eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
12.4هزار ویدیو
335 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔹🌺🔸🌹 #دختر_شینا 10 🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم
🔷🔶🌷🔹 11 💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش.😌❤️ 🌺 من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطراتِ گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدنِ من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، 💕 امّا یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!» 🔷 راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.😊 🌷 ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیالِ آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»🎊🎉 وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.... 💍 در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشتِ محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کارِ خیرِ جوان ها می روند. 🗓دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبحِ زود آماده شدیم برای جاری کردنِ خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکزِ بخش بود. 🔸صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراهِ پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخِ گوشم برایم دعا خواند. من تَرکِ موتورِ پدرم نشستم و صمد هم تَرکِ موتورِ پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحبِ محضرخانه پیرمردِ خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هَچَل نینداز.»😊 🔵 ما به این شوخی خندیدیم؛ امّا وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدونِ عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اوّل ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوارِ موتورها شدیم و برگشتیم قایش. ❇️ همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. 🚌 موتورها را گذاشتیم خانه. سوارِ مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.عصر بود که رسیدیم. پدرِ صمد گفت: «بهتر است اوّل برویم عکس بگیریم.» 📸 🌳 همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. ⛲️ وسطِ میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسطِ این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاسِ دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. 🔸 پدرِ صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. 🔷 عکاس به من اشاره کرد تا روی پیتِ هفده کیلویی روغنی، که کنارِ شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشتِ دوربینِ پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دستِ عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیرِ پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدرِ صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»⁉️😕 🔸پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دخترِ من که این شکلی نیست.» ➖ عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ 🌺🌷 امّا پدرِ صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروسِ من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرفِ خانه دوستِ پدرِ صمد. شب را آنجا خوابیدیم. 🖋 ادامه دارد... نویسنده؛ 🌹 @saritanhamasir
12 🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغِ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» 🔹بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد... به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامتِ تأیید تکان داد. ✅✔️ گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» 📝 محضردار دفترِ بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. امّا صمد امضا می کرد. 💍 ⭕️ از محضر که بیرون آمدیم، حالِ دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمامِ مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.... 🔶ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدرِ صمد سفارشِ دیزی داد🍜 💖🌺 من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم.خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنارِ میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» 🔹عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.» 🍜 دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیشِ صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغولِ غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشتِ خوشمزه ای بود.😋 🚌 بعد از ناهار سوارِ مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» 🔵 رفتم کنارِ پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیفِ ما نشسته بود، نگاه کنم...🚫 🌷 به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. 🔸صمد و پدرش تا جلوی درِ خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. 💞 با رفتنِ صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند... تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، امّا نیامد. 😥 فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنارِ او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده.... پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغولِ خوردنِ صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. ❇️ هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.» 💕 نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم 😇 🌺 صمد لباسِ سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: «خوبی؟!»⁉️😊 ➖ خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود...😔❣ 🌹 گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظبِ خودت باش.» 🔹 گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض تهِ گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند...😭 🖋 ادامه دارد... نویسنده؛ 🏴 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23 🌼🌹🌷🌺🍁 «مشتاق ظهور»💕 🔶وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ؛ خدایا در فرج مولای‌ ما تعجیل بفرما! 🌼🌹🌷🌺🍁 ✅همه‌ ی ما‌ برای رسیدن به هدف ارزنده‌ای که در زندگی داریم، اگر موانعی سر راهمون باشه و راه رسیدن به آن هدف رو سد کرده باشه، باید در دفع و رفع آن موانع بکوشیم . 🔮رسیدن به جامعه توحیدی‌ هدف بزرگ ماست که فقط با ظهور امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف به تحقق خواهد رسید. 🌼🌹🌷🌺🍁 📌منتهی به خاطر موانعی که از سوی ما و اعمال و گفتار ما سرچشمه گرفته، این ظهور به تاخیر افتاده پس بر ما واجبه که از خداوند متعال برطرف کردن آن موانع را بخوایم. 🌀پس دعا کردن برای تعجیل فرج امام عجل الله تعالی فرجه الشریف ، در حقیقت دعا برای خودمون و سودمند به حال خودمون هست. 🌼🌹🌷🌺🍁 💌همونطور که در توقیعی از آن حضرت آمده که ؛ «و بسیار دعا کنید برای تعجیل فرج، که آن فرج شما است»این بیان حضرت، نشان بی‌نیازی آن امام همام از دعاهای ماست ولی بخاطر خودمون فرمودند دعا‌کنید.... 🌼 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر اهالی معرفت😊✋ روزتون متبرک به الطاف الهی ان شاءالله که حال دلتون خوب لحظه ها و دقایقتون خدایی🤲 🌺🌹🌸 ان شاءالله در این مسیر مستدام عزمتان جزم قدم هاتان استوار اهدافتان الهی راهتان نورانی باشد ان شاءالله و تعالی🤲 🍁🌺🌷🌹🌼 پایدار و سربلند زیر نگاه مهربان خداوند🌺 خب بریم سراغ جلسه بیست و نهم بحث جذاب و شیرین خانواده متعالی به برکت وجود مولا💫 با ذکر شریف ❤️ ⤵️⤵️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 7 ✨🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺✨ ✨افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد✨ در جلسات قبل درمورد اخلاق الهی و غیرالهی صحبت کردیم✅ بخاطر اهمیت موضوع بنده صحبتم رو بامثال ادامه میدم تا برای شما جا بیفته ما نمیگیم اخلاق غیر الهی کاملابده❌ اما هرگز به ارزش اخلاق الهی نمیرسه. امام حسین در صحرای کربلا فرمود: اگر دین ندارید آزاده باشید.✅ این جمله یعنی چی❓❓ خیلی ها اینطور معنا میکنن که یا دین داشته باشید یا آزاده باشید یعنی اینکه هم دین میخاد آدم خوبی باشی آزادمنشی هم میخاد تو آدم خوبی باشی به هر حال آدم خوبی باش. اما این معنا کاملا غلطه❌ 🌳🌸🌳 امام حسین فرمود: فکونوا احرارا اگر دین ندارید پس لااقل آزاده باشید. ببین 👇👇 این فاء معنای این میده که حداقل آزاده باشید.✅ گاااهی از اوقات، اخلاق غیرالهی اخلاق حداقلیه. یه دعا بکنم بریم بحث خانواده وارد بشیم. خدایا! مارو متخلق به اخلاق الهی و ایمانی و حداکثری بگردان الهی امین 🙏 این جلسه میخاییم یه کم با آقایون صحبت کنیم ان شاالله جلسات بعد باخانمها هم صحبت میکنیم✅ یه حدیث تقدیم آقایون محترم میکنم خانما این حدیث رو به آقایون یاد ندن😊 برن بگن ببین این حدیث چی گفته❌ غرور مردشونو بهم میزنن، بعضی وقتاخا نمها مرد رو داغون میکنن، میگن میخوان آدمش بکنن.😳😳 مردی هم که غرورش داغون بشه دیگه درست نمیشه.... 😳👌👌 ببخشید البته ما محضر همه آقایون ارادت داریم✋ ولی این حدیثی ست که آقایون باید گوش بکنن، خانمها هم لطفا ازش سوء استفاده نکنن 👉 رسول گرامی اسلام فرمودن: خیرکم، خیرکم لاهله. بهترین شما اونیه که بهترینه با خانوادش . 💑 💑 بعد میفرماید: و انا خیرکم لاهلی. و من بهترین شما هستم نسبت به خانواده خودم. 💖💖 حالا 👇👇 خانواده ی پیامبر اسلام رو که میشناسید همه شون خدیجه کبری، فداشون بشم نبودنا. دیگه اسم هم نمیبرم! جنگ جمل یادتونه؟!؟ یه وقت پس فردا نگی ، آخه خانواده هم باید مثل حضرت زهرا باشه تا آدم مانند امیرالمومنین رفتار بکنه. نخیر!!! ❌❌ خانمها هم دقت کنن نگن آقا شما از اهل بیت مثال میزنی همسرای ما که مثل اهل بیت نمیشن❌ پیامبر میفرمایند شما باخانواده بهترین باشین👌👌 هر کی ایمان داره، این حدیث روخیلی بهتر اجرا میکنه.✅ بدون ایمانم نمیشه این حدیث رو درست اجرا کرد. بدون عشق به پیغمبرم نمیشه این حدیث رو درست اجرا کرد. این حدیث هم دیگه از سریال جومونگ و اوشین و ایشون و اون یکی شون و ... اینا در نمیاد. ☺️😂☺️ این دیگه فقط تو دستگاه اهل بیته. چقدر کسانی که محب اهل بیتن وظیفه سنگینی در خونواده داری ، دارن❗️ چرا❓❓❓ چون میره روضه، روضه علی اصغر براش میخونن... روضه رباب براش میخونن... روضه زینب کبری... روضه اباالفضل العباس... روضه علی اکبر... روضه قاسم... همه اش خانواده اس✅✅ 🌻هر مردی به خانمش احترام بذاره پسر و دخترش هرزه نمیشن 🎐دخترت میفهمه موجود محترمیه، اونم احترام خودشو حفظ میکنه 🎐پسرت یاد میگیره به خانمها باید احترام بذاره خانوما هم فکر نکنن با کم کردن روی شوهر، شوهر میترسه و کار خوبی کردن برادر من شما هم نگو من که زن ذلیل نیستم خانممو دوزار حساب نمیکنم 😒 🔻نذارید کسی بیشتر از شما به اعضای خانواده تون محبت کنه؛ ⛔ دیگران ممکنه به طمعی به اونها احترام بگذارن . احترام که بذاری عزیزتر میشی☺ بحث و تا همینجا نگه میداریم تا جلسه بعد 😊 حقیقتا این مطالب بسیار عاالی و کاربردیه و اگر در خانواده ها عملی و اجرا بشه هیچ اختلافی در روابط خانوادگی پیش نمیاد و همه چی خوب پیش میره . ممنونیم از توجه شما بزرگواران 👏✅🌺 پایدار و سربلند باشید زیر نگاه مهربان پروردگار ✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨ حاج آقا حسینی 💞 @saritanhamasir 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانش آموز تتهامسیری ازدرس های 🔰 🧕هستی صدرزاده🌹 پایه چهارم🌹 🎚ازشبکه اجتماعی شاد 🖼کانون فرهنگی تربیتی فدک تنها مسبرآرامش 🌺 @saritanhamasir
@Panahian_mp3961129-Panahian-EhsasNiazBeKhoda-HeiatSarallah-02-18k.mp3
زمان: حجم: 9.01M
2 ⭕️ ریشه طغیان احساس بی نیازی هست... ✅ راه های مقابله با طغیان استاد پناهیان 🌷 @saritanhamasir