eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
13.2هزار ویدیو
336 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد معتز آقائیTahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze16.mp3
زمان: حجم: 3.95M
[تند‌خوانی‌ جزء شانزدهم قرآن‌کریم🌱 با‌نوای‌‌ استاد‌ معتز‌آقائی‌🎤] رمــــ🌙ضانــ✧ ــــــــــــــــــــــ✨🌙✨ــــــــــــــــــــــــ 🌸 @saritanhamasir 🌸
[ نکات کلیدی زندگی موفق در جزء شانزدهم قرآن کریم 🌱] با قرآن رفیق شو :)😌🖇 رمــــ🌙ضانــ✧ ـــــــــــــــــــ✨🌙✨ـــــــــــــــــــــ 🌸 @saritanhamasir 🌸
🔴آدرس را درست آمده‌ایم 🔹‏حالا می‌فهمم که آدرس را درست آمدیم. تو در همه این سال‌ها، بی‌حاشیه، بدون سر و صدا در تخصصی‌ترین حالت ممکن، با جوان‌ترین کادر، کار کردی و عزت و قدرت و ثروت تولید کردی. حالا انتظار نداشته باش آن‌ها که کارشان تولید تنبلی و بی‌خاصیتی و نفرت است بتوانند تو را تحمل کنند! 🔴فصل بیداری ملت(دکتر سعید محمد) 🇮🇷 @saritanhamasir
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ 🔴 چرا عده‌ای در کشور با وجود مشکلاتی مثل و باز هم حاضر می‌شوند به جریان داخلی رأی بدهند؟ 🔹 را برای همگان معرفی کنیم ! 🔸روشنگری کنیم 🇮🇷 @saritanhamasir
🔴‏با جوانان و برای جوانان 🔹دکتر ‎سعید محمد اعتقاد راسخ دارد که می‌توان با اتکا به نیروی متخصص و جوان موجود در کشور، زمینه چرخش مدیریتی از سمت و سوی افراد کم ریسک و منفعت طلب را به سوی جوانان مومن فراهم کرد تا خونی تازه در رگ‌های اقتصادی کشور جاری شود. 🇮🇷 @saritanhamasir
استاد رائفی پوراستاد_رائفی_پور_صوت_منتشر_شده_ظریف128.mp3
زمان: حجم: 50.71M
🔊 صحبت‌های افشاگرانه و بسیار مهم استاد در مورد فایل صوتی منتشر شده جناب وزیر امور خارجه در رسانه‌های معاند سعودی ✅ پاسخی به ابهامات ذهن شما در خصوص این صوت منتشر شده 🔃 بشنوید و جهت روشنگری منتشر کنید. 🇮🇷 @saritanhamasir
🍂🌼🌷🍁🌸🌺🌹ا برنامه هفتگی (راز حیات برتر) از کتابهای استاد پناهیان و انتخاب مطالب از استاد سید محمد باقر حسینی و استاد صالحه کشاورز معتمدی شنبه ها و سه شنبه ها __ یکشنبه ها و چهارشنبه ها دوشنبه ها و پنج شنبه ها جمعه ها هر شب __ هر روز عرض خیر مقدم به تمامی بزرگوارانی که به دوستان ارزشی خود پیوستند. ممنونیم از همراهی شما سروران گرامی ، به همتون افتخار میکنیم . نظرات ، پیشنهادات و انتقاد شما را با گوش جان پذیرا هستیم . آیدی @ashkae 🌹🌺🌸🍁🌷🌼🍂
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 33 گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، ا
✫⇠ ✫⇠قسمت 34 توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران. چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند.» بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: «این عکس به زندگی مان برکت می دهد.» از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند. بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: «مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم.» آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، می گفت: «اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم.» ادامه دارد... 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت 34 توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت 35 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: «نمی خواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام.» بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: «خدا را شکر. خدا را صدهزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن.» از دستش کفری شده بودم. گفتم: «چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همه کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم.» خندید و گفت: «اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طور الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید.» گفتم: «من نمی دانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم.» گفت: «از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد. دیر یا زود باید یک بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری که بهتر است. با هم بزرگ می شوند.» یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سربه سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم. صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود که از همدان تا قایش نزدیک تر از همدان تا تهران است. روز به روز سنگین تر می شدم. خدیجه داشت یک ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را که می دید برمی داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم. از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم، نزدیک بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد. مخصوصاً اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانه اش را شروع کند، اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد، می رفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را برمی داشتم می رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می ماندم. اما هر جا که بودم، پنج شنبه صبح برمی گشتم. دستی به سر و روی خانه می کشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود. ادامه دارد...✒️ 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃