recording-20220730-190048.mp3
3.19M
🌷 کمی نزدیک تر شدن به مولا...
🔹 جلسه دوم: اهمیت تقرب در یک دینداری عاشقانه
🎙حاج آقا حسینی
🚩 هیات مجازی تنهامسیرآرامش
▪️@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تفاوت را احساس کنید
نزدیکهای نوروز ۹۸ بود؛ هنوز خبری از کرونا نبود. آققلا چند روز متوالی باران آمد تا سیلی سهمگین آنرا فرا گیرد. پیش تر در بحران های مختلف مانند زلزله کرمانشاه و بارندگی های تهران دولت روحانی نشان داد که در مدیریت بحران ضعف دارد.
درست زمانی که سیل گلستان را فرا گرفته بود و تصاویر دردناکی به بیرون منتشر میشد خبرهایی به بیرون درز میکرد که روحانی به سفر کیش رفته بود.
نیروهای جهادی که مورد حمله رسانه های غربگرا با رمز دولت پنهان قرار گرفته بودند در همه این ۸ روز جور دولت را کشیدند و پا به پای مردم به رفع مشکلاتی پرداختند که به واسطه کم کاری دولت از یک بحرانی منطقه ای میرفت به بحرانی ملی تبدیل شود.
این روزها که در برخی نقاط کشور بحران های طبیعی مختلفی صورت گرفته حالا از رییسی گرفته تا شهردار و استاندار مشغول به کار شده اند. نه ۸ روز بعد! نه مدیریت از کیش بلکه با چکمه یا بدون چکمه در کنار مردم گلی می شوند و بدون آنکه در ماشینشان بنشینند و همدردی کنند در میان مردم و کنار مردم هستند!
@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اهتزاز پرچم عزای سیدالشهدا علیه السلام در مرز لبنان و فلسطین، نزدیک پایگاه ارتش اسقاطیل
فیلم از حاج علی شعیب
💬 اخ فی الله
🌸⃟📚🔰჻ᭂ࿐✰
@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاب و حیای زن ایرانی چه بر سر غرب آورد؟
@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :80 خواهرم را ص
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :81
اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم.
گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی.
باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.»
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم
و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا.
الهی اجرت با امام حسین.
کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است.
می دانم. حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد.
بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود.
هر کاری می کردم، پایین نمی رفت.
آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.»
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم.
گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم،
سمیه خوابش برد .
از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود.
بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد.
بغلش کردم و شیرش دادم.
مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند.
دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند.
طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند.
از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند.
دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند.
روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود.
دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود.
اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد.
سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.»
صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه.
با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
صدایی نیامد.
فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم.
رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
ادامه دارد...🖋
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :81 اما چون شیری
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :82
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه
که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم.
بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند.
صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد،
می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد:
«می خواهم ببرمتان منطقه.
دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند.
صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم.
مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده.
سمیه را دادم بغل صمد.
در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد.
توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را
کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن.
طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند.
صمد همان طور که رانندگی می کرد،
گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش،
گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدر مهربانم سلام ...
▪️#آجرك_الله_يا_بقية_الله
#سلام_علی_آل_یاسین
#ميخواهم_خدمتگزارتان_باشم
⚫️ @saritanhamasir ⚫️
قامت که می بست برای نماز؛
مسجد جای سوزن انداختن نبود!
نماز بی وفایی خوانند
نامردمان کوفه
و سلام به عهد شکنی دادند!
و رقم خورد پایان شب
داستان "طوعه"
تنها زنی که مردانه
پای حسین و مسلمش ایستاد
(سلام الله علیهما)
#صاحب_عزای_ماتم_کرب_و_بلا_بیا
▪️يا رب الحسين بحق الحسين
▪️إشف صدر الحسين #بظهور_الحجة
#جناب_مسلم_ابن_عقیل(سلام الله علیه)
4_316096514810183770.mp3
1.82M
❇️ قرائت دعای "عهــــد"
🌹"روز ششم"
🗓شروع چله : ۱۴۰۱/۰۵/۴
@saritanhamasir
🌹🌺🍁🍂🌷
✍ #نکات_دعای_عهد 6
علاقهی بدون مرز ...💖
➖در ادامه دعا می خوانیم؛
🌎...في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَ مَغارِبِها سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها...
سلام و درود ما علاوه بر اینکه جهانی هست، حد و مرزی هم نداره! ✔️
🌹🌺🍁
♨️ سلامی است که از شرق و غرب، از زمین های هموار و کوه ها و همچنین از خشکی و دریا به سوی ایشان روانه میگردد
🔶 یعنی مَنی در کار نیست بلکه مجموعه و جهانی برای حضرت سلام و درود نثار میکنند.
🌹🌺🍁🍂🌷
💟علاقه، بدون مرزش قشنگه
🌷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 قصه ماشاءالله نجّار
❤️یک روایت عاشقانه ازمحبت #امامحسین(ع)
🔻 داستانی واقعی از شفا یافتن مریضی که دکترها از او قطع امید کرده بودند.
#تصویری #محرم
#استاد_پناهیان
🚩 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#تنها_مسیر_آرامش.... 2 #درس سی و پنجم 👇 💎 " اختلافِ نظر "
#تنها_مسیر_آرامش.... 2
#درس سی و ششم
👇
💎 " آدمِ خوب یا خیلی خوب؟ "
با عرض سلام و اد ب محضر شما عزیزان تنها مسیری
عزاداری هاتون قبول
ان شاءالله که حال دلتون نورانی باشه