ کس هست که فرزندی را شیر دهند؟»
کانال های اطلاع رسانی دفتر مطالعات فرهنگی #تمهید
👇👇👇
🆔 https://t.me/tamhid_ir
🆔 https://eitaa.com/tamhid_ir