eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 ما به عشق و به مهر حسن می نازیم... 🔂 استوری ع ای کریم خاندان اهل بیت آفتاب آسمان اهل بیت اولین فرزند زهرا و علی شادی و لبخند زهرا و علی 🌺 ✨🌺 ✨🌺 🔶 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت 27 ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود. وقتی
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 30 اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!» بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.» وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.» برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم. دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.» هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم. ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما. از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد. کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم. یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم. دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.» ادامه دارد...✒️ 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 30 اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. ا
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 31 گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!» چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.» پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید. پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.» آهسته گفتم: «دستت درد نکند.» دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!» بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش . دستم خیس شد. گفت: «دخترم را بده ببینم.» گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.» گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.» هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.» همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!» گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.» گفتم: «پس کارت چی؟!» گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.» اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. ادامه دارد...✒ 💞 @saritanhamasir 💞
🍂🌼🌷🍁🌸🌺🌹ا برنامه هفتگی (راز حیات برتر) از کتابهای استاد پناهیان و انتخاب مطالب از استاد سید محمد باقر حسینی و استاد صالحه کشاورز معتمدی شنبه ها و سه شنبه ها __ یکشنبه ها و چهارشنبه ها دوشنبه ها و پنج شنبه ها جمعه ها هر شب __ هر روز عرض خیر مقدم به تمامی بزرگوارانی که به دوستان ارزشی خود پیوستند. ممنونیم از همراهی شما سروران گرامی ، به همتون افتخار میکنیم . نظرات ، پیشنهادات و انتقاد شما را با گوش جان پذیرا هستیم . آیدی @ashkae 🌹🌺🌸🍁🌷🌼🍂
4_6048790626948875532(2).mp3
3.85M
✨ سفارش شده توسط امام زمان (عج ) 📖(دعای افتتاح را در هر شب "ماه رمضان" بخوانید، زیرا ملائکه به آن گوش فرا می‌دهند و برای خواننده آن، طلب مغفرت می‌کنند.) 🎧 با نوای استاد فرهمند 🤲 🌼 @saritanhamasir 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
31 «محبوب دلها»💕 🌺🌷🌸🌹🍂 💠فَأَظْهِرِ اللّٰهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّىٰ بِاسْمِ رَسُولِكَ؛ خدایا ولی‌ات و فرزندِ دخترِ پیامبرت را که به نام رسولت نامیده شده، برای ما آشکار کن! 🔆 اینکه آن حضرت را به اسم «ولی »‌میخونیم اشاره به صاحب اختیاری او در کل امور دین و دنیای مردم دارد. 🌺🌷🌸🌹🍂 💢 و خواندنش به اسم پسرِ دخترِ پیغمبر، به خاطر اینه که نسب آن حضرت به فاطمه زهرا(س) می رسه اگر چه با چندین واسطه. 🔰 و مسمی بودن آن حضرت به اسم پیغمبر، اشاره است به اسم «م - ح - م - د»، که در روایات از اینکه صراحتا حضرت را با این اسم بخونیم منع شده ، به همین خاطر در این دعا هم این‌اسم‌ رو‌به طور واضح نیاورده. 🌺🌷🌸🌹🍂 ✔️ و نکته این همنامی اینه که چنانکه پیغمبر اهل اصلاح عباد و بلاد‌ بود، کسی هم که مسمی به اسم شریف اوست، اهل اصلاح بلاد و عباد هست پس تمنای ظهور او بجا و لازم هست. 💞و از طرفی چون دلها همه بسته به محبت پیامبر(صلوات الله علیه و آله)و ایمان به اوست، لهذا امام عصر هم (ع) معروف به آن جناب است، 🌺🌷🌹🌸🍂 🌍امااا سلطنت و جهان گیری امام عصر خیلی فراتر از سلطنت پیامبر می باشد، چنانکه کل عباد و بلاد را مسخر خواهد فرمود، در حالیکه پیامبر یک چهارم آن را هم مسخر نفرمودند... 🌸 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍁🌹🌸🍂 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🙏 سلام و درود خاص خداوند بر اهالی معرفت روزتون متبرک به الطاف الهی طاعات و عبادات شما قبول درگاه احدیت ان شاءالله که حال دلتون و حال دل عزیزانتون خوب و نورانی باشه با قسمت آخر از در خدمت شما سروران گرامی هستیم . 🌹🌼🌸🌺🍂
7 ✨🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺✨ ✨افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد✨ در جلسات قبل گفتیم حرمت همدیگه رو حفظ کنیم وقتی که برای هم احترام قائل بشیم. این احترام رشدشون میده. ✅ تحقیر کنی رشد که نمیکنه که!!! ⛔️⛔️ بعضی ها فکر میکنن اگه همسرشون رو تحقیر کنن، ایشون رشد میکنه. نباید تو تحقیرش کنی، مسخره ش کنی این دیگه آدم نمیشه. رشد نمیکنه... ❌ ابعاد این حرمت گذاری یه شیرینی و زیبایی ای داره که توصیه هایی ست که اهل بیت عصمت و طهارت کردن و الآن متاسفانه برعکس اون توصیه ها توسط بعضی از روانشناسا، نه همه روانشناسا، مطرح میشه. ♨️♨️ ان شاءالله که ما از زندگی مون خیلی لذت ببریم. خیلی لذت ببریم تا از خدا خیلی تشکر بکنیم، تا تعادل فکری و روحی پیدا بکنیم و بریم در خانه خداوند متعال برای عبادت. 🙏🙏🙏 شما اگر خانوم تو مطمئن کنی از اینکه خانومت پیش شما حرمت داره، جات تو بهشته. 🌿🌱🌴🌿🌱 🌴 ابا عبدالله الحسین (ع) به خانمشون حضرت رباب احترام ویژه ای قائل بودن، اعتنای ویژه ای داشتن. 💞💓💞 حضرت رباب در بین خانم های اباعبدالله الحسین ، خب جایگاه خاصی داشتن. از شهدایی که حضرت رباب داد معلومه و مشهوره رقیه بنت الحسین(علیه السلام) فرزند همین رباب هستن، سکینه هم فرزند همین رباب هستن، علی اصغرم فرزند همین رباب هستن 😍 خیلی احترام قائل بودن برای رباب اما خانم رباب هم برای اباعبدالله الحسین خیلی احترام قائل بودن 💖💝 خدایا خانواده های ما پر از نور پر از معرفت قرار بده 🙏 خدایا خانه های ما محل تربیت سربازان امام زمان (ع) قرار بده 🙏 در فرج مولامون تعجیل بفرما 🙏 در راه حق کوشا باشیم سربلند و پیروز باشید زیر نگاه مهربان خداوند ✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨ حاج آقا حسینی 🌐 @saritanhamasir
record۲۰۲۱۰۴۲۷۲۳۵۱۱۶.3gpp
2.98M
☝️☝️☝️☝️ وقتی که برای هم احترام قائل بشیم ، این احترام رشدمون میده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[دعای روز پانزدهم ماه رمضان 📖] رمــــ🌙ضانــ✧ ــــــــــــــــــــــ✨🌙✨ــــــــــــــــــــــــ 🌸 @saritanhamasir 🌸
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze15.mp3
4.15M
[تند‌خوانی‌ جزء پانزدهم قرآن‌کریم🌱 با‌نوای‌‌ استاد‌ معتز‌آقائی‌🎤] رمــــ🌙ضانــ✧ ــــــــــــــــــــــ✨🌙✨ــــــــــــــــــــــــ 🌸 @saritanhamasir 🌸
نکات کلیدی زندگی موفق در جزء پانزدهم قرآن کریم 🌱] با قرآن رفیق شو :)😌🖇 رمــــ🌙ضانــ✧ ــــــــــــــــــــ✨🌙✨ــــــــــــــــــــ 🌸 @saritanhamasir 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم الهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجاءُ وَ ضاقَتِ الاَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّماءُ و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخاءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💛 دعای فرج 🌸 @saritanhamasir 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سخنان مهم شهید سلیمانی درباره انتخاب مسئول🌹 ✅ حاج قاسم سلیمانی: برادران خواهران جامعه ای صالح میشود، که افراد صالح بر آن حاکم شود. 🔴فصل بیداری ملت(دکتر سعید محمد) 🇮🇷 @saritanhamasir
🔴‏دکتر ‎ : ...‎ و ‎ دو بال جدا ناشدنی در دفاع از حریم ملت و آرمان های اصیل انقلابند. این یعنی ارتش و سپاه ید واحده و دو نیروی الهی و دو بازوی لاینفک ملت و ولایت هستند . 🇮🇷 @saritanhamasir
در نیمه‎ی ماه ، ماهِ تمام آمده است عطرِ نفسِ گل به مشام آمده است در خانه‎ی زهرا و امیر مومنان اوّل پسر و دوّم امام آمده است ⚜ میلاد با سعادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد ⚜ 🇮🇷 @saritanhamasir
نیروهای (سعیدین انقلاب) ✍ دوستان هرچه به ۱۴۰۰ نزدیک میشویم، های مختلف رخ خواهد داد، باشید که شما جزء بازیگران آن نباشید... انقلابی واقعی گوش به فرمان ولی است و تحت هر شرایطی اولویت... 🇮🇷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
recording-20210428-132341.mp3
3.92M
❇️ پاسخ کامل به این سوال که چرا رای به سعید محمد؟ 🔶 حسینی 🔷 مسئول موسسه تنهامسیر 🇮🇷 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 31 گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نر
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 32 قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.» نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!» می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!» خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. ا مام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!» این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.» خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره . نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!» رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.» خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.» نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.» صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!» ادامه دارد...✒️ 💞 @saritanhamasir 💞 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 32 قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 33 گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.» یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...» خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.» خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد. خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.» بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.» با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...» چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.» خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود. چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.» در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم. ادامه دارد...✒ 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃