🔰#روایت_خادمی
📌 قسمت چهارم
رسیدیم مزار یادمان هویزه مسئول هویزه آقایی ع.ر بود با همون تیپ بچه بسیجیها، با لباس خادمی و کاپشنی که روی شونههاش انداخته بود، با لهجه ی دلنشین اصفهانی و کفشهایی که پاشنههاش رو خوابونده بود، تسبیح به دست اومد استقبالمون...
وارد مزار که شدیم نسیم ملایمی میوزید که بیشتر از تکون خوردن سربندهای ورودی مزار حس میشد، با سربندها خیلی حال کردم، سرم رو که آوردم پایین به تابلونوشتههای آبی ورودی مزار بر خوردم، حسابی چسبید!
_اگر خستهجانی بگو یا حسین
_ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند
پله رو رفتیم بالا! خنکی سنگای مزار خیلی دلچسب بود، گنبد آبی مزار میدرخشید،
نسیم قطع نشده بود و اینبار پرچمهای قبور شهدا این رو نشون میداد.
وسایلمون رو بردیم داخل اسکان خدام که بهش #ویلا میگفتن.
همهی بچهها که اومدن، مسئولین اجرایی بازه توضیحاتی رو دادن و چند ساعتی در اختیار خودمون بودیم، هنوز اطلاع چندانی در مورد یادمان و شهدا و عملیات و... نداشتم حیران و سرگردان بین قبرها میگشتم؛
_شهید مجید مهدوی
_شهید محمدرضا ملایی زمانی
_شهید مصطفی مختاری
_شهید سید محمد حسین علمالهدی
_شهید گمنام
_شهید گمنام
کناراین دو قبر که جزء قبور سمت چپ صحن مزار و چسبیده به باغچهها بودن زمینگیر شدم، جا برای اضافه کردن حداقل ده قبر دیگه وجود داشت، آهی کشیدم، آرزو که بر جوانان عیب نیست.
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
🔰#روایت_خادمی
📌 قسمت ششم
من اسمم بین بچههای فضاسازی بود قرار بود کار فضاسازی از مقتل شروع بشه.
قبل از صبحانه و رفتن سر پست هامون باید میرفتیم صبحگاه. همهی خادم ها به جز بچههای آشپزخونه باید میرفتیم مراسم صبحگاه رو شرکت میکردیم. بعد از اینکه چند دور صحن جلویی مزار رو چرخیدیم یک نفر رفت وسط تا حرکات کششی رو انجام بده هنوز یکی دو حرکت انجام نداده بود که دیدم همه با چهرهای خندون دارن میان طرف من، تا اومدم به خودم بیام خیلی دیر شده بود و من با سر رفته بودم داخل سطل آشغال و تمام لباس هام کثیف شده بود، جا خورده بودم و نمیدونستم چرا منو انداختند داخل سطل آشغال، بعدها فهمیدم ظاهرا یک رسم قدیمی هستش و معمولا هروز صبح یکی دو نفر به این افتخار نائل میشن.
همه توی صف ایستادیم و یک نفر قرآن خوند و سرود ملی پخش شد، تا این مرحله خودم رو بین صفهای شهدا میدیدم وحس خوبی داشتم یک دفعه صوتی پخش شد و توجه همه رو جلب کرد، باخودم گفتم هرچی هست مربوط به خادمهای امام حسین علیه السلامِ، دوباره دلم هوایی شد وحالا خودم رو بین خادم های عرب حرم امام حسین تصور میکردم، هرچی جلو تر میرفت خدا را بیشتر برای این نعمت شکر میکردم.
برنامهی بعد اسمش شابُزی عمومی بود. برام اسم عجیبی بود و هر چی به خودم فشار آوردم اصلا نفهمیدم چه معنی داره، هنگامی که داشت برنامه شروع میشد یک نفر توضیحات مختصری داد و گفت این کلمه مخفف عبارت ((شبکهی انهدام بنیادین زباله))هست، دیگه وظیفهی این گروه از بچه ها که بهشون شابز میگفتن کاملا برام مشخص بود. ما دو نوع شابزی داشتیم یه شابزی که بچه های شابز در طول روز انجام میدادند و یک شابزی هم به صورت عمومی بود که هر روز صبح همه یه دور شابز میشدن و نایلون به دست آشغالهای محوطه رو جمع میکردند.
رفتیم سمت #ویلا برای صبحانه، یک نفر صدا زد ((#مامان! غذا رو بیار دیگه، مردیم از گرسنگی)) با تعجب بهش نگاه کردم، باز شدن درب وردی #ویلا توجه همهی رو به خودش جلب کرد، بله! #مامان (مسئول پخش غذا) با قابلمهای پر از املت وارد شد، املتش در حدی دلنشین بود که هضم نشده، جذب میشد.
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
#روایت_خادمی
📌 قسمت نهم
برگشتیم #ویلا برای ناهار، بچهها بهش میگفتن عدس پلو و خدا قبول کنه بیشتر شبیه یک دیگ خمیر بود که چنتا دونه عدس داخلش انداخته بودن، #مامان دست به کار شد و غذا رو بین بچهها تقسیم کرد، بر خلاف ظاهرش دلنشین بود.
وقت استراحت رو داخل اسکان نموندم و زدم بیرون، از بزرگتر ها شنیده بودم اینجا یک مزار دیگهای هم داره به اسم مزار شهدای #کرخه_نور رفتم تا یه سری به این مزار بزنم، حدودا۲۰۰متر تا مزار شهدای هویزه فاصله داشت، و مشخص بود که سعی کردند شبیه همون مزار بسازنش، سازه ای از آجر و کاشی های آبی که در هر گوشهش یک گنبد کوچک با یک پرچم داشت و حجرههای دوطرف هم پررنگ ترین وجه شبه این دو مزار بود. قبرها رو از نظر گذروندم چنتا مورد خیلی توجهم رو جلب کرد: شباهت فامیلی ها، همهی شهدا مرد بودن، سنین مختلفی داشتن از۸۱سال تا۱۷سال.
بعدها از راویها شنیدم که این شهدا مربوط به دو قبیلهی بوعذار و بوغنیمه هستن که بعثی ها میریزن داخل این دو روستا و همه جا رو خراب میکنند و مردهاشون رو به بیرون از روستا میبرند و به شهادت میرسونن و در نهایت داخل یک گور دسته جمعی دفن میکنند. بعد از حدود ۶سال در تاریخ۲۵فروردین۱۳۶۵ تفحص میشن و کنار مزار شهدای هویزه آروم میگیرند.
بعداز ظهر هم رفتیم مقتل و ادامهی کار رو در کنار پشههای سِمِجش پی گرفتیم، پشههایی که ول کن نبودن، نیش نمیزدن ولی به شدت روی مخ آدم رژه میرفتن
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj