فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمت و رضوان خدا بر این مرد...
«باید مچ خائنین را بگیریم نگذاریم، نظام اسلامی را بدنام کنند...»
«هشدار... هشدار...»
آن وقتی ضرر کرديم که خودمان به مسئول یا مسئولینی مصونیت دادیم و از نقد او اجتناب کرديم.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا رابرت #مرداک_یهودی این همه #هزینه برای #فیلم #محمد_رسول_الله کرد؟
#فوقالعاده_جالب
❌نکته مهم :
با اینکه این مطلب ربط مستقیم به انتخابات نداره اما دلم نیومد براتون نذارم 👌
🔻فتنه یهود خیلی پیچیده و سنگینه حتی دلسرد کردن امت برای کمتر آمدن پای انتخابات هم از اتاق فکر یهود نشأت میگیره و اینو یقین دارم .... ✔️
#مشارکت_حداکثری 🌱
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای به فدای تک تک جراحت های تن و زخم های دلتان..
جانبازان مخلصی که شهدای زنده اید..
این میزان از ایمان و اراده رشک برانگیز است..
روزتان و جانبازی تان مبارک باشه..
#علمدار
#روز_جانباز
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبارک شما هم باشه حاجی..
هم جانباز بودی..
هم علمدار بودی..
خلاصه که همه چیز تموم بودی.. ❤️
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
InShot_۲۰۲۲۱۰۲۵_۲۰۳۰۵۷۲۳۰_۲۵۱۰۲۰۲۲.m4a
14.53M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_بیست_و_دوم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_یکم نمیدانم چند دقیقه زیر مشت و
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_بیست_و_دوم
آرام شدم...
آرامم کردند...
قلبم در دستان مهمترین مردان عالم بود.
عشق به امام زمان دلتنگیهای مرا برای مرتضی کمتر و دلگرمی به زندگیم را روز به روز افزون می کرد.
سال ۱۳۷۳ برای بار دوم باردار شدم اما تفاوت این بارداری با دفعه اول احوالات من و امیر بود .
هر دو چله گرفتیم ، امیر نماز اول وقت و من هر آنچه که در کتابها خوانده بودم.
معصومه خانوم ، عمه فاطمه همهجوره هوایم را داشتند.
بارداریام با مراقبتهای امیر بهآرامی گذشت.
در دوران حاملگی هم به پابوسی امام رضا علیه السلام رفتیم و آنجا فرزندم را نذر صاحبالزمان (عج) کردم.
در تمام بارداری حس میکردم یکی از یاران حضرت و شهدا را حمل میکنم ، گفتوگوی من با پسرم همه حول محور امام زمان بود.
دورادور و در بین صحبتهای معصومه خانم و عمه فاطمه شنیدم که مرتضی برای تفحص شهدا به مناطق جنوب میرود و همزمان در دانشگاه رشته حقوق تحصیل میکند.
نام مرتضی هنوز هم مرا منقلب میکرد اما اصلا به شدت قبل نبود در آن زمان زندگی بدون مرتضی برایم مقدور شده بود .
ماه هفتم بارداریام بود که امیر برای یک کار تجاری عازم ژاپن شد قرار بود بعد از یک ماه بازگردد.
در نبود امیر پدربزرگم به رحمت خدا رفت.
من پشت فرمان نشستم و با معصومه خانم و بچهها به روستا رفتیم.
با وضعیت بارداری رانندگی حسابی برایم سخت بود ، از اینکه در این یکی دو سال گذشته به پدربزرگ و مادربزرگم نرسیده بودم احساس شرمندگی میکردم و خود را موظف میدانستم که حتما برای تدفین و مراسم حاضر باشم.
شکمم مشخص بود هرجور هم که چادرم را میگرفتم باز بارداریام معلوم میشد.
زیر تابوت بود که دیدمش ...
مرد کاملی که در نبود پدرم همه زحمات خاندان را برعهده گرفته بود ، به همه خدمات میداد و بار همه را به دوش میکشید ، مراسم را هم مدیریت میکرد.
فقط یک نظر نگاهش کردم از امامزمان خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
در دو سه روزیکه مراسم طول کشید همه کار کرد که با من رودررو نشود من هم از او فراری بودم .
شب آخر تقریباً همه میهمانها رفته بودند مادربزرگم بیتابی میکرد و عمه فاطمه و معصومه خانم درحال راضی کردنش بودهاند که بعد از چهلم به کرج بیاید و تنها نماند.
از وقتی به روستا رسیده بودم کمردرد داشتم آن شب درد کمرم بیشتر شده بود .
مرتضی خانه نبود عمو را برده بود منجیل برساند و خریدهای مادربزرگ را هم انجام دهد.
روسریام را سرم کردم و به حیاط رفتم.
عمه فاطمه با چشمان نگران نگاهم میکرد :
_خوبی دخترم ؟
+ بله عمه جان نگران نباشید یهکم قدم بزنم بهتر میشم...
درحال قدم زدن بودم که طناب را کشید و وارد شد ، بهسرعت روسریام را روی شکمم کشیدم سلام کردم با تعجب نگاهم کرد و خیلی مسلط جواب داد :
_سلام اینجا چیکار میکنید ؟!
میکنید...
اولینبار بود که مرا جمع میبست ...
+همینجوری اومدم هوا بخورم
_باشه پس... با اجازه تون...
بهسرعت رفت داخل.
دو ساعت راه رفتم اما دردم کم نشد
تازه درد پاهایم هم اضافهشدند.
عمه چندباری به سراغم آمد معصومه خانم چای نبات درست کرد .
از زور خستگی رویهمان سکوی همیشگی نشستم و نگاهم را به آسمان پرستاره دوختم خدایا چرا امشب ؟؟؟!!!
چرا اینجا ؟؟!!!
نگران پسرم بودم .
اما گویا همهچیز دستبهدست هم داد تا زندگی من و پسرم به مرتضی گره بخورد.
نیمههای شب بود از درد دستهایم را گاز میگرفتم با اولین تکان عمه فاطمه مثل فنر از خواب پرید .
من اشک میریختم.
_ نگران نباش گلم الان میریم بیمارستان وسایلتو بردار تا مرتضی رو صدا کنم.
دیدم که مرتضی با سرعت ماشین را روشن کرد نگران مسیر بودم به عمه اشاره کردم و یک ملحفه بزرگ برداشت .
معصومه خانوم با اشک و نگرانی کنار مادربزرگ ماند و ما راهی شدیم .
صندلی عقب دستهایم را از درد فشار میدادم و با خجالت جلوی نالههایم را میگرفتم.
متوجه بودم که در آیینه تمام حواسش به ما بود دستپاچه رانندگی می کرد ، حدود یک ساعت راه تا منجیل داشتیم از نیمههای راه ناله هایم بیشتر شد .
عمه برایم ذکر میگفت ، به مرتضی گفت بلندبلند نادعلی بخواند .
با صدای نگرانش شروع کرد به خواندن نادعلی...
چه مرگم بود ...
در آن همه درد ، قلبم را باز حس میکردم...
خدایا من که خوب شده بودم ...
چرا آتش زیر خاکسترم با دیدنش شعله میکشید؟!
به بیمارستان که رسیدیم سریع رفت و هماهنگ کرد معاینه شدم دکتر تشخیص داد همین امشب باید سزارین شوم.
موقع بردن من به اتاق عمل پرستار رو کرد به مرتضی و گفت:
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
پسرت عجله داره و میخواد زودتر بیاد و مامان بابای قشنگش رو ببینه ...
جایش نبود که کسی پاسخی به پرستار بدهد.
لحظه آخر عمه تسبیح به دست و مرتضی نگران بالای سرم بودند توانم را جمع کردم و به هر دو گفتم :
+ممنونم ... عمه جان ، مرتضی ممنونم ...
اگه شما نبودید ...
عمه حرفم رو قطع کرد:
_نگو گلم تو عزیز ما هستی برو دعای خانم فاطمه زهرا به همراهت ...
محمد هفتماهه دنیا آمد.
دو هفته باید داخل دستگاه میماند و من در بیمارستان .
تمام دو هفته هم هر روز عمه و معصومه خانم برایم غذا میآوردند ، میدانستم راننده آنها مرتضی است اما به دیدنم نیامد.
خانواده امیر هم دائم در رفتوآمد بودند و کم نگذاشتند.
موقع ترخیص پدر امیر به همه پرسنل بیمارستان هزار تومنی مژدگانی داد و با دستهگل بزرگ و دو قربانی به نیت سلامتی من و پسرم مرا به خانهام برد.
محمد بیست روزه بود که امیر از سفر برگشت خانه ما با بودن محمد پسر آرام و زیبایم گرمای شیرینی یافت...
پسری که هربار نگاهش میکردم در چشمان سبز زمردینش دو مرد در نظرم تجسم داشتند :
پدرم ... و ... مرتضی ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#مدیریت_زمان 18 پیامبر اکرم طی روایتی به امیرالمومنین علی علیه السلام میفرماید: 🔸🔹 یا على "یک ساع
#مدیریت_زمان 19
🔶 این نکته خیلی زیباست که برای خداوند متعال انقدر استحکام خانواده ارزشمند هست که به خاطر یه لیوان آبی که یه خانم به شوهرش میده یک شهر در بهشت برای اون خانم فراهم میکنه... 🌷💕
✔️ این یعنی که اگه کسی میخواد ثواب درست و حسابی ببره لازم نیست که حتما بره مسجد و هیات و زیارت! توی خونه میشه هزاران برابر جاهای دیگه نورانیت و ثواب جمع کرد.
❇️ بنابراین هر کسی میخواد برای زمان خودش برنامه ریزی کنه حتما ساعات زیادی رو جهت افزایش محبت و صمیمیت بین اعضای خانواده قرار بده.
🍒🍑🍇 گاهی دست از کارای دیگه بکش و اعضای خانواده رو دور هم جمع کن و باهمدیگه یه دمنوشی چیزی میل کنید. یا یه مقدار میوه تازه بگیر و دور هم بگید و بخندید و از زمانتون بیشترین استفاده رو ببرید😊❤️
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh