eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
یا حسین: ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 99 ت
یا حسین: ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 100 هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...» زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.» زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد. فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «می گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.» زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: «بی انصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر.» گفت: «غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم.» رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی هایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت، بی تاب تر می شد. می گفت: «دیگر دارم دیوانه می شوم. پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم.» بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمی گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: «صمد! این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها!» قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری ام بود نیامده بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
یا حسین: ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 100
یا حسین: ‍ ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 101 شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایه مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!» گفتم: «خوبم. خبری نیست.» گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!» به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.» ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.» به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.» گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.» خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.» هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد. فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند. خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاج آقایم. عصر بود که حاج آقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: «دختر عزیز و گرامی بابا! چرا این طور به غریبی افتادی. عزیزکرده بابا! تو که بی کس و کار نبودی.» بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: «چرا نگفتی بچه ات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید.» همان شب حاج آقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمس الله که با خانمش همدان زندگی می کردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ارادت خدمت اعضای محترم کانال🌸🌸 به لطف خداوند با ادامه مبحث خدمت شما بزرگواران هستیم.💐 @saritanhamasir
آیامی دانستید⁉️ ❌وقتی نمونه های راحت طلبی دروجودیک نفرزیادشود؛ دیگر از آدم بودن فاصله میگیردیکی از کارهای خوبی که تاثیرزیادی برای کاهش راحت طلبی جوانان دارد؛ کوهنوردی گروهی است.🏌‍♂⛹‍♂ @saritanhamasir
20 🔹ببخشید حالا چرا میگیدکوهنوردی باید "گروهی" باشه؟! عزیزم چون توی مسیرِ کوه وقتی که انسان خسته میشه نمیتونه هر جا که "دلش خواست" استراحت کنه🌀 مدام هوای نفسش بهش غر میزنه که بایسته و استراحت کنه 🔻اما این فرد مجبور میشه برای این که از بقیه عقب نمونه،ادامه بده🚶🔚 🔸طی این مسیر، هوای نفسِ انسان حسابی داغون میشه و راحت طلبی اون کم خواهد شد....😌 ✅🌺👆 ادامه دارد... @saritanhamasir
سلام 🌹 یکی از دوستان میگفتن که چرا خواص جامعه در زمانی که باید روشنگری کنند سکوت میکنند؟ 🔶 در این مورد اگه یادتون باشه قبلا هم صحبت کردیم. علت لصلی این سکوت ترس از مسخره شدن و ترس از اینکه جایگاه اجتماعیشون رو از دست بدن. و واقعا هم سخته. شما سالها تلاش کنی تا بتونید در یک جایگاهی قرار بگیری بعد به خاطر چند اظهار نظر سیاسی جایگاهت خراب بشه. ⭕️ و متاسفانه در این زمینه رسانه های دشمن خیلی اثر گذارند. تا یه فردی از خواص یخواد حرفی بزنه خیلی سریع از چپ و راست بهش حمله میکنند! اما خب آدم باید در این جور جاها دلش رو بزنه به دریا و حرف حق رو بزنه... هرچه باد آباد! بذار مسخرت کنند و توهین و تحقیر و سرزنش و.... ✅ عزیزانی که به هر صورت تریبون و جایگاهی دارند اگه از سرزنش نترسند واقعا میتونن در آینده جامعه نقش پررنگی رو داشته باشند ولایت همیشه زمانی تنها میشه که خواص جامعه سکوت کنند... 🇮🇷 @saritanhamasir
🌺 هرطور که میخواهم صدایت کنم باز دلم راضی نمیشود و انگار مُهرِ مِهرت با نام سردار دلها بر قلبم نقش بسته، پس سلام سردار دلها...❤️ هر بار که نامت را می‌ شنوم یا عکست را میبینم وبا هر آنچه یادت را در خاطرم زنده میکند مواجه میشوم گویی بغضی عظیم گلویم را میفشارد و هوای دلم طوفانی و آسمان چشمانم بارانی میشود...😭 انگار که داغ نبودنت سرد شدنی نیست و هرگز یادت از ذهن و قلبم پاک نمی‌شود😔 آخر چه طور فراموش کنیم قاسم را!! او که تقسیم کرد سهم خود از دنیا را سختی و بلایش و جهاد و تلاش از مال و جان و همه چیزش و سهم ما آسایش و امنیت و اقتدار ... انگار مردان حقیقی و کارگزاران واقعی خداوند در زمین، فقط در شهامت و شهادت و خلق آثاری بزرگ و عظیم هنرمند نیستند! که عظمت حضورشان در نهایت سکوت وگمنامی بس عجیب و هنرمندانه تر است. خوشا به حال ملتی که آبرویش بزرگانی است از جنس شما، که زندگیتان، کار و جهادتان، قدم هایتان، نفس هایتان، شهادتتان.... و حتی شناسنامه هایتان مایه آبرو، شرف و سربلندیمان می‌شود🇮🇷
🔶 موضوع "نترسیدن از سرزنش دیگران" انقدر مهمه که خداوند متعال وقتی در قرآن در مورد یاران آخرالزمانی جبهه حق صحبت میکنند از بین تمام ویژگی های خوب این افراد، فقط در مورد این صحبت میکنند که قوم محبوب خدا از سرزنش ملامتگران نمیترسند... ⭕️ اگه در راه کار سیاسی کردن سرزنش شدید نترسید... ❇️ اگه به تعداد کافی افرادی در جامعه ما باشند که عالمانه کار سیاسی کنند و از سرزنش کسی هم نترسند ان شالله امید هست که قوم محبوب خدا بشیم و خداوند آقای ما رو هم به ما هدیه بدهد....🌷 🇮🇷 @saritanhamasir
سعید محمد: ۸ سال به اسم خصوصی‌سازی اختصاص‌‌سازی کردند 🔹محمد، در اجتماع حامیان رئیسی در تبریز: به اسم خصوصی‌سازی آمدند اختصاص‌سازی کردند چوب حراج زدند به اموال و دارایی مردم و آنها را به اطرافیان خودشان و یکسری آدم‌های خاص واگذار کردند. 🔹امروز کشور ما دچار مشکل تحریم و آمریکا نیست مشکل کشور ما بی‌عملی، بدعملی و دیرعملی و عدم توجه مسئولان به مردم و نگاه بالا به پایین و نگاه لیبرالی بوده است. 🔹مراقب باشید کد غلط به شما ندهند. همه مشکلات را گردن تحریم می‌اندازند و می‌گویند ما بلد نیستیم این کد غلط است مگر تحریم چقدر از این مشکلات را ایجاد کرده آیا این سو تدبیرها را می‌شود به گردن تحریم انداخت قطعا اینطور نیست. 🇮🇷 @saritanhamasir
❇️ خبر خوب: تعطیلی کانون اصلاح و تربیت خراسان جنوبی 🔻افسانه تعطیلی زندان‌های اروپا و تغییر کاربریشان به کتابخانه را شنیدید؟ 📌حاج محمدی رییس سازمان زندان ها با اعلام خبر خوب تعطیلی کانون اصلاح و تربیت استان خراسان جنوبی در توییتر نوشت: مددجویان زیر۱۸سال در خراسان جنوبی صفر و کانون اصلاح و تربیت استان تعطیل شد. برای تقدیر به بیرجند می‌روم. البته اصلا کافی نیست.باید زود با کمک نخبگان دلسوز،۳۶۸مددجوی زیر۱۸سال دیگر کشور را هم به جامعه بازگردانیم. 🔸@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
یا حسین: ‍ ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 101
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 102 یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد.» معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه. گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!» گفتم: «سلام.» تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!» من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم: «آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!» معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.» از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.» صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.» از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم. آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 102 یک هفته ا
یا حسین: ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 103 از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد. گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.» صمد گفت: «راست می گوید. نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم.» همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم.» بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.» فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.» برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی. گناه دارد.» بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند. همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید، گفت: «اسمش را چی گذاشتید؟!» گفتم: «زهرا.» تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است. گفت: «چه اسم خوبی، یا زهرا!» سال 1365 سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم. دست تنها از پس همه کارهایم برنمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی درپی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم. پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بودند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا