🔴مقاومت کنید، سحر نزدیک است
🔹دکتر #سعید_محمد: آسمان گداخته تل آویو، نویدبخش طلوع خورشید فلسطین است. مظلومین با غیرت فلسطینی؛ درود خدا و رسول بر شما باد. مقاومت کنید. سحر نزدیک است.
🇮🇷 @saritanhamasir
#طنز_تلخ
🔻 محمد جواد ظریف: کارشناس نارفیقی
🔹 محور اصلی برنامه ایشان أَشِدَّاء عَلَى الْدوستان رُحَمَاء آمریکا خواهد بود
🔹 قانون اساسی دولتش برجام ، مرادش کری ، تضمینش هم بایدن است
🔹 محور کارشناسان هیئت دولت بر اساس زبان انفعالی دنیا خواهد بود
🔹 جهان این دولت شرق ندارد، آفریقا ، آسیا و آمریکای جنوبی ندارد
🔸 لازم به ذکر است که در دولت ایشان چهار جهت دیپلماسی به آمریکا ختم میشود
💠 پس از رای باید به کاپیتولاسیون احترام بگذارید😉😂
🇮🇷 @
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲احمدی نژادی که اسم مدافعان حرم رو میذاره دخالت کنندگان در کار سوریه...
همونیه که به بن سلمان میگه برادر.
همونیه که میگه "من کی گفتم اسرائیل باید نابود بشه؟"
چرا واقعا رسانه های اسرائیلی از احمدی نژاد دارن حمایت میکنن؟
انحرافات احمدی نژاد
التماس تفکر🙏
🇮🇷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺جنگ را با بیست سالهها بردیم و اقتصاد را با شصت سالهها باختیم
🔺نیاز اصلی کشور #دولت_جوان_انقلابی است
دولتی که انقلابی و جهادی دغدغه معیشت و عزت ایرانی را داشته باشد.
#درست_انتخاب_کنیم
#انتخاب_آگاهانه
🇮🇷 @saritanhamasir
✍️دکتر سعید محمد: ما یک عمل جراحی بزرگ خواهیم کرد. که برای یک سری خواص درد خواهد داشت و نه برای مردم.
🇮🇷 @saritanhamasir
🎥 اهانت بی سابقه به دکتر سعید محمد در اخبار صدا و سیما
رفتار زشت صدا و سیما در خبر ۲۰۳۰ علیه دکتر سعید محمد قابل چشم پوشی و اغماض نیست . کاش رسانه ملی را بیش ازین قربانی منافع باندهای سیاسی قدرت و ثروت نکنند و با عوامل اهانت به کاندیداهای مستقل مانند سعید محمد برخورد عبرت آموزی بشود.
🇮🇷 @saritanhamasir
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مصاحبه دکتر سعید محمد با اخبار۲۰:۳۰
🇮🇷 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 63 گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 64
اما ته دلم قند آب می شد.
گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی.
رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم.
اما تمام حواسم به او بود.
برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد.
یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود.
بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق.
تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی،
اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!»
دید به این راحتی به حرف نمی آیم.
خندید و گفت:
«جان صمد بخند.»
خنده ام گرفت. گفت:
«حالا که خندیدی، آن ساک مال تو.
به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم.
چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.»
دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد.
ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم.
سلیقه اش مثل همیشه عالی بود.
برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود.
داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم
که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.»
خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.»
دستم را گرفت و گفت:
«چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود.
باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.»
گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.»
خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!»
تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.»
بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند.
صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت:
«به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم.
مرا ببخش.
اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود.
می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن.
خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری.
تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام.
گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛
اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم.
روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی.
چه کنم که جنگ پیش آمد؛
وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. ا
گر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد.
ادامه دارد...✒
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 64 اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :65
اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی،
به من حق می دادی.
قدم جان! از من ناراحت نشو.
درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم.
یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند.
مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟!
آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.»
به خودم آمدم. گفتم:
«تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.»
نفس راحتی کشید و گفت:
«الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد.
اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم،
درباره خودم است.
حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده.
هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم.
خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد.
به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو.
به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.»
زدم زیر گریه، گفتم:
«صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.»
با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت:
«گریه نکن.
بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است.
باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.»
مکثی کرد و دوباره گفت:
«این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم.
شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.»
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد.
یک هفته ای ماند و دوباره رفت.
گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند.
برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند.
حاج آقایم همیشه بی تابم بود.
گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان.
چند روزی می ماندند و می رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم.
اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد.
فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید.
بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم.
تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم.
خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد.
به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃