#تمرین_عملی
✅ از امروز هر خانم بزرگواری که توی خیابون حجابش رو زیاد رعایت نمیکرده واقعا یه عهدی با خودش ببنده که کاملا حجاب پوشیده داشته باشه.
خدا میدونه که اگه آدم این چیزا رو رعایت نکنه چه ظلم هایی به جوانان مردم میکنه.
🚨 سعی کنیم به کنترل ذهن دیگران احترام بذاریم و حتی ذره ای کنترل ذهن بقیه رو بهم نزنیم...
پاینده و سربلند باشید زیر نگاه مهربان خداوند
🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
حاج آقا حسینی
🌸 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅طبیعت زیبای رودبار گیلان 😍
#ایران_زیبا
🌸 @saritanhamasir
recording-20210522-133025.mp3
1.3M
✅ این فرهنگ باید در مردم ما نهادینه بشه که هیچ کسی حق زدن حرف بی سند رو نداشته باشه
💢 هر کسی هر پیامی براتون فرستاد باید ازش منبع رسمی طلب کنید
حاج آقا حسینی
🌺 @saritanhamasir
🔴 ارسال اسناد تخلف جهانگیری به شورای نگهبان
پژمانفر، رئیس کمیسیون اصل ۹۰:
🔹 اسناد تخلفات اسحاق جهانگیری که منجر به رای دادگاه شده است، جهت بررسی در تایید صلاحیتها به شورای محترم نگهبان ارسال کردم.
🔹 کاندیداهای ریاست جمهوری نمیتوانند در تاریکی تخلف کنند و در برابر مردم نسبت به وضعیت فعلی، بُغض نمایشی داشته باشند.
❇️ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔴 ارسال اسناد تخلف جهانگیری به شورای نگهبان پژمانفر، رئیس کمیسیون اصل ۹۰: 🔹 اسناد تخلفات اسحاق جه
✅ ممنون از مجلس انقلابی که در این برهه حساس این موضوعات رو پیگیری میکنند.
اگه اسناد تخلفات آقای لاریجانی، پزشکیان، آخوندی و ... رو هم دارن برای شورای نگهبان بفرستند که اتفاقات خوبی در ادامه رقم بخوره. 🌹
⭕️ راستی چرا این روزها از عدالتخواهان قلابی صدایی بلند نمیشود؟!
#صدرالساداتی
#وحید_اشتری
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 76 صمد؛ خدیج
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 77
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست.
اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است.
توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛
یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت:
«به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت.
بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد.
می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.»
یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم.
با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده ،
در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم.
حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم.
گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو.
خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.»
ماه آخر بارداری ام بود.
صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود.
آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود.
صبح زود از خواب بیدار شدم.
بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم.
روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم.
اورکتش را هم پوشیدم.
کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند.
رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم.
نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام.
دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم.
توی دلم دعامی کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود.
بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود.
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 77 می دانستم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 78
خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود.
کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم.
پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت.
با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم.
برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود.
هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد.
گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت.
هر چند تنم گرم و داغ شده بود،
اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد.
دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید،
داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد.
دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم.
خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد.
بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد.
زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم.
بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها.
صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم.
درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت.
ای کاش خدیجه ام بزرگ بود.
ای کاش معصومه می توانست کمکم کند.
بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام.
دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه.
صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده.
سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: «بچه به دنیا آمده؟!»
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم.
نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!»
می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم.
زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!»
یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!»
ادامه دارد...🖋
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃