eitaa logo
تنها مسیری ها...👣
1.2هزار دنبال‌کننده
468 عکس
97 ویدیو
9 فایل
ما اینجا میخوایم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 ما #میتونیم 😉💪 ادمین: @afshari97 تبادل: @M_K_Admin اطلاعات کانال: http://eitaa.com/joinchat/2433089547C3121833ae0
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق 49 بعد از چند دقیقه به یه خونه بزرگ رسیدیم نمای خونه به سبک قدیمی بود هرچند نمای همه خونه‌ها شبیه به هم بود چند تا درخت بزرگ روبروی درخانه بود. بهار تقه‌ای بر در زد،بعد از چند ثانیه صدای مردی به گوش رسید -کیه؟ -سلام عمو رحمان،منم بهار در باز شد یه پیرمرد خوش بر‌ رو،یه کلاه سبز روی سرش،موهای سرش تمام سفید، خیلی مرتب و قشنگ بود -سلام عمو رحمان خوبید،صبحتون بخیر -سلام دخترم،شماخوبی،چقدر دیر اومدی خاله رعنا ازصبح زود منتظرتونه -سلام عمو -سلام دخترم،ببخشید مگه این بهار برای ادم حواس میزاره -اع عمو رحمان خیلی خوش‌امدید،بفرمایید داخل خیلی گرم ازمون استقبال کرد عمو رحمان یه راه رو باریک بود،دیوارهاش کاه‌گلی انتهای راه‌رو ختم شد به یک حیاط خیلی بزرگ،وارد حیاط شدیم کف حیاط از سنگ‌فرشهای مربع شکل پرشده بود وسط حیاط یه حوض گردبزرگ بود،دور تا دور حوض پر بود از گلدون‌های شمعدونی درختای خیلی بزرگ توی حیاط بود که زیبای خاصی به حیاط داده بود چند جای حیاط از کوزهای بزرگ گذاشته شده بود،یه اسیاب سنگی بزرگ نمای خونه واقعا محشر بود،بااینکه مدرن نبود اما فضای خیلی دلنشینی داشت -خانم جان بیا که دخترامون اومدن دخترامون؟ چقدر از این حرفشون خوشم اومد یه خانم مسنی اومد سمتمون یه لباس بلند با روسری گلدار -سلام،سلام دخترای گلم اول سمت من اومد سلامی کردم سلام به روی ماهت دخترم خیلی خوش اومدی محکم بغلم کرد و منو بوسید بعد نوبت بهار شد اع خاله رعنا قرار نیست نو بیاد من کهنه بشم‌ها خاله محکم بغلش کرد و بوسیدش -خیلی خب برید داخل سرمانخورن بچه‌ها تواین چند دقیقه اینقدر از خاله و عمو خوشم اومد که نگو واقعا حس کردم چندین ساله میشناسمشون @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
عشق 51 صدای اذان پیچیده بود بهار رفت بیرون بلند شدم از پنجره اتاق حیاط رو نگاه کردم خاله با بهار داشت حرف میزد،نمیشنیدم چی بهم میگفتن انگار خاله رفت مسجد بهار هم رفت وضو میگرفت رفتم نشستم گوشیمو نگاه کردم وای پدرم چند بار زنگ زده بود،اصلا یادم نبود بهش خبربدم که رسیدیم تماسی گرفتم با پدرم واطلاع دادم که رسیدیم. تماس رو قطع کردم بهار اومد توی اتاق ،با یه چادر گلدار سفید قشنگ -بهارخاله رفت مسجد؟ -اره، همیشه نمازشون رو مسجد ده میخونن -تو چرا نرفتی؟ -من همین جا میخونم،بهر حال ابجیمو که تنها نمیزارم☺️ یه سجاده اورد پهن کرد و شروع کرد به نماز خوندن نمیدونم چرا نماز میخونن،اصلا این کلمات عربی که میگن یعنی چی؟ شاید بخاطر ترسی که از اون دنیا دارن میخونن صد در صد همینه حرفایی که این اخوندها کردن تو سر اینا ازشون بپرسی چرا نماز میخونید میگن باید بخونیم نخونیم گناه داره چون پدر مادرمون میخوندن تهش هم خودشون خبر ندارن چرا میخونن هرکاری انجام میدن از ترسه،از ترس جهنم و اون دنیا اینهمه خرافات قبول کردن کی خبر از اونجا اورده که اونجا چی میگذره اصلا به من چه😏 بلند شدم رفتم بیرون لب ایوان نشستم و به منظره حیاط نگاه میکردم دلم یه چیزی میخواست،اما نمیدونم چی یه تغیر،یه چیزی که از این یکنواختی منو بیرون بیاره @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
عشق 54 یکی از خانم‌ها که تن صدای بلندی هم داشت رو کرد به من و بهار و گفت -شما دخترا نمیخواین کمک بدید؟ نگاهی کردم به بهار و خاله، -بلند بشید دخترا،برید ببینید سادات خانم چیکارتون داره بلند بشید هردومون بلند شدیم و رفتیم به طرف همون خانمی که صدامون زد،که اسمشون هم سادات خانم بود بهار گفت جانم کاری هست انجام بدیم -البته که هست،مگه میشه کار نباشه شما بیا این ملافه رو جمع کن - واما شما یکدفعه ناغافل دستم چنان کشیده شد که انگاری تمام سلولهای مرده بدنم زنده شدن -وای چقدر تو بی‌جونی جان،😳 من بی‌جونم ماشالله هیکل مثل دَکل بی‌هوا منو میکشی معلومه تعادلم بهم میخوره حیف که اینجا باید جلوی زبونم رو بگیرم -ببخشید،چیکار کنم من اینقدر مچ دستم رو محکم گرفته بود که یه لحظه فکر کردم جنایتی کردم و گیر افتادم من رو برد سمت یکسری از پارچه‌ها که روی زمین ریخته بود -بشین اینجا عزیزم اینا رو اتو بزن -چی،چیکارکنم😳 -وای بلا نگیری دختر،گوشم کر کردی چند تا ملافه رو اتو بزن نکنه بلد نیستی؟ زود خودمو جمع‌جور کردم گفتم نه اتو میزنم بعدش از پیش ما رفت بهار که مشخص بود جلوی خودش رو گرفته تا نخنده با رفتن اون خانم پوقی زد زیر خنده -کوفت چته چرا میخندی دیدی چطور پرتم کرد بعد میگه بی‌جونم با اون هیکلت خودت بشین اینا رو اتو بزن اتو😳 وای خدا ببین چقدر پارچه اورده میگه چیزی نیست،من چطور اتو بزنم اخه خوبه مهمان‌نواز هستن،اگر مهمان نواز نبودن میگفتن چیکار کنم بهار همونطور که میخندید طرفم اومد -هیس سارا کمتر غر بزن،واقعا نکنه بلد نیستی اتو کنی😂 نشستم کنار اتو -وای بهار این ملافه خیلی بزرگه اخه چطوری اتو بزنم اصلا به من چه کسی دیگه عروس میشه من ملافه‌اش رو اتو بزنم -سارا گریه نکن حالا😂 خودم یادت میدم،اول لبه‌هایی که چرخ کردن رو اتو بزن ببین کاری نداره -تو اول اون خندت رو متوقف کن تا خودم قطعش نکردم😒 -خیلی‌خب اصلا به من چه من میرم کارمو انجام بدم توام اتوکاری کن😏 بهار رفت به کار خودش برسه به هر زحمتی بود سعی کردم یکی رو اتو بزنم،کمرم درد گرفته بود،کنار اتو گرمم شده بود شالمو بیرون اوردم و راحتر نشستم داشتم شیوه اتو زدن اینا رو یاد میگرفتم نمیدونم چقدر شده بود،چند تا ملافه رو اتو زده بودم که یک نفر روبروم وایساد -خسته نباشید سارا خانم،خدا قوت نگاهی بهش کردم یه دختر جوان و خوشکل و خوش‌رو -ممنون،واقعا خسته شدم -خندیدو گفت شرمنده شما افتادید تو زحمت بفرمایید چایی یه چای برداشتم بهمراه کیک،فکر کنم خودشون پخته بودن اون دختر رفتش بازصدای خنده بهار بلند شد -چته بهار هی میخندی ،ببند اون فک رو عزیزم تو روستا پشه زیاده😒 لیوانش رو برداشت و اومد کنارم نشست -میگم دوست رک‌گوی خودمی نگو نه میدونی کی بود این دختر؟ -نه من از کجا بدونم؟ -خب دیونه این همین عروس خانم بود که شما داری کمک میدی بهشون -واقعا -اره خداوکیلی خودت بودی نمیخندی بی‌حرف چایمو خوردم،انگار تا حالا چایی نخورده بودم خیلی بهم چسبید -راستی این دختر دو سال هستش پدرش فوت کرده -جدی!! -اره،راستی چقدر خوب اتو زدی اینا رو @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
عشق 55 چای‌ام رو تموم کردم،نگاهی به پارچه‌های که اتو زده بودم انداختم درسته خسته شدم اما خوشم اومده بود از کار خودم رفتم کنار بهار -بهار ببین سارا چی‌کرده😏 -دستت درد نکنه ابجی خانم میبینی هرکاری سختی داره اما وقتی سعی میکنی کارت به نحو احسنت انجام بدی لذت بعدش خستگیت رو از بین میبره بهار درست میگفت با اینکه دفعه اولم بود اتو زده بودم،اما وقتی نگاهشون کردم خوشم اومده بود صدای اذان بلند شده بود،همه وسایلا رو جمع کردن انگار میخواستن برن مسجد به همراه خاله و بهار ازشون خداحافظی کردیم و رفتیم -خسته نباشید دخترای من،خداخیرتون بده -خاله منکه کمرم خیلی درد گرفته،مهرهای کمرم انگار خشک شدن😖 -سارا کوه که نکندی چند تا ملافه رو اتو کردی اجر کارتو از بین نبر ابجی -اَجر چیه مگه اجر میخوام،بابا خاله میگن خسته نباشید میگم که من خیلی خسته شدم،بگم خسته نشدم -از دست شما دخترا،بیاین بریم مسجد نمازمون رو بخونیم بعدا باهم بحث کنید نماز😕 نگاهی به بهار کردم منکه نماز نمیخونم برم مسجد چیکار -خاله من وسارا میریم خونه ساراهم که کمر درد شده خونه نمازمون رو میخونیم شما برید خاله جان از خاله خداحافظی کردیم و رفتیم خونه خاله هم رفت مسجد بهار وضو گرفت و رفت سجاده‌اش رو پهن کرد و شروع کرد نماز خوندن لب ایوان نشستم،هوا نسبتا تاریک شده بود،اسمان صاف و تاریک به کل امروزم فکر کردم،بهتر از روزه‌‌هایی بود که توی خونه میگذشت حداقلش اینه که روزها تکراری نیست رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم موهامو شانه زدم چایی حاضر کردم تا وقتی بقیه میان -سارا؛ کجایی -چایی دم میکردم،کاری داری ؟ -اگر کارت تموم شد بیا یکم صحبت کنیم یعنی چی میخواست بگه @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
عشق 56 -جانم،بامن کاری داشتی؟ -بشین اینجا تا بهت بگم به پشتی تکیه دادم،کنار بهار -ساراجان از تو خواستم بیای اینجا تا یکم بهم توی بعضی کارا کمک بدی -چه کاری؟؟؟ -اخر هفته سالگرد شهادت پسر عمورحمان هست -پسر عمو رحمان😳 مگه پسر داشتن -اره دو تا پسر داشتن که هر دوشون شهید شدن،شهید دفاع مقدس جمعه سالگرد یکی از شهیدا هستش میخواستم امسال یکم متفاوتر از سالهای دیگه باشه بامحمد وبقیه اهالی روستا یه طراحی چیدم یه اتفاق خوبی که امسال داره میوفته اینه که همین روز جمعه قرار شده یه شهید گمنام بیارن اینجا -شهید گمنام؟؟؟؟ اره امروز که اهالی روستا اومده بودن با عمو وخاله صحبت میکردن سر همین موضوع بود کارمون بیشتر شده پس باید کاری کنیم معرکه،بهرحال مهمان عزیز میاد برامون -منکه تو این قضیه‌ها کاری بلد نیستم چه کمکی میتونم کنم -اتفاقا خیلی میتونی کمک بدی،بهت میگم چیکار کنی فقط یه چیزی هست ابجی نمیگم بخاطر ماها خودت رو عوض کنی نه اصلا -یعنی چی؟؟ -ببین سارا جان اینجا یه جای کوچیک هست،دیدی مردمشون هم چطوری هستن من وتو هم مسئول کارای برگزاری مراسم شهدا هستیم چون بیشتر کارامون تو مسجد و حسینیه قراره انجام بشه میخوام توام بیای -باشه اینکه موضوع مهمی نیست صدای عمو و خاله شنیده میشد از داخل حیاط -بعدا حرف میزنیم پاشو خودتو جمع جور کن بهار چادرش رو سرش کرد و رفت بیرون از حیاط منم شالم رو انداختم و رفتم بیرون سلامی کردم به اتفاق هم رفتیم توی اتاق و کنار هم نشستیم،شام رو همگی دور هم خوردیم بعد از مرتب کردن اتاق و اشپزخونه من و بهار رفتیم طرف اتاقمون رختخواب رو پهن کردیم و دراز کشیدیم. خواب نمیرفتم به حرفای بهار فکر میکردم نمیدونستم میخوان چیکار کنن تا حالا این چیزا رو ندیده بودم.فقط به ندرت میشنیدم شهید میارن اونم شهدای جنگ تقریبا ساعت از نیمه شب گذشته بود یکدفعه صدای در شنیدم ترسیدم بلند شدم بیرون حیاط رو نگاه کردم حیاط کاملا تاریک بود صدای باد هم پیچیده بود لا به لای در و پنجره خواستم برم بخوابم که باز صدا اومد البته یه نوری هم بود انگار یکنفر بیرون بود خیلی ترسیدم نکنه دزد باشه،خواستم بهار رو صدا بزنم که گفتم اول به ۱۱۰زنگ بزنم -خاک سارا ؛ ۱۱۰ اونم تو یه روستا😖 شال و مانتو رو پوشیدم اروم رفتم سمت در اتاق عمو رحمان خواستم در بزنم صدای دزده اومد انگار داشت حرف میزد @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
عشق 57 یه لحظه وایسادم،دزد اگر باشه چرا بیرون حیاطه؟ دزدا که میان داخل اتاق کنجکاو شدم،هرچند خیلی میترسیدیم سعی کردم اروم قدم بردارم یکم برم جلوتر اگر چیزی شد جیغ میزنم همه بیدار بشن اروم اروم رفتم ،پشت یه درخت قایم شدم هم از دزد میترسیدم هم اینکه توی این تاریکی حیونی چیزی از درخت باشه بخوره بهم اع چرا وسط حیاط نشسته😳 وای اینکه عمو رحمانه،اینجا چیکار میکنه تو تاریکی خواستم برم جلو که منصرف شدم گفتم ببینم چیکار میکنه سرش به بالا سمت اسمان گرفته بود یه چیزایی اروم میگفت حرفاش با گریه‌هاش قاطی شده بود متوجه نمیشدم چی میگه چراغ دستی رو برداشت و سمت اخر حیاط رفت کلیدی از جیبش در اورد و در یکی از اتاقها رو باز کرد رفت داخل و در رو هم بست منم سریع رفتم سمت همون اتاق این اتاق چیه؟ چرا عمو نیمه شب اومده اینجا،چیکار میکنه یعنی صدای خواندن قران بلند شد اخر شب قران میخونه😳 کمی صبر کردم انگار نیت نداشت تموم کنه دندونام دیگه داشت میخورد بهم،ترجیح دادم برم اتاق خودم کنار بخاری رفتم تا یکم گرم بشم،دراز کشیدم یعنی چیکار میکنه عمو،چرا گریه میکرد چرا توی اون اتاق رفت قران بخونه؟ خیلی سوال توی ذهنم اومد نفهمیدم کی خوابم برد -بچه‌ها بلند شید وقت نماز شده،دخترا بیدار بشید وای خدا نصف شبی چرا سر و صدا میکنن لحاف رو کشیدم روی سرم تا بلکه کمتر صدا بشنوم -سارا من میرم نماز بخونم توبلند نمیشی -خب برو بخون،والا خدا خودش خوابه این وقت شب،اونوقت تو بیدار شدی مزاحم خدا بشی برو حاجی خانم بزار بخوابم چطوری از خوابشون میگذرن،بلند میشن اب میزنن به صورتشون @tanha_masiri_ha تنها مسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
عشق 62 فرصت رو غنیمت شمردم و از شهید سوال کردم خاله یه چیزی بپرسم؟ - بپرس عزیزم - در مورد پسرتون برامون حرف میزنید؟ مکثی کرد و نگاهی به تنور انداخت -سید عباس از همون بچگیش با بقیه بچه‌ها فرق میکرد خیلی باحیا‌بود،احترام میزاشت به دیگران،عجیب مهربون بود با بچه‌ها کم سن یا بزرگتر از خودش با مهربانی برخورد میکرد به اهالی روستا همیشه کمک میداد تو سن کم عمو رحمان بهش قران یاد داد وقتی یاد گرفت نماز بخونه نمازش رو همیشه اول وقت میخوند اتاقش ته حیاط هست،نصف شب صدای قران خواندش به گوش میرسید از وقتی خبر شهادتش رو اوردن عمو رحمان از اون به بعد میره توی اتاق سیدعباس و قران میخونه یادم به اون شبی افتاد که عمو رفت تو اون اتاق صدای قران خواندش بلند شد پس دلیلیش این بود -سرتو به درد نیارم مادر جان سیدعباس علاوه براینکه شاگرد نمونه بود ورزشکار ماهری هم بود توی کشتی هیچوقت خستگی برایش معنا نداشت اون زمان عده‌ای بودن که به قول خودشون لاتی بودن برای خودشون سید عباس با اونها رابطه برقرار میکرد کسایی بودن که حتی جلوی مسجد عبور نمیکردن اما بعد از دوستیشون با سیدعباس میدی مسجدی شدن حتی پاشون به جبهه باز شد همیشه میبخشید،لبخند رولبش کنار نمی‌رفت،بخاطر همین رفتاراش بود که همه جذبش میشدن تو کارای منزل به من کمک میداد،به عمو رحمان توکارای کشاورزی و دام کمک میداد به دیگران با دل و جون بدون هیچ منتی کمک میداد هرجا صدای اذان میشنید نمازش رو میخوند یادم نمیره نماز شبش ترک شده باشه چه تابستان چه زمستان نیمه شب وسط حیاط سجادش رو پهن میکرد و نماز میخوند وسط حیاط؟؟ همون جایی که عمو نشست و گریه میکرد خاله خیلی از خصوصیات شهید برامـ گفت،چطور بعضی ادما اینقدر راحت زندگی میکنن تمامی نان‌ها رو پختیم،صدای اذان از بلند گوی مسجد پخش شد خاله سریع نانها رو برد داخل و رفت حاضر بشه برای نماز منم که خیلی خسته شده بودم ترجیح دادم استراحت کنم -سارا😂 چیه به چی میخندی😳 -قیافت رو دیدی😂 قیافم چی شده مگه رفت ایینه اورد برام،خودمو توی اینه نگاه کردم یا خدا،چرا این شکلی شده بودم صورتم پر از ارد و خمیر،نگاهی به سرتاپام انداختم مانتو و شلوار که انگار رنگارنگ شده بود😖😖 وای نه،چیکار کنم حالا -صبح بهت گفتم اینقدر روشن بهم چی گفتی عزیزم حالا میشینی با دست لباساتو میشوری انگار دلم میخواست تمام موهامو بکشم بیرون،خیلی کفری شدم بهار هم بهمراه خاله رفت مسجد،من مونده بودم و اون وضع صورتم و لباسام @tanha_masiri_ha تنها مسیری‌ها...👣 نویسنده (منیرا-م)
عشق 66 این اتاق یجور خاصی بود،وقتی وارد شدم اصلا انگار تو این اتاق حتی توی این دنیا نبودم پارچه و قاب رو برداشتم سمت بیرون رفتم،باز یه نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم انگار یه انرژی داخل اتاق بود،یه حس عجیب این محمد که چند دقیقه پیش اینجا بود کجا غیبش زد؟ -بهار محمد رو ندیدی؟ -چیکارش داری،اصلا کجا بودی تو؟ نگاهی به دستم انداخت -اینا دست تو چیکار میکنه!!!!!!؟؟؟؟ -عمو بهم داد که بدم به محمد با تعجب به صورتم زل زد -واقعا عمو اینا رو به تو داد،رفتی تو اون اتاق ته حیاط؟ -اره،پس فکر کردی خودم رفتم اوردم -اخه اخه،تا به حال کسی بجز عمو و خاله نرفته تو اون اتاق،البته محمد دو بار رفته اونم جدیدا،همیشه خود عمو این پارچه رو میاورد -از بس دختر خوبیم عمو به من اجازه داده😊 حالا میگی محمد کجاس صدای محمد از اون طرف حیاط شنیدم،به اونطرف حیاط رفتم -شما اینجا هستید،عمو گفتن اینا رو بدم به شما دستمو تا اوردم جلو،باز نگاهش تو صورتم قفل شد،که زود سرش رو اورد پایین -کارای عمو امروز عجیب شده -کدوم کارشون -هیچی فقط دستتون باشه تا من برم بالا این پارچه رو بزنم محمد رفت اون بالاو پارچه مشکی رو بهش دادم پارچه رو باز کرد،وسط پارچه گلدوزی شده بود به اسم 💓یا فاطمه الزهرا💓 پارچه رو نصبش کرد،اون قاب رو هم زد زیر اون پارچه با زدن قاب،صدای صلوات پیچیده شد توی حیاط نگاهی به قاب کردم،انگار عکسش داشت همه رو میدید -خیلی ارادت خاصی داشت با مادرمون خانم فاطمه صدای عمو بود -یعنی خیلی این خانم براش مهم بوده -اره،همیشه متوسل میشد به خانم،حتی سربندش هم به اسم خانم بود زمانی که شهید شد روی سرش بوده -سربند؟؟؟؟ -اره،بیا تا بهت نشون بدم باز پشت سر عمو رفتم اما این بار محمد هم همراهمون اومد صدای اروم محمد از پشت سرم شنیدم که گفت -عمو هیچوقت در مورد سربند نگفته بود وارد اتاق شدیم،از یه جعبه که انگار وسایل شخصیش بود،یه پارچه باریک سبز که روش نوشته شده بود یا فاطمه‌الزهرا بیرون اورد پارچه رو گرفت سمتم -این سربند سیدعباسم هست اون پارچه رو گرفتم،دستی کشیدم روی پارچه،چند تا لکه خون هم روش بود -عمو میشه اینو بزارم گوشه قاب عکسش -هر طور میخوای باشه بگو تا محمد انجامش بده همگی اومدیم بیرون ،عمو در اتاق رو قفل کرد سربند رو گرفتم جلوی محمد -میخوام جوری بزارید گوشه قاب که این نوشتش مشخص باشه سربند رو گرفت و میبوسیدش،انگاری داشت گریه میکرد بدون توجه به من رفت سمت قاب،همینطور صورتش روی سربند بود و زیر لب چیزی میگفت همینطور که میخواستم سربند رو بست روی قاب صورتش پر از اشک بود،یه سربند اینقدر اشک ریختن داشت؟ تو زمان کم کل حیاط فرش شد،سیاه‌پوش‌ها زده شد خاله رعنا هم مدام از همه پذیرایی میکرد غروب شد،صدای اذان بلند شد عمو اومد بین بچه‌ها و گفت -دست همه شما درد نکنه،اجرتون با اقا بریم نماز بعد برگردیم خونه -سارا جان دخترم دستت درد نکنه بابا،خیلی زحمت کشیدی،بیا بریم مسجد بعد که برگشتیم بقیه کارها رو انجام میدیم مسجد😳 مجبور شدم بدون هیچ اوردن بهونه‌ای همراهشون برم مسجد بین راه یادم اومد به اون متنی که نوشتم -بهار بهار،میگم حُر کیه؟ این اقا،اقای که میکنن منظورشون کیه @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
عشق 67 -آقا؟ منظورت چیه -توی مسجد مدام میگفتن انشالله آقا خوشش بیاد،آقا کمک بده -اهان منظورشون اقا امام زمان بوده -مگه امام زمانی هم وجود داره😂 -البته که وجود داره فقط ما بنده‌های بی‌معرفت مدام با گناهامون ظهور ایشون رو عقب میندازیم -یعنی چی -سارا جان امشب هر دو رو بهت توضیح میدم،رسیدیم مسجد راستی تو برای نماز اومدی😌 -نتونستم عمو رو بپیچونم مجبور شدم بیام همگی باهم رفتیم داخل مسجد،یه چادر نمازی سفید بهار برام اورد چادر رو سرم انداختم،اینقدر سخت و سنگین بود که تعجب کردم چطورهمش بهار چادر میپوشه یکطرفش رو میگرفتم طرف دیگش می‌افتاد،خاله اومدم سمتم و گفت -دخترم پاین چادر رو اینطور جمع کن و بگیرش سخت نیست خوشکلم،ماشالله چقدر قشنگ شدی -واقعا سارا چهره‌ات عوض شد،خیلی بهت میاد،بزار یه عکس ازت بندازم از بس تعریف کردن دلم خواست خودم رو توی اینه ببینم اما متاسفانه اینه نبود -سارا وضو داری؟ -چی؟ -نگو که نمیدونی برای نماز باید وضو گرفت -اهان میدونم،اما نگرفتم،حوصله اینکارا ندارم -ببین اگر قراره توی صف جماعت بایستی باید واقعا نماز بخونی -یعنی برم وضو بگیرم؟؟؟ -اره باید وضو بگیری،وضوخانه هم بیرون حیاط مسجده چادر رو گذاشتم زمین رو به بهار کردم -همین جاها میشینم تا نمازتون تمام بشه اخلاق خاله رو دوست داشتم مطمن بودم فهمیده من اهل نماز نیستم اما یکبار هم به روی من نیاورد برخلاف بقیه ادمها،اگر بفهمن نماز نمیخونی از نظر اونها کافر و شیطان پرست هستی رفتم ته مسجد نشستم به بقیه نگاه میکردم واقعا همه این ادمها نماز رو بر حسب عادت میخوندن یا دوست داشتن‌؟ بعضیا نگاه میکردن،میدونم تو ذهنشون میگذشت چرا نماز نمیخونم بیخیال به همه سرگرم گوشی شدم توی گوگل سرچ کردم در مورد حُر چیزایی که ازش خوندم جالب بود اون متن هم نسبت به این زمانه گفته شده بود،داشتم یه ذره درک میکردم مطلب رو نمازشون تمام شد،خاله که صف اول بود متوجه نشد که من نماز خوندم یا نه،سریع رفتم پیش بهار -بهار کی برمیگردیم؟ -کجا؟ -خونه عمو دیگه -میرم،نکنه گرسنت شده یا خوابت گرفته این حرفش با کنایه بود،فکر کنم ناراحت بود از دستم -بهار از من ناراحتی؟ -نه چیزی نیست،بلند شو بریم من وبهار زودتر از بقیه خداحافظی کردیم رفتیم خونه @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
عشق 95 درست میگفت،این نعمت بزرگی هست که من الان دارم نفس میکشم و زندگی میکنم با صدای بهار برگشتم طرفش -کجا رفتی سارا،اونجا چیکار داشتی -بهار چقدر خوبه هنوز فرصت زندگی کردن رو داریم بهار لبخندی زود و گفت -درسته عزیزم،باید از فرصت‌های که به ما داده میشه استفاده کنیم،غرق نشیم توی دنیای فانی راستی میخواستم یه هدیه کوچیک،اما با ارزش بهت بدم یه کادو از کیفش بیرون اورد و بهم داد منم که عاشق کادو گرفتن،با کلی ذوق کادو رو باز کردم یه کتاب بود،دستش درد نکنه،کتاب هم خوبه -سارا جون این کتاب رو حتما بخون خیلی میتونه بهت کمک بده با این حرف بهار نگاهی‌گذرا به کتاب انداختم بهار رو محکم بغل کردم و بوسیدمش -ممنون از اینکه بفکر من هستی -بفکر توی خل نباشم بفکر کی باشم اخه یکم اونجا نشستیم و باهم حرف زدیم،در مورد محتویات کتاب گفت،خیلی میخواستم بخونمش -بیا بریم،چطوری با یه ذرت مکزیکی داغ -عالیه،بزن بریم هر دو باهم سوار ماشین شدیم،بهار رفت یجایی و ذرت داغ گرفت اومد -بااینکه توی ماشین نشستیم ولی خیلی چسبید غروب خورشید نمایان شده بود،کمی بعد صدای اذان به گوش رسید بهار کنار مسجدی نگه داشت،هر دو پیاده شدیم صدای اذان بلند شد،کم‌کم صف‌های نماز بسته شد بهار رفت برای نماز و من گوشه‌ای از مسجد نشستم هنذفری رو گذاشتم و صوت رو گوش میدادم چیزهای که گفت رو خلاصه برداری کردم و روی برگه‌ای نوشتم 🔆قبل از اینکه بخواهیم تصور دقیقی از بندگی کردن داشته باشیم باید تصور دقیقی از زندگی کردن پیدا کنیم🔆 یعنی چی 💠دین اسلام باعث افزایش لذت‌ها و کاهش رنج‌ها میشه💠 مگه میشه،دین اسلام هم محدویت هست،چطور ادم لذت میبره؟ 🔰قبل از اینکه بخواهیم متوجه بشیم دین چیه،باید دنیا و قوانین دنیا رو بشناسیم🔰 افرین گل گفتی،منم همین رو میخوام بفهمم حرفایی که این روحانی میزد جالب بود،بی‌طرف حرف میزد،شبیه این مذهبیا نبود 🔅درک و واقعیت‌های زندگی در دنیا ما رو برای دینداری اماده میکنه🔅 💢یکی از واقعیت‌های که وجود دارد رنج هست جان!!!!! چطور دین اسلام باعث افزایش لذت میشه که باز میگی واقعیت دنیا رنجه خب بقیش بگو ببینم اخرش متوجه میشم یا نه 🔹رنج همون اتفاقاتی هست که در دنیا برامون میوفته وماها از اون اتفاقات خوشمون نمیاد🔹 🔻دنیا جایی نیست که انسان همیشه بتونه راحت زندگی کنه دنیا جایی هست که چه ما دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم رنج می‌کشیم🔻 🔸همه انسانها چه دیندار وچه غیر دیندار رنج رو میکشن پس نباید از بودن رنج در زندگی ناراحت باشیم،باید تلاش کنیم رنجها رو کم کنیم و اون رنج‌هایی رو که نمیشه درست کرد به راحتی قبول کنیم🔸 ➰دو نوع رنج داریم رنج خوب و رنج بد رنج خوب رو تحمل میکنیم رشددنیایی داره و ثواب اخرتی رنج بد،هم رنج دنیایی و هم عذاب اخرتی داره➰ -ســـــــــارا سارا چرا جواب نمیدی؟؟؟؟ یکدفعه ترسیدم از تکانهایی که بهارداد هنذفری رو بیرون اوردم -اع چیه بهار،استخوانهای کتفم جابجا شد -چکنم از بس صدا زدم جواب ندادی گفتم متحولت کنم😁 -بی‌مزه،نمازت تموم شد -اره،بیا بریم،چی گوش میدادی -همونهایی که تو برام ریختی و گفتی گوش بدم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
عشق 101 صبح با سرو صدای موتور سوارها بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم اوه ساعت ۹صبحه😳 چه زود بیدار شده بودم،با کش وقوسی که به خودم دادم از تخت اومدم پاین رفتم سراغ گوشی اع منکه خطمو بیرون اوردم چه جالب،تا چشمام رو باز کردم رفتم سراغ گوشی، چیزی که بدرد من نمیخوره چرا تا چشم باز کردم،به خدا لبخند نزدم،چرا سراغ اون نرفتم😟 عیب نداره سارا،الان سلام بده از تختم اومدم پاین و دستم به سینه وایسادم سلام بر تو ای خدا سلام بر تو ای امام زمان سلام بر تمامی شهدا😉 حالا شد،افرین دخی با ادب خواستم تختمو مرتب کنم که پشیمون شدم خیلی گرسنم بود رفتم در رو باز کنم که اع سارا این هوای نفس بود بهت گفت بزار بعدا برگشتم طرف تختم روی تختمو مرتب کردم حالا شد یک برصفر😁 از چیزای کوچیک شروع کنم تا برسم به کارهای بزرگتر برخلاف روزهای دیگه اول رفتم دست و صورتمو ابی زدم و رفتم یه صبحونه‌ای مشتی خوردم خیلی پر انرژی و خوشحال بودم بعد از خوردن یه صبحونه مفصل رفتم به بهار زنگ زدم و گفتم که باید یه خط جدید بگیرم به سمت اتاقم رفتم و حاضر شدم،سویچ رو برداشتم و زدم بیرون موزیک مورد علاقه‌ام گذاشتم و حرکت کردم رفتم اول یه خط جدید گرفتم و به بهار زنگ زدم بابای گذشته سارا☺️ دلم خواست برم مزار شهدا،رفتم به سمت گلزارشهدا ماشین رو پارک کردم و تند تند رفتم سمت گلزار شهدا انگار باکسی قرار داشتم،عجله داشتم و خوشحال رسیدم کنار قبرسیدعلی -سلام،سلام صبح بخیر،دلم تنگ شده بود برات اومدم پیشت راستی ظاهرم چطوره،خوبه کلی حرف زدم و میخندیدم،یکی میدید میگفت این دختره روانیه اوهوم روانیم کردن شهدا😉 شده بودم عاشق شهدا،روزها وشبا با اونها حرف میزدم،دلمم هوایی میشد مسیرم میشد گلزار شهدا یامحمد افتادم،الان کجاس،چیکار میکنه سوریه چخبره الان یجورایی دلم براش تنگ شده بود😔 سیدعلی مواظب محمد باش خداحافظی کردم و بطرف ماشینم رفتم خب مقصد و کار بعدی چیه؟؟ اهان کتابخونه،باید یکسری کتاب میگرفتم بطرف کتابخونه حرکت کردم،باید چند سری کتاب میگرفتم روزم خیلی خوب گذشت،بعد از خریدچند کتاب در مورد زندگی چند شهید بطرف خونه حرکت کردم نزدیکای ظهر بود که رسیدم خونه،ناهار رو در کنار خانواده خوردم و باز به اتاقم پناه بردم خواستم یه اهنگ ملایم بزارم که نگاهم افتاد به همون صفحه‌ای که من علاقه‌هام رو نوشته بودم یکی از همین علاقه‌هام موزیک بود،یعنی باید اینم میزاشتم کنار اره سارا،قراره سارای جدیدی بشی پس باید یکسری کارها رو نکنی خودکارم رو برداشتم و خط قرمزی کشیدم روی گوش دادن موزیک روی تختم دراز کشیدم و شروع کردم به خوندن اولین کتاب از زندگی یه شهید اینقدر جذاب بود که خواستم تمامش کنم،دیگه با هر صفحه خوندن اشک از چشمام بی‌وقفه میومد چقدر زیبا بودن اینطور ادمها،و چه روح بزرگی داشتن چه راحت از خواسته‌های دنیویی گذشتن و اوج گرفتن یاد بالن افتادم،یه بالن برای پرواز بیشتر باید سبکتر باشه اینها هم سبک بودن و پرواز کردن تمام روز رو توی اتاقم موندم وکتاب میخوندم صدای گوشیم منو از حال و هوای کتاب بیرون اورد تازه یادم اومد که خط گوشی رو هم عوض کردم برای همین از صبح زنگ نخورده شماره بهار بود☺️ -الو سلام -سلام سارا خانم،خوبی،چخبر با گفتن چخبر،تمام کارهای روزم رو برای بهار تعریف کردم حتی قضیه دیشب -ای شیطون گفتم یه خبری هست که تواینقدر عزیزم،عزیزم راه انداخته بودی -پس چی، فکر کردی جدی تو عزیزمی 😂 -دستت درد نکنه،سارا فردا عصر قراره بریم یجا جلسه،اگر میخوای بیام دنبالت با کمال میل قبول کردم -میگم بهار -جانم -چیزه،میگم،این چیز -چیز،چیز چیه سارا چیزی شده؟؟؟ -اه،هولم نکن،ببین سوریه چخبر -سوریه!!!!!! اهان😂 خوبن سوریه،دیروز خبرای جدیدی رسید از سوریه،الحمدالله حالش خوب بود سوریه😂 خودم از حرفامون خندم گرفت -کوفت،برو بچه پرو،خدافظ الحق پروام،من احوال میپرسم بعد به بهار میگم بچه پرو دلم اروم گرفت،خداروشکر که حالش خوبه @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)
عشق 109 دیدگاهم نسبت به خیلی چیزها عوض شده بود بعد از تمام شدن جلسه،رفتیم کنار خانمها هرکسی مشغول کاری بود من هم کنارشون توی بعضی کارها کمکشون میکردم چقدر همدل و همفکر بودن همیشه فکر میکردم چادر مانع انجام کار میشه اما این خانمها با چادرهای سرشون هرکاری رو انجام میدادن نزدیک اذان بود،با بهار رفتیم وضو گرفتیم و اماده شدیم برای نماز صدای دلنواز و ارامش بخش اذان توی فضا پیچیده شد صف‌های نماز تشکیل شد،متاسفانه چادر نداشتم -بهارمن چادر ندارم میتونم نماز بخونم؟ -اره عزیزم،میتونی نماز بخونی رفتیم کنار بقیه ایستادیم،و نماز رو بستیم بعد از اتمام نماز رفتیم کمک برای توزیع شام که مادر بهار خواست کاری انجام بدیم رفتیم پیش مادر بهار -دخترا یکسری ظرف غذا گذاشتم توی ماشین میخوام ببرید به چند جا بغض راه گلوش رو گرفت،با چشمانی پراز اشک گفت هرسال محمدم اینکار رو میکرد بهار مادرش رو بغل کرد و گفت خب امسال قسمت شده من و سارا اینکار رو کنیم دوساعتی شد که غذاها رو پخش کردیم بهار منو رسوند خونه،ازش خداحافظی کردم و وارد خونه شدم ورودم همانا،صدای بلند پدرم همانا -معلومه چیکار میکنی،هر روز بیرون،کجا میری و میای فکر کردی ازادت گذاشتم میتونی هر غلطی کنی -بابا من با -با کی بودی،دنبال چی بودی،چرا همیشه دلیل داری برای کارهات این پسره کیه،کجا بودی با اون -پسر!!!!!؟ کدوم پسر،بخدا با بهار بودم -بهار چه صدای مردونه‌ای داره،این گلها بهار اورد در خونه،بهار چهرشو مردونه کرده هنگ کرده بودم از حرفهای پدرم،بجایی که اشاره کرده بود نگاه کردم یه سبد گل بزرگ نمیدونستم چخبره -گمشو برو تو اتاقت،دیگه حق نداری بیرون بری پدر من همیشه بفکر ابروش بود ولی چرا داشت زود قضاوت میکرد،منکه کاری نکرده بودم با دلی پر از غم بطرف اتاقم رفتم -سارا در رو باز کن -با اینکه حوصله نداشتم،اما مطمنا سحر خبر داشت در رو باز کردم -وای چخبره اینجا،کاغذ بازی میکنی،یا نامه مینوسی -کارت رو بگو -خدایی چقدر قشنگ فیلم بازی کردی من داشت باورم میشد تو خبر نداری😂 -سحر حوصلت رو ندارم،واقعا نمیدونم چخبر شده -همون موقع که بابا اومد خونه،یکی زنگ زد خود بابا رفت در رو باز کرد،یه پسر خوشتیپ با همون سبد گلی که دیدی پشت در بود به بابا گفت امروز باهم بودین و جرو بحث کردید،اونم اومده بود برای عذرخواهی -چــــــــــــــی!!!!!! بخدا نمیدونم چخبره بابا چیکار کرد؟ -هیچی،شیک و مجلسی بیرونش کرد انگار اتاق دور سرم میچرخید،شایان میخواست چیکارکنه خدایا چیکار کنم،کمک کن خدا ابروم رو پیش خانواده‌ام برد خط قبلیم رو گذاشتم،تمام اس‌های تهدید امیزش برام اومد نمیدونستم چیکار کنم کتاب قران رو برداشتم چند ایه‌ای رو خوندم یه روز خوش و بی‌دردسر به من نیومده بود گوشی رو گذاشتم روی ساعت برای نماز شب رو با تلخی خوابیدم نیمه‌های شب با صدای زنگ گوشی بیدار شدم،باز گوشی رو قطع کردم و خوابیدم صبح از خواب بیدار شدم،خیلی کسل و بی‌انرژی بودم همون جا روی تخت نشستم و حوصله نداشتم بلند بشم وای من نماز صبح رو نخوندم بیشتر ناراحت شدم،چرا خواب موندم😔 خدا جون ببخشید،نتونستم دست ازخوابم بکشم نیاز داشتم با یکی حرف بزنم،زنگ به بهار زدم و همه چیو براش تعریف کردم یک روز کامل توی اتاقم بودم،خودم رو با نماز و قران خوندن اروم میکردم میدونستم این یه رنجه،شاید داشتم امتحان میشدم ولی اول راه بودم نباید جا میزدم اخرشب خوابیدم و به بهار گفتم منو برای نماز صبح بیدار کنه صدای زنگ گوشی رفته بود روی اعصابم چند بار قطع کردم اما ول کن نبود -الو،مگه خواب نداری نصف شب زنگ میزنی -سارا جان وقت نمازه بلند شو ابجی گلم با این حرف بهار،هوشیارتر شدم، بلند شدم -بهار جان بیدارم ممنون کمی که هوشیارتر شدم،اروم رفتم وضو گرفتم و برگشتم نمازم رو خوندم با این همه ناراحتی و تنها نشستن توی اتاقم فقط یاد خدا دلم رو اروم میکرد دو روز توی خونه بودم و اجازه بیرون رفتن رو نداشتم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)