🔴صهیونیستها دست از پا خطا کنند، دستشان را قطع میکنیم
🔹فاصله بین عملیات واقعی و رزمایش میدانی تنها تغییر زوایای پرتاب موشکهاست. رزمایش ما یک هشدار جدی، واقعی و میدانی به تهدیدات صهیونیستهاست.
╔ ✨✨ ══ 💥 ೋ•══╗
@saritanhamasir
╚══•ೋ💥 ══ ✨✨ ╝
1_724352790.mp3
8.57M
#اسلام_و_یهود 4
🔘 جلسه چهارم: ماجرای سوزناک شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها...
☢️ اتفاقات پس از شهادت تا زمان ظهور امام زمان ارواحنا فداه با پرچمداری زعیمان شیعه...
🌷 حتما گوش بدید...
استاد طائب
🔷 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_نهم زمین از لرزیدن ایست
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_دهم
پشت یک وانت که کلی وسیله بار زده بود سوار شدیم.
چادرم خاک خالی بود ، با حال نزار یکجای تنگ گوشه وانت خودم را جا کردم ، مرتضی بالای سرم روی بار نشسته بود و باد به صورتش میخورد ، حال اشک ریختن هم نداشتم فقط خیره بودم و تصویر پدرم از جلوی چشمانم رد نمیشد ، چقدر بی خبری سخت بود.
یک ساعتی راه پیچدرپیچ طی شد ، حالت تهوع داشتم و خداخدا میکردم این زمان به پایان برسد پیشازظهر به روستا رسیدیم حجم آوار و ویرانی بهحدی بود که نه کوچهای مانده بود و نه راهی .
دوتا ماشین نیروهای امدادی مستقر بودند و مردم مشغول آواربرداری کنار قبرستان هم عدهای مشغول شیون .
مرتضی پیش افتاد ...
پشت سرش افتان و خیزان میرفتم
حواسش به من بود که زمین نخورم ...
به اولین آشنا که رسیدیم مرتضی سراغ پدرم را گرفت ، از صحبتهای آنها چیزی متوجه نمیشدم فقط دیدم که مرتضی سر تکان میداد و متأثر شد...
روی زمین پهن شدم هیچ توانی برای ایستادن نداشتم ، با همه توانم فریاد زدم:
باباااا
مرتضی به سمتم دوید :
_آب بیارید ...
آب بیارید ...
صدایش را گنگ میشنیدم :
_طیبه طیبه جان!!!
به خدا هیچی نشده
آب به صورتم میپاشید چشمهایم را بهزحمت باز کردم چند نفر دورم جمعشده بودند با دستهایم یقهاش را گرفتم :
+مرتضی بابام کجاست ؟؟!!!
_ این آبو بخور...
خوبه به خدا ...
خوبه داره میاد اینجا ...
+دروغ میگی...
بابام مرده حتماً ...
مرتضی دروغ میگی...
از دور صدایش را شنیدم ...
خودش بود :
+مرتضی...
آهای مرتضی ...
بهشدت مرتضی را کنار زدم و دیدمش ...
پدرم خاکآلود به سمتم میآمد...
خدایا شکرت یکی از زیباترین لحظات عمرم را در آن دم حس کردم ، آغوش پدرم امنترین جای دنیا بود در حین بوسیدن پدرم دیدم که مرتضی سجده شکر میکند.
بعد از دو روز بالاخره نفسم به ریههایم رسید.
نیم ساعتی به گفتوگو پرداختیم و بعد با مدیریت بابا ما هم مشغول امدادرسانی شدیم.
ساعات و روزهای سختی بود ، در روستای کوچک و تقریباً خالیازسکنهی ما حدود پانزده نفر کشتهشده بودند ، زخمی هم کم نبود بحث اسکان موقت غذا ، دارو و درمان ، دنیای کار بود و خدا را شکر پدرم مرد روزهای سخت اوضاع را مدیریت میکرد.
از زرنگی مرتضی کیف میکردم مثل پدرم دقیق و کاربلد بود کاری و با غیرت زحمت میکشید و مهربانانه به مردم خدمات میرساند.
سه روز سخت را پشت سر گذاشتیم تا آن شب که زندگی من و مرتضی وارد فاز جدید خود شد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @saritanhamasir
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_یازدهم
با تمام علاقهای که بین ما بود اما همیشه مراقب حریمها بودیم .
خود مرتضی پسر باتقوایی بود که بیشتر از من دقت داشت ، اما از اینکه به او نزدیکتر شوم یا کنارش بایستم حس خوبی داشتم و دلم میخواست که این لحظات تکرار شود ، هرجند بعدش عذاب وجدان میگرفتم.
دو سه مرتبه وقتیکه غرق نگاهش بودم یا زمانیکه هر دو به یک موضوع میخندیدیم متوجه نگاهای متفکرانهی پدرم شدم و خجالت کشیدم.
روزهای سختی بود کمبود آب ، غذا ، جای استراحت، آدمهای داغدار ، خلاصه در آن ویرانه تاریک هیچ نقطهی سپیدی به چشم نمیخورد بهجز محبت من به مرتضی که لحظه به لحظه بیشتر میشد .
بعد از نماز، سجده شکر طولانی داشتم بابت این روزها که کنار او گذر میشد .
مادربزرگ و پدربزرگم شب زلزله تهران بودند اما از خانه آنها چیزی نمانده بود ، خاطرات کودکی ما زیر خروارها خاک مدفون شد.
بعدازظهر آن شب خاص هر سه از خستگی سه روز کار سخت تقریباً بیهوش شده بودیم ، گوشه خانه ویرانشده مادربزرگ و پدربزرگ یکی دو ساعتی استراحت کردیم.
بابا با تکهای پارچه برای من جای خواب درست کرده بود که جلوی مرتضی معذب نباشم .
بعد از سه روز اوضاع در روستای ما قدری آرامتر شده بود برای پخش شام و سرکشی رفتیم و بازگشتیم از شام سادهای که پخش کرده بودیم مقداری مانده بود هر سه دور سفره نشستیم ، چراغ نفتی فضا را کمی روشن کرده بود.
بابا شروع به صحبت کرد:
_ مرتضی...
طیبه ...
من با شما دوتا چیکار کنم ؟؟؟؟
جرات نگاه کردن به کسی را نداشتم فقط سرم را پائین انداختم مرتضی با حیا گفت :
+ دایی جان چی شده مگه خطایی داشتیم خداینکرده !!!؟؟؟
بابا با صبوری ادامه داد ، معلوم بود برای بابا هم آسون نیست :
_ببینید بچهها من آدم مقیدی هستم وقتی میبینم که شما بهم علاقه دارید و این کشش رو حس میکنم نمیتونم دست روی دست بگذارم و شاهد باشم درحالیکه به هم نامحرم هستید نگاههای ...
مرتضی وسط حرف بابا پرید با خجالت تمام و صدایی که از ته چاه درمیآمد گفت :
+ دایی جان به خدا اینجوری هم نیست من و طیبه همیشه مراقبیم
_میدونم اما منم یه وظیفهای دارم دیگه ، تصویر بابات از جلوی چشمهام رد نمیشه ...
بابایم با بغض ادامه داد :
_مرتضی تو امانتی دست من ...
طیبه هم که نور چشمهام و یادگار حسرت زندگیمه
بغض بابا نرم ترکید اشکهای گرم و داغ هر سه جاری بود ...
چند ثانیه سکوت...
بعد بابا سرش را بالا گرفت و گفت :
_ یک سوال میپرسم و پاسخ واضح میخوام مرتضی تو قصد داری با طیبه ازدواج کنی ؟!
بدون اینکه نگاه مرتضی کنم حس کردم که برگشت و رو به سمت من کرد همینطور که صورتش به سمت من بود با من و من گفت:
+ بله دایی جان این آرزوی منه ...
بابا سریع از من پرسید :
_تو چی تو دلت میخواد زن مرتضی بشی ؟!
سرمو بالا آوردم :
+یعنی چی بابا جان وسط این خرابه تو این شرایط بین این مرگومیر آخه این چه سؤالیه؟؟؟
بابا کمی تندتر و بلندتر پرسید:
_ جواب من یک کلمه است تو هم دوست داری مرتضی رو یا نه ...
هنوز سنگینی نگاه مرتضی روی صورتم بود زیر نور کمسوی چراغنفتی صورت پدرم با آن چشمهای زمردینش میدرخشید ، اشکهایم را پاک کردم محکم و کمی عصبانی گفتم :
+ بله باباجان اگر این جواب تو این وضعیت کمکی میکنه بله منم بهش علاقه دارم ...
مرتضی و بابام با هم و همزمان نفس راحتی کشیدند ...
خنده ام گرفت از این هماهنگی دایی و خواهرزاده ...
چشمهای بابام برق زد ...
یهو از جا پرید:
+ خب بچهها پاشید...
پاشید ...
یالا کارتون دارم پاشید ببینم...
هاجوواج نگاهش کردیم و بلند شدیم :
+اینجا را جمعوجور کنید ...
زود باشید ...
خودش دستبهکار شد...
داشت اتاق را مرتب میکرد با خنده گفتم :
+چیکار میکنی بابایی
انگار نمی شنید...
با مرتضی به کمکش رفتیم
همینطور که تندتند جمع میکرد نفسنفس زنان گفت :
_ میخوام اینجا رو جمع کنم آخه عقدکنون دخترمه...
هر دو به یک صدا گفتیم :
عقد کنااااان !!!!؟؟؟؟؟؟
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @saritanhamasir
💕ུྃبِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْུྃ💕
عرض سلااام و ادب خدمت شما سروران گرامی☺️🌺
صبح زیبای اولین شنبه زمستونیتون بی وصف و نیکو ، و بر مدار آرامش😊
الهی هر کجای ایران زمین هستید حال دلتون خوب باشه🌹🍃
🌿☁️⃟🌸჻ᭂ࿐✰
•|هیچ عبادتی را خداوند نفرمود من انجام میدهم، پس شما هم انجام دهید...|•
اما... در مورد #صلوات فرمود:
إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْليماً
[◇امروز شنبه است
❄️صبح سرد زمستانی مان را گرم میکنیم با صلوات بر محمد و آل محمد
❄️و خاندان پاک و مطهرش
❄️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ❄️وعَجِّلْ فَرَجَهم
@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#مدیریت_زمان 75 🔶 یکی از عوامل فساد بیکاری هست. بیکاری یعنی چی؟ 🔺 یعنی اجازه بدی زمان همینجوری بی
#مدیریت_زمان 76
❇️ همه باید همیشه اهل کار و فعالیت باشند. نه صرفا به خاطر پول و کسب درامد! اصلا خود کار کردن برای "زنده موندن روح انسان" ضروریه.
💢 آدمی که کار نکنه و اهل راحت طلبی باشه روحش میمیره...
قرار نیست حتما بهمون پولی بدن تا کار کنیم. چطور وقتی آدم باشگاه میره حتی پول هم به مسئول باشگاه میده تا بتونه فعالیتی به نام ورزش رو انجام بده.
👈🏼 خب کار هم مثل ورزش برای روح انسان ضروریه.
بسیاری از موارد بوده که پیرمردها یکی دو سال بعد از بازنشستگی دچار افسردگی میشن و حتی سکته میکنن به خاطر اینکه بیکار شدن!
🔶 گاهی وقتا توی خونه که بیکاری زنگ بزن به فامیلات و ببین اگه کاری چیزی دارن براشون انجام بده. نذار وقتت الکی از بین بره.
#مدیریت_زمان 77
✅ خودت رو جوری تربیت کن که حتی یک لحظه هم بیکار نمونی! تا دیدی بیکاری و میخوای سر خودت رو با بازی موبایل یا تلویزیون بند کنی سریع بلند شو یه کتابی رو مطالعه کن.
🔹🔺 برو به کارای خونه کمک کن. ببین توی خونه چی نیاز هست برو بخر. اگه وسیله ای توی خونه خراب شده برو تعمیرش کن.
اگه مثلا خیاطی بلدی برو یه لباسی چیزی برای خانواده یا فامیلت بدوز. اگه هر هنری داری به کار بگیر و یه خلاقیتی از خودت نشون بده و...
خلاصه اجازه نده ابلیس با بیکاری وقت تو رو از بین ببره.
واقعا این فرهنگ زشتیه که ارزشمند ترین دارایی ما که زمان های ماست رو میریزیم دور ولی برای هزار تومن پول بیشتر هزارتا کار میکنیم! 🙄
#مدیریت_زمان 78
🔶 همیشه مراقب باشیم وقتمون رو از بین نبریم و وقت دیگران رو هم الکی نگیریم.
سعی کن اگه حتی وقت یه آدم معمولی رو هم خواستی بگیری قبلش ازش عذرخواهی کنی.
-ببخشید که من وقتتون رو میگیرم!😌
❇️ اسلام برای ذره ذره وقت ما ارزش های میلیاردی قائل هست.
میفرماید: فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره....
اونوقت این زشت نیست که برخی کشورهای شرقی و غربی در مدیریت زمانشون دقت داشته باشند ولی در فرهنگ ما انقدر ول بودن وقت طبیعی باشه! انقدر اسراف طبیعی باشه! خیلی عجیبه.
🔺 حتما دشمن روی فرهنگ این ملت سال ها کار کرده... وگرنه ما اینجوری نبودیم....
❇️ فرهنگ اصیل ایرانی رو میتونید در قنات های چند صد کیلومتری که در زمان قدیم با هزاران زحمت و سختی ایجاد میکردند ببینید..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ توصیه های امام خامنه ای در مورد استفاده درست از وقت
🌺@IslamlifeStyles