eitaa logo
تنها مسیری ها...👣
1.2هزار دنبال‌کننده
468 عکس
97 ویدیو
9 فایل
ما اینجا میخوایم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 ما #میتونیم 😉💪 ادمین: @afshari97 تبادل: @M_K_Admin اطلاعات کانال: http://eitaa.com/joinchat/2433089547C3121833ae0
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از نکاتی که خیلی مهمه بهش توجه کنیم اینه که↙️ 💢خـدا مـالـک همه چیزه💢 🔹خدا: بنده‌ی من تو هر چیزی داری، من صاحب و مالکش هستم💯 تو مستاجر منی✔️ 🔸بنده: خدایا نمیشه خودم مالکش باشم؟🙏 اینطوری خیالم راحت‌تره😕 🔹خدا: نه دیگه! اینطوری زیادی خیالت راحت میشه میزنی خودت رو نابود می‌کنی.☺️ تو ازینکه «من» صاحب‌خونه‌ات هستم خیالت راحت باشه✅ تو مستاجر منی منم صابخونه‌ی خیلی خوبی هستم. خیالت راحت❗️ 🔸بنده: آخه خداجون، اینطوری من همش میترسم که همه چی از دستم بِره 😞 🔹خدا: ترسیدی، بیا پیش خودم خودم نازت میکنم.💞😌 اصلا تو رو مستأجرت کردم که 👈بیای پیش خودم و گرنه که می‌رفتی دنبال کارِت 👈سمت من پیداتم نمیشد❌ 🍃🍃🌸🍃🍃
خیلی وقتا خدا برای اینکه ما رو ادب کنه تا بفهمیم که👈 اونه که مالکه نعمات رو اَزمون میگیره تا ادب بشیم😢 خدا میگه: آخه من باید هر چی داری رو ازت بگیرم تا تو بفهمی که من مالکم⁉️ خب بنده‌ی من ‼️ خودت قبول کن که 👈تو از خودت هیچی نداری! 👈حتی عمرت هم دست خودت نیست. 🌸🌸🌸🌸🌸 ✔️دعا کنیم خدا ما رو با بلا و عقوبت ادبمون نکنه✔️ 💠 اِلهی لا تُؤَدِّبْنی بِعُقوُبَتِکَ🙏
98 بد هم نشده بود،یه تیپ متفاوت صدای تک بوق ماشین شیوا به گوش رسید ادکلن همیشگیم رو زدم و بیرون رفتم سوارماشین شدم،مثل همیشه شیوا قشنگ بود باورکن الان میگه چرا عین این دهاتیا روسریتو کشیدی جلو -او مای گاد تقبل‌الله حاج خانوم😂این دیگه چی مدلیه سارا،خفه نشی،راه نفس بزار،بکش عقب اون لامصب رو -مرض،خواستم متفاوت باشم،درضمن مگه از گلو نفس میکشی تو،عزیزم من از دهن نفس میکشم نه گلو حرکت کرد و مثل همیشه صدای سیستم رو داد بالا -وای نگو متفاوت،اینقدر متفاوت شدی حس میکنم یکی از این دخترایی که میرن حوزه رو سوار کردم واقعا اینقدر تغیر،منکه فقط روسریم رو کشیدم جلو خواستم روسری رو باز کنم مثل همیشه درستش کنم نه سارا،تو قول دادی،ایراد نداره اون روحانی میگفت با رنج کشیدن رشد میکنی،اینم یه نوع رنجه😉 -هویی سارا چته،خوبی،چرا با خودت حرف میزنی،بکش عقب اونو بابا دلم گرفت -چی میگی تو،اگر دلت به مدلی که من زدم گرفته که بزار کامل بگیره،اصلا کی به تو اجازه داده نظر بدی😡 -خیلی‌خوب بابا،حرص نکن پوستت خراب میشه مثل همیشه سرعت و لایی،خیلی دوست داشتم نگاهم سر خورد به رهگذرها،دخترای باحجاب و دخترای راحت پسرهایی که تیپ‌هاشون باهم فرق داشت چند پسری که توی پیاده رو به چند تا دختر تیکه انداختن وجالب که به دخترای چادری چیزی نگفتن ادمها برام جالب شده بودن پشت چراغ قرمز وایسادیم،ازبس صدای سیستم زیاد بود،ماشین کناریمون که چند پسر بودن شروع کردن به تیکه انداختن خودمو از توی اینه بغل ماشین دیدم،با اینکه برام سخت بود،اما از تیپم خوشم اومده بود،یجورایی خنده دار بود من با اون تیپ و شیوا با یه تیپ متفاوت ناغافل از همه جا شیوا محکم کوبید به شانه‌ام -مگه مرض داری شیوا -مرض که تو گرفتی،این از لباس پوشیدنت،اینم از الانت،چیه هی باخودت حرف میزنی؟؟ فقط نگاهش کردم و ترجیح دادم چیزی نگم کنار یه کافی‌شاپ نگه داشت،اشنا نبود برام اونجا -جای جدید پیدا کردید؟؟ -اره،خیلی دنج و باصفاس،هرشب موزیک زنده هم داره ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. از شیشه ماشین باز نگاهی به خودم انداختم تو میتونی سارا،تیپت عالیه‌،مهم نیست دیگران چی میگن مهم هدفت هست برو دختر با شیوا وارد کافی شاپ شدیم،رفتیم محوطه بیرونش حیاط دنج و شیکی بود به طرف الاچیق رفتیم چند نفری نشسته بودن نزدیکتر که شدم،از چیزی که دیدم وایسادم -چرا وایسادی،بیا دیگه -اون اینجا چیکار میکنه؟ -کی؟اهان شایان رومیگی،نمیدونم منکه دعوت نکردم -شیوا من برمیگردم -سارا خواهشا خودت رو لوس نکن دیگه،اونروز از اون کاری که توی تولد کردی اینم از الان واقعا داری شورش رو در میاری،مثلا اومدی معذرت‌خواهی باز گند نزن نمیدونستم حق با شیواس یانه پشت سر شیوا رفتم.سلامی کردم به بچه‌ها نگاهی به شایان ننداختم رفتم کنار نغمه نشستم و جوابی نداد،بغلش کردم و بوسیدمش بعد از کلی نازکردن با من اشتی کرد -چرا اینطوری شدی تو؟ -چطور شدم؟ -نکنه کچلی گرفتی روسریتو اینقدر کشیدی جلو😂 -وا نغمه،حالا یبار خواستم متفاوت باشم ببین چیکار میکنید تو شیوا -عزیزم،اینقدر متفاوت شدی حس بدی بهم میدی😂لطفا کمش کن از متفاوت بودنت رو حرفهاشون ناراحتم میکرد،اونقدر ناراحت شدم که لبم رو مدام گاز میگرفتم -اتفاقا قشنگتر از قبل شده😉 با این حرف شایان بچه‌ها زدن زیر خنده،اومدم چیزی بهش بگم که باز منصرف شدم کامران به این بحث خاتمه داد،و بحث جدید راه انداخت بچه‌ها مشغول قلیون کشیدن شدن و منم قهوه‌ تلخم رو با تلخی حرفای امشب میخوردم حاج اقا شما هم توی اینطور جمعی بودی و مورد مسخره شدن قرار میگرفتی میخواستم بدونم اونوقت هم باز از تحمل رنج حرف میزدی؟؟ -وای سارا باز داری با خودت حرف میزنی،بیا قلیون بزن تا عقلت برگرده سرجاش😂 -شیوا بهتر نیست به اندازه حرف بزنی،یه چیز میگم که کل شب رو شات بشیا -خیلی‌خوب بی‌اعصاب شایان که فاصله‌اش کم بود با من اروم گفت صلوات میفرستی برای سلامتی من😉 دیگه تحملم تموم داشت میشد،فقط من یه امشب روسریم جلو کشیدیم دارن چیکار میکنن،خوبه چادر سرم نکردم برای اینکه حرص این یکی رو در بیارم گوشیم رو بیرون اوردم و زنگ زدم به بهار بعد از چند بوق گوشی رو برداشت -الـــــــــــو،سلام عزیزم،خوبی قربونت برم،منم دلم برای صدات تنگ شده بود -الو،سارا،خودتی،چی میگی،خوبی -اره عزیزم،چقدر حال منو میپرسی من با تو عالیم نگاه شایان رو روی خودم حس میکردم،زیر چشمی نگاهش کردم،تمام حواسش به حرفای من بود،اخمهاش هم که نگو در هم رفته بود عجیب -بوس بوس،میبینمت گوشی رو قطع کردم و نگاهی به شایان انداختم از اعصبانیت قرمز شده بود،چشمکی زدم براش که این کارم بیشتر کفریش کرد @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
الهی هر روز که از عمرم میگذرد بیشتر یقین میابم که جز تو کسی را ندارم 😢 تنهاتویی که در هیچ شرایطی رهایم نمیکنی🙈❤️ و تنها تویی که با وجود گناهان بسیار هماره مرا در آغوش میگیری و دست نوازش بر قلبم میکشی☺️🌺 مرا چه باک از رهانم شدنم توسط دیگران من تورا دارم و توخود همه ای 🍃🌹🍃🌹 هیچ من با همه تو تکمیل است و همه من بدون تو هیچ است 🙏💫 تو خود همه ام باش و مرا از هرچه غیر از خودت تهی گردان 👐 آمین یا رب العالمین
99 دلم خنک شدحقته اس‌ام‌اس برای گوشیم اومد،اس از شایان😳 نگاهی به من انداخت بلند شد و چیزی به کامران گفت رفت اس رو باز کردم (بیابیرون باهات کار دارم) منم در جوابش نوشتم با تو کاری ندارم،پسره پرو (نه مثل اینکه دوست داری جلوی همه دستتو بگیرم و ببرمت بیرون) ترسیدم از حرفاش،شوخی نمیکرد کامران رو صدا زدم -جانم سارا -کامی این شایان چی میگه نگاه کن اس داده -برو ببین چیکارت داره،امشب میخواست موضوع مهمی رو بهت بگه -چه موضوعی؟ -برو باهاش صحبت کن نگران نباش -ولی من نمیرم،اصلا از اون خوشم نمیاد،کارای اون روزش هم یادم نرفته حرفمم تمام نشده بود،که صدای زنگ گوشیم بلند شد شماره ناشناس بود،ولی جواب دادم -پاشو بیا بیرون،اخلاقمو سگی نکن،فهمیدی اینقدر تن صداش بلند بود که کامی هم شنید،گوشیو قطع کرد استرس بدی باز گرفتم خدا لعنتت کنه که تو شدی سوهان روح من -بیا منم همراهت میام،قبول؟ نمیدونم چرا با این حرف کامی قبول کردم هردو بلند شدیم،که شیوا گفت -چخبره؟شایان میره،حالاشما دوتا،خبری هست ماهم هستیم😂 -انشالله خبرای خوب،فقط تو صبرکن صدای دست و جیغشون بلند شد،اینا چه دل خوشی دارن،من دارم از ترس قالب تهی میکنم اینا دست میزنن به همراه کامی به بیرون از کافی‌شاپ رفتیم کنار ماشین مدل بالاش وایساده بود،با خشم سیگار میکشید اونقدر ترسیده بودم که فاصله‌ام با کامی خیلی کمتر از همیشه شده بود روبروش وایسادیم،با حرص تمام دود سیگارش رو توی صورتم فوت کرد که موجب شد به سرفه بیوفتم -توبرای چی اومدی کامی،ایشون راه رو بلد نبودن؟ کامران رفت طرفش و یه چیز اروم بهش گفت و رفت برگشتم وکامران رو صدا کنم که محکم دستم کشیده شد -اوی چته،مگه نگفته بودمت دفعه اخرت باشه دست به من میزنی در ماشینش رو باز کرد و با یه حرکت پرتم کرد توی ماشین تا اومدم به خودم بجنبم توی ماشین نشست و درماشینو قفل کرد اونقدری ترسیده بودم که صدای قلب خودم رو میشنیدم چشمام پر از اشک شد،با نگاهی ملتمسانه نگاهش کردم بلکه کاری باهام نداشته باشه چونه‌ام رو گرفت توی دستش و صورتش اورد نزدیک صورتم،نفسهای گرمش توی صورتم پخش شد اروم کنار گوشم گفت(منکه گفتم قرار نیست ولت کنم) -اون کیه؟ دهنم بسته شده بود،نمیدونستم چی تو فکرش میگذره اینفدفعه بلندتر از قبل گفت،صداش توی گوشم پیچید -کی کیه؟؟ -خودت رو نزن به اون راه،همون خری که داشتی باهاش حرف میزدی خر،کدوم خر،کیومیگفت!؟ اهان،نکنه بهار رو میگفت -درست حرف بزن،خر هم خو....... صورتش باز قرمز شد،معلوم بود باز اتیشی شده -میخوای درست حرف زدن بهت نشون بدم؟معلومه دوستش داری -اره دوستش دارم،خیلی هم دوستش دارم حرفم تمام نشده بود که دستش بین هوا و نزدیک صورت من وایساده بود -حیف که محکم کوبید روی فرمون ماشین که دلم برای اون فرمون سوخت -گوشیت رو بده -یاد نگرفتی وسیله شخصی کسی رو نباید گرفت -سارا خفه شوالان،نرو روی اعصابم،خیلی دارم خودمو کنترل میکنم -ماشالله هرجا پا میزارم یااعصاب شماش،یا اضافه دم شما وای خدا چرا این شکلی شد،قیافش ترسناک شده بود زبونت رو مار بزنه دختر،ببین توی ماشین اونی اونوقت بلبل زبونی هم میکنی دستش رو دراز کرد طرفم،بهترین کار این بود گوشی رو بدم بهش گوشی رو اوردم طرفش که گفت رمزش رو باز کنم برخلاف میلم همینکار رو کردم و گوشی رو بهش دادم یکم جستجو توی گوشی لبخندی روی صورتش نشست و اروم گفت میدونستم داری نقش بازی میکنی وای،اون فهمید من با بهار حرف میزدم😖 خیز برداشت طرفم که خودمو چسبوندم به در خم شد و در داشبورت رو باز کرد،یه جعبه قرمز رنگ کوچیک بیرون اورد جعبه رو گرفت طرفم و درش رو باز کرد وای چقدر قشنگ بود حلقه😳 یعنی داشت خواستگاری میکرد،اونم شایان!!!!!!! امشب من سکته نزنم شانس اوردم،این روانی داشت خواستگاری میکرد -افتخارمیدی؟ -این چیه؟؟ -اع واضح نیست،زاپاس چرخ ماشینه برات کادو گرفتم😂 -هر هر،بی‌مزه سارا خانم قبول میکنی اینو از من -نه با چشمان گرد شده نگاهی کرد وشروع کرد به حرف زدن شاید از هر ده کلمه حرف یکیش متوجه میشدم همش داشتم توی دلم با سیدعباس حرف میزدم که من و از اینجا رهایی بده -حالا چی میگی؟؟ -هان،چی -نظرت رو پرسیدم برای اینکه خلاص بشم باید یه چیزی میگفتم میشه فرصت فکر کردن بهم بدی یکدفعه اینطور ازم سوال و درخواست کردی نمیتونم به این سرعت جواب بدم خنده‌ای کرد و قبول کرد صدای باز شدن قفل در‌ها برام قشنگترین صدا بود،با سرعت از ماشینش پیاده شدم و به طرف کافی‌شاپ رفتم پشت سرم شایان اومد،نگاه بچه‌ها روی ما زوم شده بود که نغمه شروع کرد به جیغ زدن و تبریک گفتن پشت سرمو نگاه کردم که شایان لبخندی روی لبش بود،شاید خنده شایان باعث شد که بچه‌ها فکر کنن من قبول کردم بدون توجه به خودشون و حرفاشون رفتم نشستم @tanha_masiri_ha
آرام جانم❤️ این روزها پر از تشویش اما آرامم تشویشی به وسعت دنیا و آرامشی به بلندای بزرگی و خدایی ات🍃 اگر دنیا و همه اهل آن تنهایم گزارند گله ای نیست تو خود مرا کفایت میکنی😍 رهایم مکن😢 معبودم💞 معشوقم🙈 محبوبم☺️ گرچه ادعای عشق دارم اما میدانم که عاشق نیستم که اگر بودم گنه را با عاشق پروردگار عالم چه کار😔💔 عاشق تویی و معشوق منم😇 که هرجا که روم بازهم مرا بسوی خودمیکشانی😋🌹 ای عاشق تر از هر عاشقی🕊 وفای این معشوق مفلوک را به خود افزون نما چرا که غم و غصه ام تنها از بی وفایی خودم است و بس😭 ای سر منشأ عشق و مودت😘😍 درتارو پود وجودم رخنه نما و مرا از خودم بگیر و به خودت واگذار
1526200300543.mp3
1.24M
🎵ما توی بهشت حوصله‌مون سر نمیره؟! @tanha_masiri_ha تنهامسیری ها...👣
100 شیوا با همون حالت خنده گفت سارا این تیپ متفاوتت کار ساز بود😂 من دیشب خط‌قرمز نخواستم بکشم من نخواستم دوستام خط قرمزم باشن واقعا چرا اینطور برخورد میکنن،اینا تا به نفع خودشون نباشه کنارت نیستن به شدت از حرف شیوا دلخور شده بودم یادم افتاد زمانی که یه دختر محجبه میدیم چقدر مسخرش میکردیم خدا منو ببخش😔 دوست داشتم زودتر تموم بشه،تا وقت شام حرفی نزدم،گاه شایان اس میداد نگاهی بهش انداختم،یعنی میخواد تلافی کنه،تمام کاراش نقشه هست؟ بازم اشتباه کردم توی اون کتابی که بهار بهم داده بود نوشته بود انسان بزرگترین دشمنش هوای نفسشه،مقابله کردن با هوای نفس کار سختی هست و واقعا سخت بود،نتونستم امروز از پسش بربیام بعد از شام همگی اومدیم بیرون زودتر به اژانس زنگ زده بودم و درخواست ماشین دادم -شیوا جان شما برو،من خودم میرم -جان!!!چطور میری؟ -الان ماشین میرسه دیگه شیوا که توی خودش وا رفت از نغمه هم عذرخواهی کردم بابت اونروز شایان اومد طرفم و پیشنهاد داد که منو ببره -میخوام تنها باشم اگر اجازه بدید اون به خیال اینکه میخوام به پیشنهادش فکر کنم بالبخند ملایم قبول کرد ماشین هم رسید،از بچه‌ها خداحافظی کردم و سوار شدم ادرس رو دادم به راننده و سرم رو تکیه دادم به شیشه باز قطرات اشک بهانه‌ای پیدا کرده بودن برای باریدن من این مدت تمام روز‌هام رو صرف دوستام کردن چه احمقانس،زندگیم رو تباه کردم با داشتن دوست طول مسیر رو فقط داشتم به این موضوع‌ها فکر میکردم با صدای راننده به خودم اومدم،حساب کردم و پیاده شدم به طرف اتاقم رفتم.جلوی ایینه ایستادم نگاهی به خودم انداختم،دستی به روسریم کشیدم هه تو چقدر چالش ایجاد کردی امشب کتاب قران، روی میزم رو برداشتم و بغل کردم امشب مطمن شدم که این مسیر رو باید ادامه بدم،نباید جا بزنم خدایا کمکم کن مانتوام رو بیرون اوردم،رفتم سراغ دفترم اون صفحه‌ای که چیزهایی که دوست داشته بودم و (من‌های )من بود رو اوردم پاین دفترم با خودکار قرمزم بزرگ نوشتم ❌من از تمامی دوستام میگذرم❌ و یه خط قرمز کشیدم روی دوستام،باید از خیلی چیزا میگذشتم که به بزرگترین چیزا برسم رفتم سراغ گوشیم و خط رو بیرون اوردم کتابی که بهاربهم داده بود و برداشتم و رفتم سمت تختم تکیه‌ام رو دادم به تخت،و شروع کردم به خوندن 🔰انسان دارای اختیار و اگاهی هست. مقوله‌ای هست بنام تمایلات انسان🔰 خب این یعنی چی؟؟؟ 🔰انسان به یه سری چیز تمایل داره،و به یک سری چیز تمایل نداره. 〽️تمایلات اشکار وپنهان 🔅انسان قدرت انتخاب داره،انسان بدونه به چه چیزایی علاقه داره و در ذهنش یه دسته بندی مناسب از علاقه‌هاش داشته باشه🔅 💠خواسته‌های که انسان زود بهش میرسه تمایلات اشکاره انسان بطور طبیعی علاقه‌های اشکار خودش رو لمس میکنه و بعد به مرور زمان به تمایلات پنهان خودش پی میبره💠 یعنی چی اینا مگه میخوایم قایم موشک بازی کنیم که اشکار و پنهان داریم این خدا هم عجب برنامه‌ای برای ما چیده خب بقیش بخونم ببینم چی به چیه 🌀تمایلات پنهان هم لذتشون بیشتره و هم ماندگارتر تمایلات اشکار لذت کمتر و سطحی و معمولا مضر هم هستن🌀 چه جالب،خدایی این حرفش رو قبول دارم فکر کنم امروز من باهوای نفسم جنگیدم،و به اون لذت پنهان خودم دست زدم😊 من روسریم رو درست سرم کردم،با اینکه مسخره شدم عقب نکشیدم،الانم حالم خوبه،خوشحالم،مثل دفعات دیگه نیست حالم پس دارم اشنا میشم با علاقه‌هایی که قایم شده بودن 💟 اگر یه نفر تمایلات اشکار خودش رو کنار بزنه و تمایلات پنهانش رو انتخاب کنه کار ارزشمندی کرده. انقدر ارزشمند که تمام موجودات عالم هستی تشویقش میکن،میگن افرین 😍 چقدر شیرین هست حرفای این کتاب،کتاب رو بستم و روبروی پنجره اتاقم ایستادم پنجره رو باز کردم،باد خنکی صورتمو نوازش کرد حالم خوب بود،سبک بودم،دستام باز کردم و شروع کردم چرخیدن وسط اتاقم من به یه علاقه پنهانم رسیدم،من تونستم با هوای نفسم مبارزه کنم وسط اتاقم نشستم و خیره به اسمون بی‌ستاره که از پنجره اتاقم نمایون بود زل زدم سیدعباس توخوشحالی الان? خدایا تو الان خوشحالی؟ امام زمان توچی،تو خوشحالی،خوشت میاد دارم برای بدست اوردنت با هوای نفسم میجنگم😞 من برای اینکه دل شهدا و خدا و امام زمان رو بدست بیارم با هرچیزی میجنگم از این بازی که شروع کرده بودم خوشم اومده بود شب پر تنشی بود،به سمت تختم هجوم بردم و راحت خوابیدم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
عشق 101 صبح با سرو صدای موتور سوارها بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم اوه ساعت ۹صبحه😳 چه زود بیدار شده بودم،با کش وقوسی که به خودم دادم از تخت اومدم پاین رفتم سراغ گوشی اع منکه خطمو بیرون اوردم چه جالب،تا چشمام رو باز کردم رفتم سراغ گوشی، چیزی که بدرد من نمیخوره چرا تا چشم باز کردم،به خدا لبخند نزدم،چرا سراغ اون نرفتم😟 عیب نداره سارا،الان سلام بده از تختم اومدم پاین و دستم به سینه وایسادم سلام بر تو ای خدا سلام بر تو ای امام زمان سلام بر تمامی شهدا😉 حالا شد،افرین دخی با ادب خواستم تختمو مرتب کنم که پشیمون شدم خیلی گرسنم بود رفتم در رو باز کنم که اع سارا این هوای نفس بود بهت گفت بزار بعدا برگشتم طرف تختم روی تختمو مرتب کردم حالا شد یک برصفر😁 از چیزای کوچیک شروع کنم تا برسم به کارهای بزرگتر برخلاف روزهای دیگه اول رفتم دست و صورتمو ابی زدم و رفتم یه صبحونه‌ای مشتی خوردم خیلی پر انرژی و خوشحال بودم بعد از خوردن یه صبحونه مفصل رفتم به بهار زنگ زدم و گفتم که باید یه خط جدید بگیرم به سمت اتاقم رفتم و حاضر شدم،سویچ رو برداشتم و زدم بیرون موزیک مورد علاقه‌ام گذاشتم و حرکت کردم رفتم اول یه خط جدید گرفتم و به بهار زنگ زدم بابای گذشته سارا☺️ دلم خواست برم مزار شهدا،رفتم به سمت گلزارشهدا ماشین رو پارک کردم و تند تند رفتم سمت گلزار شهدا انگار باکسی قرار داشتم،عجله داشتم و خوشحال رسیدم کنار قبرسیدعلی -سلام،سلام صبح بخیر،دلم تنگ شده بود برات اومدم پیشت راستی ظاهرم چطوره،خوبه کلی حرف زدم و میخندیدم،یکی میدید میگفت این دختره روانیه اوهوم روانیم کردن شهدا😉 شده بودم عاشق شهدا،روزها وشبا با اونها حرف میزدم،دلمم هوایی میشد مسیرم میشد گلزار شهدا یامحمد افتادم،الان کجاس،چیکار میکنه سوریه چخبره الان یجورایی دلم براش تنگ شده بود😔 سیدعلی مواظب محمد باش خداحافظی کردم و بطرف ماشینم رفتم خب مقصد و کار بعدی چیه؟؟ اهان کتابخونه،باید یکسری کتاب میگرفتم بطرف کتابخونه حرکت کردم،باید چند سری کتاب میگرفتم روزم خیلی خوب گذشت،بعد از خریدچند کتاب در مورد زندگی چند شهید بطرف خونه حرکت کردم نزدیکای ظهر بود که رسیدم خونه،ناهار رو در کنار خانواده خوردم و باز به اتاقم پناه بردم خواستم یه اهنگ ملایم بزارم که نگاهم افتاد به همون صفحه‌ای که من علاقه‌هام رو نوشته بودم یکی از همین علاقه‌هام موزیک بود،یعنی باید اینم میزاشتم کنار اره سارا،قراره سارای جدیدی بشی پس باید یکسری کارها رو نکنی خودکارم رو برداشتم و خط قرمزی کشیدم روی گوش دادن موزیک روی تختم دراز کشیدم و شروع کردم به خوندن اولین کتاب از زندگی یه شهید اینقدر جذاب بود که خواستم تمامش کنم،دیگه با هر صفحه خوندن اشک از چشمام بی‌وقفه میومد چقدر زیبا بودن اینطور ادمها،و چه روح بزرگی داشتن چه راحت از خواسته‌های دنیویی گذشتن و اوج گرفتن یاد بالن افتادم،یه بالن برای پرواز بیشتر باید سبکتر باشه اینها هم سبک بودن و پرواز کردن تمام روز رو توی اتاقم موندم وکتاب میخوندم صدای گوشیم منو از حال و هوای کتاب بیرون اورد تازه یادم اومد که خط گوشی رو هم عوض کردم برای همین از صبح زنگ نخورده شماره بهار بود☺️ -الو سلام -سلام سارا خانم،خوبی،چخبر با گفتن چخبر،تمام کارهای روزم رو برای بهار تعریف کردم حتی قضیه دیشب -ای شیطون گفتم یه خبری هست که تواینقدر عزیزم،عزیزم راه انداخته بودی -پس چی، فکر کردی جدی تو عزیزمی 😂 -دستت درد نکنه،سارا فردا عصر قراره بریم یجا جلسه،اگر میخوای بیام دنبالت با کمال میل قبول کردم -میگم بهار -جانم -چیزه،میگم،این چیز -چیز،چیز چیه سارا چیزی شده؟؟؟ -اه،هولم نکن،ببین سوریه چخبر -سوریه!!!!!! اهان😂 خوبن سوریه،دیروز خبرای جدیدی رسید از سوریه،الحمدالله حالش خوب بود سوریه😂 خودم از حرفامون خندم گرفت -کوفت،برو بچه پرو،خدافظ الحق پروام،من احوال میپرسم بعد به بهار میگم بچه پرو دلم اروم گرفت،خداروشکر که حالش خوبه @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
آه ای نفست، عطر مسیحایی باران در ما، بدم از روح تماشایی باران ☔️🍃 دیری ست، که آواره ی چشمان تو ماندیم چون خاک در اندیشه رویایی باران! هرصبح،چنان پنجره، سرشار حضوریم تا، تابشت؛☀️ ای روح شکیبایی باران! چون. آینه یی، رو به نگاه تو، نشستم ای خاطر زیبای اهورایی باران! تا رجعت سبزت،💚 نزند پلک، دوباره هردیده، که دل بسته، به شیدایی باران.
✾•┈┈••✦✨📡✨✦••┈┈•✾ 🔊فرصت عالی رسانه‌ها 📌هر چه رسانه‌ها و سهولت دسترسی به اطلاعات بیشتر می‌‌شود 💻📱📺📻🗞 🔻آدم بیشتر مجبور به انتخاب می‌شود 🔻و این بسیار عالی است. 🔻یک انتخاب خوب به آگاهی ارزش می‌دهد. ✾•┈┈••✦✨📡✨✦••┈┈•✾ @tanha_masiri_ha تنهامسیری ها...👣 ✾•┈┈••✦✨📡✨✦••┈┈•✾
سلام علیکم😊✋ خداقوت خیرمقدم عرض میکنم خدمت اعضای جدید🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 راهی برای نرم کردن اخلاق آقایان 🔻این کلیپ را خانم ها ببینند! @tanha_masiri_ha تنهامسیری ها...👣
102 کتاب رو بستم و دراز کشیدم خوشحال بودم از اینکه قراره فردا همراه بهار برم بیرون جاهایی که اون میره لباس من بدرد اونطور جاها نمیخوره رفتم سمت کمد لباسهام نگاهی به کل مانتو و شلوارهام انداختم همه مانتوها و شلوارها کوتاه باید یه فکری برای اینها کنم هی سارا خانم راه درازی در پیش داری،اخه باید از اینا هم میگذشتم در کمد رو محکم بستم اع سارا،این هوای نفسته،نگاه میخواد دلخورت کنه ای خاک،واقعا خل شدم،یعنیا یه غول ساخته بودم برای خودم نفس عمیقی کشیدم خب سارا جان ناراحتی نداره،حالا یه مدل دیگه مانتو میگیرم،اینا خیلی هم تکراری شدن😊 به طرف تختم رفتم و دراز کشیدم نمیدونم چقدر خوابیده بودم که صدای زنگ خانه من و از خواب نازنینم بیدار کرد چقدر پیله هم بود،خب در باز نمیشه بیا برو برخلاف میلم با چشمان خوابالود از تختم اومدم پاین و رفتم طبقه پاین هان،اینکه نغمه هست😳 خودت رو حاضر کن سارا،بیخیال باش به حرف‌هاش و طعنه‌هاش در رو باز کردم و بطرف اشپزخونه رفتم تا کافی درست کنم -سارا،زنده‌ای یا نیست و نابود شدی کی ادم میشی تو،هر لحظه یطوری از اشپزخونه بیرون اومدم -سلام،خوش اومدی با ضربه‌ای که ناغافل نغمه بهم زد یکم تعادلم رو از دست دادم پشتمو کردم طرفش و نفسمو بیرون دادم اروم باش سارا،تو باید از این رنجها موفق بیرون بیای دو کافی درست کردم و رفتم توی سالن خیلی چهره‌اش عصبی بود،با لبخند کنارش نشستم -بفرما -معلومه این گوشیت کجاس،نمیگی چقدر زنگت زدیم نمیدونستم چی بگم،سکوت کردم بلند شد و بطرف اتاقم رفت پشت سرش رفتم در اتاق رو به شدت باز کرد یه چرخی توی اتاق زد،زنگ زد رفت طرف گوشیم -این میگه خاموشه،ولی اینکه روشنه خطتت رو عوض کردی؟؟ کتابهای که گرفته بودم روی تختم پخش بود یکیش رو برداشت و نگاهی بهش انداخت این کتابا چیه،شهید......😂 کتابها رو جمع کردم،کذاشتم کنار رفت سراغ دفترم برداشت و بلند بلند میخوند -این چرت وپرت‌ها چیه که نوشتی؟ سرت جایی خورده این بی‌کلاس بازیا چیه داری درمیاری اهان مدل روسری اون شبت برمیگرده به خوندن این کتابا برادرها گفتن خواهرم حجابت رو رعایت کن😂 داشتم از اعصبانیت منفجر میشدم،حق نداشت به شهدا بی‌احترامی کنه -ربطی به این چیزا نداره کارتو بگو،اومدی اینجا برای دعوا؟؟ -بهتره تو تعریف کنی جان من کیو تور کردی😂 رفتی از این پسرای یقه بسته،بسیجی پیدا کردی دوست پسرت گفته از این چرندیات بخونی حاج خانم😂 این نغمه بود؟این داشت این حرفا رو میزد کسی که چندین ساله منو میشناسه،میدونه من اهل تور کردن نبودم،اهل رفیق شدن نبودم،الان چرا داره اینا رو میگه -چیه خانم،روزه سکوت گرفتی،نکنه اجازه نداده با دوستات حرف بزنی -بسه نغمه،احترام خودت رو نگه دار -نگه ندارم میخوای چه غلطی کنی میدونی این شایان بدبخت منتظر جوابته توکه کسی زیر سرت بود،چرا عشوگری کردی برای اون،چرا اونو امیدوارش کردی -خفه شو،من کی عشوه‌گری کردم برای اون تو واقعا دوست منی،تو همون کسی هستی که بهم میگفتی ابجی،ابجی میفهمی چی میگی اره اون گفته روسریم رو درست کنم اما پسرنیست،دوست پسرم نیست خـــــــــداس اصلا میفهمی،چی میگم -هه،برو خودتو سیاه کن با اعصبانیت از اتاق زد بیرون اشک از چشمام بی‌وقفه سرمیخورد،دلم شکست حرفاش خیلی سنگین بود😭 روی تختم نشستم خدایا برای رسیدن به تو اینقدر باید سختی بکشم😞 با اینکه اول راه هست اینطور دارن تحقیرم میکنن،وقتی خانواده،فامیل بفهممن چی میشه خدایا من میخوام به تو،به امام زمان برسم کمکم کن،دستم رو بگیر،تنهام نزار میدونم تمام عمر بد کردم،و اینها نتیجه کارهای خودمو حالا تو کمک کن،تا از این سختیها راحت عبور کنم ببین سارا تو یه عمر رفتی دنبال تمایلات اشکار ببین چه زود تموم شد،همش هم به ضررت تموم شده @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
103 بلند شدم و رفتم طرف قران،اونو بغلش کردم و چند دقیقه‌ای نشستم دلم اروم گرفت،کتاب رو بوسیدم و گذاشتم روی میز رفتم طبقه پاین،بطرف اشپزخونه رفتم و خودمو سرگرم کردم با اشپزی کردن بعد از مدتها دستی به این کارا زدم شام خوشمزه‌ای درست کردم😋 تمام شب رو در کنار خانواده‌ام سپری کردم نیاز داشتم به محتویات اون کتاب خوندنش به من ارامش و انگیره میداد بعد از سپری شدن شب،به اتاقم رفتم کتابم رو برداشتم و روی تختم دراز کشیدم بقیه مطالب رو خوندم 🔰رنج چیه؟ رنج بدبختی،مکافات،گیر کردن بین دوراهی،مریضی،هرچی که ازارت بده میشه رنج 😖 دوستای بد و بی‌معرفت 💠رنج یعنی من به دوست داشتنی خودم نرسیدم. اخ دمت گرم کل حرف دل منو تو یکه کلمه خلاصه کردی 💠رنج یه موضوع طبیعی توی دنیاست،وبه هیچ وجه نمیشه ازش فرار کرد همین که انسان قرار باشه از بعضی دوست داشتتی‌ها و علاقه‌های خودش رو کنار بزاره قصه رنج هم پیش میاد واقعا درسته،خب من وقتی باید از اون چیزایی که میخوام بگذرم یا بهش نرسم خیلی افسرده میشم خب جناب کتاب می فرمودید 💟انسان اساسا برای رنج و لذت افریده شده جان😳 خب برای چی،چطور خدا مارو دوست داره که میخواد رنج هم بکشیم یادم به حرف خاله رعنا افتاد،انروز درحال نان پختن میگفت رنج و سختی همیشه هست،اگر قرار بود ادم سختی نکشه که یباره میشد بهشت راست میگفت،خیلیا سختی میکشن و توی همین سختی‌ها رشد میکنن و بعدها سودش رو میبرن 🍁زندگی ما خلاصه میشه در مدیریت رنج‌ها و لذت‌ها🍁 〰چگونه از رنج‌ها بگذریم و به لذت برسیم❓ منم نمیدونم،واقعا چطور با رنج کشیدن میشه طعم لذت رو چشید؟ 👣قدم اول اگاهی انسان بدونه و اگاه باشه که قطعا در این دنیا رنج هست،قطعا دچار سوءتفاهم میشه 🌐اگر انسان با اختیار خودش به دنبال تحمل رنجهای خوب نباشه،دنیا اجبارا به اون ادم رنج‌های بد رو میده🌐 چه جالب هیچوقت از این دید به این چیزا نگاه نکرده بودم درست میگفت،من اگر از اول بلدبودم چطور با یکسری مشکلاتم کنار بیام الان این رنجهای بد رو نمیکشیدم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
آه میکشم تو را، با تمام انتظار پرشکوفه کن مرا؛ ای کرامت بهار در رهت به انتظار، صف به صف نشسته است؛ کاروانی از شهید، کاروانی از بهار! ای بهار مهربان! درمسیر کاروان گل بپاش و، گل بپاش؛ گل بکار و ،گل بکار! برسرم نمیکشی دست مهر اگر، مکش تشنه ی محبت اند: لاله های داغدار! 🌹🌹 دسته دسته گم شدند: 🕊سهره های بی نشان تشنه تشنه سوخنتند: نخل های🌴 روزه دار می رسد بهار و، من بی شکوفه مانده ام🍃 آفتاب من! بتاب،☀️ مهربان من! ببار...
: 〰♥️〰♥️〰🔘〰🔘〰♥️〰♥️〰 🗳 مساله ی زن و خانواده برای کشور، جزو "مسایل درجه یک" است.✅ ⚠️ و جامعه اسلامی، بدون بهرمندی از نهاد خانواده سالم، سرزنده و با نشاط، "اصلا امکان پیشرفت ندارد".✅ 〰♥️〰♥️〰🔘〰🔘〰♥️〰♥️〰 @tanha_masiri_ha تنهامسیری ها...👣
1 سلام حالت خوبه؟🌹 خداروشکر تا اینجا خیلی بحث های خوب خوب با هم داشتیم✅ قبول داری دیگه☺️ از امروز هم قراره یکی از عالیترین مباحث تنهامسیری رو باهم بررسی کنیم🔛 ازت میخوام خیلی عمیق به موضوعی که قراره بهش بپردازیم فکر کنی تا بتونی کامل متوجهش بشی👌😊 موضوعی به اسم 🌟
مطالعه ی تاریخ خیلی مزایا داره اونم ★تاریخ اسلام★ مثلا⤵️ من نمیدونم زمان امام علی(ع) بعدازشهادت پیامبر اکرم (ص) چه اتفاقاتی رخ داده در اینصورت خب معلومه هیچوقت بعنوان یه شیعه نمیتونم از خلافت بر حق امامم دفاع کنم😞 🔻فکر کن تو یک جمعی نشستی، شما شیعه ای یکی سنی باقی هم مثلا مسیحی یا بی دین اون سنی برمیگرده از ابوبکر یاد میکنه اونم با عنوان امیرالمومنین😒😏 و حرفهایی میزنه که در شأن خاندان پیامبر اکرم(ص) نیست❌ ❎خب خیلی بده شمای شیعه حرفی برای گفتن نداشته باشی و بشینی نگاه کنی جلوی چشمت ناحق بگن😣 گذشته از این حتی ممکنه خدای نکرده خودت هم منحرف بشی😱 خب حالا برای دفاع باید چیکارکنی⁉️ 🌀طبیعتا اولین کاری که میکنی تطبیق اون مسائل گفته شده توسط اون سنی با اطلاعات مغز خودت هست✔️ کدوم اطلاعات❓🗯 ↩️وقتی شما تاریخ ندونی و از اتفاق های رخ داده در زمان اهل بیت مطلع نباشی که نمیتونی دفاع کنی🚫 🌟پس شما بعنوان یک شیعه واقعی برای دفاع از دینت یکی از اصلی ترین اطلاعاتی که باید برا خودت جمع کنی تاریخ اسلام و تحلیل درست وقایع تاریخی هست☑️
📌تا تاریخ ندونی تحلیل سیاسی درستی هم نمیتونی داشته باشی❎ سیاست مدارامون هم خوب گوش کنن😌 ببین عزیزم یه نکته ی کلیدی بهت میگم خوب گوش کن👂 📍مطالعه ی تاریخ شبیه مطالعه ی کلمات معصومین و ایات قرانه❕ دقت کردی⁉️ دلیلشم خب مشخصه.! زمانه ما در دین و دینداری پیشرفت کرده :) مسائل خیلی پیچیده ای مطرح شده که باید حل بشن و ما حل این مسائل رو از کی میخوایم❓ ✨ آقای اسلام ✨ 👀خب طبیعتا هم سنگ با این پیچیدگی ها سطحی نگری هایی که صدمه میزنه هم افزایش پیدا کرده😶
☹️👈سطحی نگری خوب نیس عمیق ببین😉😊 🔻خیلی ازمسائل تاریخ اسلام که مشهور شدن لزوما اونقدر کلیدی نیستن در عوض بعضی مسائل کلیدی تاریخ اسلام غریب موندن😕 ⛳️در این زمانه پرازپیچیدگی ما برای حل مسائل به تاریخ اسلام نیاز داریم و این نیاز فراتر از مشهوراته🎯 بنابراین تحلیل تاریخ اسلام بسیار مهم و ارزشمنده 👌🙏 ✔️پس این یک مسئله مهمه که ما باید به تاریخ اسلام آگاه باشیم و علم تحلیلش رو هم بدونیم👉 🌹🍃🌹🍃🌹🍃
104 نمیدونم چه ساعتی از شب که خواب رفتم. نزدیک به ساعت ۱۰بود که از خواب بیدار شدم. اتاقم رو مرتب کردم،به طبقه پاین رفتم طبق معمول خونه سوت‌و‌کور بود،صبحونه‌ای خوردم باید میرفتم بیرون مانتو و شلوار مناسب میخریدم بعد از خوردن صبحونه سریع حاضر شدم و سویچ برداشتم و بطرف مرکز خرید حرکت کردم به پاساژ همیشگی رفتم،ماشین رو پارک کردم و بطرف مغازه رفتم چقدر لباس‌های رنگی خوشکل بعد از دوساعتی تونستم یه مانتو وشلوار مناسب بگیرم حداقل کوتاه و پاره نبودن بطرف خونه حرکت کردم پاکت‌های خریدم رو برداشتم درب رو باز کردم بطرف اتاقم رفتم،باید یه دوش میگرفتم بعد از دوش گرفتن و سشوار کشیدن موهام،مانتو جدیدم رو یه اتوی مختصری زدم وقت ناهار رفتم پاین و باز با خانواده بودم. بهار زنگ زد وساعت ۵قرار بود بیاد دنبالم بطرف اتاقم رفتم،عجله داشتم برای رفتن برای همین زودتر حاضر شدم،ارایش کمی انجام دادم،و موهام رو جمع بستم که بتونم درست روسری سرکنم. نگاهی توی اینه به خودم انداختم،در کمتر از دوماه بود که من یکسری تغیراتی روی خودم انجام داده بودم. و این حس قشنگترین حسی بود که تا به الان داشتم. صدای زنگ گوشیم بلندشد.قطعا بهار بود -الو -سلام سارا جان،من تا ده دقیقه دیگه اونجام بعد از خداحافظی با بهار،مانتو جدیدم رو پوشیدم مانتو روی زانوم بود،حس میکردم توی دست وپامه،یا برام خیلی بزرگ بود یه روسری که به رنگ مانتوام بیاد انتخاب کردم با هر سختی بود،مثل اونشب روسریم رو درستش کردم. کیف و برداشتم و بطرف طبقه پاین رفتم.منتظر بهار بودم صدای تگ زنگ گوشیم حاکی از این بود که بهار بیرونه بیرون رفتم،مثل همیشه زیبا بود،حتی با اون چادر مشکی که همیشه سرش بود -سلام -سلام خانم،چه خوشکل شدی -بهم میاد ؟ -اره عزیزم،خیلی صورتت زیبا شده همیشه بهار به من انگیزه میداد. خیلی حرف توی ماشین رد‌و بدل شد. رسیدیم به همون مکانی که قرار بود بریم. یه خانه بزرگ و سیاه پوش با ورودمون به مجلس بهار احوالپرسی کرد با خانمها اکثریت چادر سرشون بود،چقدر چهره‌های مهربان مادر بهار به سمتمون اومد نمیدونم یهو چرا هول کردم بادستپاچگی سلام کردم مادر بهار،با روی خوش جواب سلامم رو داد و از ما دعوت کرد که اونطرف مجلس بشینیم از جو و محیطش خوشم اومد،یه روحانی صحبت میکردن نشستن ما همانا و چایی اوردن همانا چای برداشتیم و بهار ساکت نشسته بود. -بهار حالا چیکار کنیم -کاری قرار نیست انجام بدیم،سکوت کن و گوش بده -به چی گوش بدم؟؟؟؟ -به حرفهای حاج‌اقا -هوف بهار،جا به این خوبی،اینهمه خانم نشستن بشینیم حرف یه حاجی رو گوش بدم بهار نگاهی بهم انداخت و خندید و گفت -تو چند دقیقه سکوت کن،ببین خوشت میاد یا نه یکم جابجا شدم،شروع به خوردن چایم کردم. به خانمها نگاه میکردم،به چادرهاشون،مدل روسری‌هاشون چقدر همه ساده و زیبا بودن همه عین هم نگاهم به مادر بهار افتاد،مادرش گاهی خوشامدگویی میکرد و گاهی با خانمها حرف میزد با اینکه پزشک بودن اما خیلی خانم بی‌الایشی بودن چقدر برخوردشون گرم بود،دفعه دوم بود که میدیمشون توی این فکرا بودم،که یه حرف از اون روحانی توی سرم پیچید 💠خدا به نماز خوندن من وشما احتیاج نداره،اون میخواد ادب یاد بگیریم،اون میخواد مبارزه با هوای نفست رو یاد بگیری💠 نماز!!!!! این مدت اصلا در مورد این تحقیق نکرده بودم گوشهام رو تیز کردم برای شنیدن بقیه حرفاش 🔅ما زمانی رشد میکنیم که روحمون توسط لبه تیز نماز ساییده بشه🔅 جان!!!؟ یعنی چی،وای این روحانیون که میرن بالای منبر واینقدر روحانی حرف میزن و فکری به حال یکی مثل من رو نمیکنن😫 خب یکم واضحتر بگید دفترچه‌ام رو از کیفم بیرون اوردم و شروع کردم به یاداشت کردن ما نمازمون رو درست کنیم بقیه چیزها درست میشه یعنی نماز خواندن اینقدر مهمه،منکه میخوام درست بشم یعنی باید نماز بخونم؟؟ 🔰نماز در مرحله اول سختی دادن به خودت است،نه خوشی کردن معنوی🔰 یعنی سخته نماز؟؟؟ اره والا سخته دیگه یهو از خواب بگذری و بری نماز 💟نماز در گام اول مودب شدن و رعایت ادب است💟 خیلی حرفاش قشنگ بود،اینقدر محو حرفاش شده بودم که دیگه حواسم به جمع نبود رعایت و ادب در برابر خدا گوش بفرمان خدا نماز خواندن یه تمرین بود برای هوای نفس خیلی نکته برداری کردم.با صدای صلوات فهمیدم صحبتهاشون به پایان رسید -اع بهار چرا تمام شد😒 -تو که اول شاکی بودی☺️ عزیزم همش که وقت برای ایشون نیست،چند روزی هست این جلسه،بازم میایم خیلی خوشحال شدم،حرفای این روحانی خیلی به دل نشست هیچوقت در مورد نماز خواندن اینطور فکر نمیکردم،پس باید منم شروع میکردم😁 بعد از پذیرایی شدن و کمی اونجا بودن،از مادر بهار خداحافظی کردیم و از اون محیط بیرون اومدیم چه حس خوب و قشنگی بود،چی داشت اینطور جاها که ارامش به من میداد @tanha_masiri_ha
شب است و باز وقت مهربانی ستاره ها شب شکوهمند شادمانی ستاره ها! 🌚🌟💫 دریچه یی، به روشنای راز، باز میکند نگاه ما و چشمک نهانی ستاره ها. سکوت سرد کوچه های شب، شکسته می شود: به گرمی سلام آسمانی ستاره ها! تو هم شبی، ز شهر خواب های خوش، عبور کن بیا: به جشنواره جهانی ستاره ها! دلت گرفته، گر ز غربت زمین بیا، ببین: همیشه، دیدنی ست همزبانی ستاره ها! سحر، همین که آفتاب، ☀️ بازگردد از سفر خبر دهد، ز: کوچ ناگهانی ستاره ها!...
: •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❇️ امامـ علے (علیہ السـلامـ): 🔻اگــر سہ چیــز را در زندگــیتانــ اصــلاح ڪنید , خداوند سه چیز دیگر را برای شما اصلاح میکند👌 👇✨👇 ۱-🌸🍃باطنتــ را اصــلاح ڪن، خداونــد ظاهرتــ را اصــلاح میڪند و خوبے اتـــ را ســر زبانـــــها مے انـــدازد👌 ۲-🌸🍃رابطہ اتــ را با خــــدا اصــلاح ڪن , خداوند رابـطہ ات را با مردمـ اصــلاح میڪند و باعثــ احترامـ خلــق بہ تـو میشـــود 👌 ۳-🌸🍃آخرتتـــ را اصــلاح ڪن, خداونــد امـر دنیـــاے تـــو را اصــلاح میڪند👌 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @tanha_masiri_ha تنهامسیری ها...👣
◾️◾️◾️◾️◾️ سلام وعرض تسلیت دارم خدمت شما تنهامسیری ها بمناسبت سالروز شهادت امام جواد(ع)◾️◾️◾️◾️ 🏴🏴🏴