#سوژه_سخن_طنز😂
بعضیا اینجورین که بهت میگن😐
خب میخوای حقیقتو بدونی؟😳
بعد یه دروغ بزرگتر از قبلیا
بهت تحویل میدن 🤣
عین داداشای یوسف😂😂
به نام خدای خالق گرگ
سلام
خدای مهربان در قرآن می فرماید
قالُوا یا أَبانا إِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کُنّا صادِقِینَ
گفتند: ای پدر ما رفتیم که مسابقه دهیم و یوسف را نزد وسایل خود تنها گذاشتیم، پس گرگ او را خورد و البتّه تو سخن ما را هر چند راستگو باشیم باور نداری .
سوره یوسف آیه 17
چقدر دروغ زشت است و بی انتها گاهی بخاطر جلوگیری از لو رفتن یک دروغ هزاران دروغ می بافند تا دروغ اول را مخفی کنند.
از این آیه زیبا میتوان نکات زیر را دریافت نمود
1-دروغ، دروغ می آورد. برادران برای توجیه خطای خود،سه دروغ پی درپی گفتند:مسابقه رفته بودیم، یوسف را نزد وسایل گذاشتیم، گرگ او را خورد.
2-دروغگو فراموش کار است. با وجود این که برادران، یوسف را برای بازی بردند؛ ولی در گزارش خود به پدر وی را مراقب اثاث خود اعلام کردند.
3-مسابقه در بازی، دارای سابقه ای طولانی است. از قدیم مسابقه بین انسانها بوده است .
4-خائن، ترسو است و دروغگو از افشا شدن دروغش می ترسد .
5-دروغگو می داند که سخنش باطل و غیر قابل قبول است ولی سعی می کند از همین حربه برای اثبات حرف خود استفاده کند .
6-دروغگو اصرار دارد که مردم او را صادق بپندارند.
@saritanhamasir
——————————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا جالب و شنیدنیه
تا آخرش گوش کنید
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 74 با خونسر
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 75
قول دادم و گفتم: «چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت.
گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم.
نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه.
قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم.
زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم.
وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم.
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت.
مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.»
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم.
فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد.
خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانه حزن عجیبی گرفته بود.
غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت.
همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام.
انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود.
چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم.
ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم.
کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم.
اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست.
دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن.
وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت.
دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی.
با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم.
صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد.
خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت.
نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم.
کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم.
برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت.
در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد.
بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 75 قول دادم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 76
صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛
اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!»
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است.
بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق.
من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم.
کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت.
لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند.
چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم.
یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم.
چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم،
خیلی خوش گذشت.
فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت.
با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه.
یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن.
حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
Mahmoud Karimi - Delam Tange Chesham Geryon (128).mp3
4.91M
دلم تنگه چشام گریون
داره میاد فصل بارون
با صدای حاج محمود کریمی
🔹پنجم مردادماه سالروز عملیات غرورآفرین مرصاد به فرماندهی شهید سرافراز ارتش شهید صیاد شیرازی گرامیباد.
🔸 در عملیات مرصاد منافقین به خیال باطل خود میخواستند ۳روزه به تهران برسند و در میدان آزادی جشن پیروزی بگیرند و در مسیر خود، روستاها و شهرهای قصرشیرین، سرپلذهاب، کرمانشاه را غارت کرده و کوچک و بزرگ را قتل عام کردند و حتی به بیماران رحم نکردند و بیمارستان را منفجر کرده و تمام بیماران را به طرز وحشیانه به شهادت رساندند...
⚡️اما در کرمانشاه با فرماندهی سپهبد شهید صیاد شیرازی و حمایت هوایی هلیکوپتر ها، منافقین زمین گیر شدند و با خاری و ذلت شکست خوردند...
🌷شادی روح شهدای عملیات مرصاد و فرمانده غیورشان، شهید #سپهبدصیادشیرازی صلوات
🌹 @saritanhamasir
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدرمهربانم، سلام ...
#دار_و_نـدار_من_شماييد_که_ندارمتان
🌺 @saritanhamasir 🌺
#مولاي_غريبم
اینجا برای از شما نوشتن هو ا کم است ...
#سلام_علی_آل_یاسین
#آقابيا_تازندگی_معنابگیرد
💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
4_316096514810183770.mp3
1.82M
❇️ قرائت دعای "عهــــد"
🌹"روز سوم"
🗓شروع چله : ۱۴۰۱/۰۵/۴
@saritanhamasir
🌸🌷🌹🌺🌸🌷🌹🌺
🌸🌷🌹🌸🌷🌸
🌸🌷🌹🌺
🌸🌺🌷
🌷🌸
✍ #نکات_دعای_عهد 3
✨تجدید پیمان هر روزه با مولا
«اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في صَبيحَةِ يَوْمي هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ اَيّامي؛ خدايا من تازه مى كنم در بامداد اين روز و هر چه زندگى كنم از روزهاى ديگر»🤲
☀️📖← قرائت "دعای عهد" در هر صبحگاه موجب میشود که از «غفلت و جهل» رهایی یابیم و نوعی بصیرت و ولایتمداری در وجودمان رشد و نمو یابد.
💠 خداوند در سوره ملک آیه 30 چنین میفرمایند: «قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْرًا فَمَن يَأْتِيكُم بِمَاء مَّعِينٍ؛ بگو به من خبر دهيد اگر آب [آشاميدنى] شما [به زمين] فرو رود چه كسى آب روان برايتان خواهد آورد.»
📝 در برخی از روایات و کلام معصومین علیهم السلام، منظور از «ماء معین» همان >• امام زمان •< میباشد.
⛔️ و این یعنی اینکه؛ همان گونه که جسم انسان بدون آب نمیتواند زنده بماند؛ روح انسان نیز بدون حضور و یاد مولای خود (که به عبارتی همان ماء معین در آیه فوق میباشد) نمیتواند زنده بماند.
بنابراین هر روز صبح باید
"عهـــــ🤝ـــــــد" خود را با مولا تجدید کنیم تا اثری از زندگی در وجودمان نقش ببندد و زمینهساز ظهور و حکومت آرمانی امام زمان باشیم....ان شاءالله🍃
🌷🌸🌹🌷🌸🌹🌸
🌷🌸🌷🌹🌷
🌺🌹🌷🌸
🌷🌸
🌷@saritanhamasir