24.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰لَقَد كانَ لَكُم في رَسولِ اللَّهِ أُسوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَن كانَ يَرجُو اللَّهَ وَاليَومَ الآخِرَ وَذَكَرَ اللَّهَ كَثيرًا﴿۲۱﴾ سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۱
💠مسلّماً برای شما در زندگی رسول خدا سرمشق نیکویی بود، برای آنها که امید به رحمت خدا و روز رستاخیز دارند و خدا را بسیار یاد میکنند.
🔺اولین موشن گرافی تحقیقی در موضوع:
🔺بحران تجرد دختران و زنان سرپرست خانواده ایران و راه های حل آن
🌀تجرد قطعی درمان نشود، بحران اجتماعی ایجاد میشود
#جهاد_تبیین #فرزندآوری
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
#نفوذ #جمعیت #دولتها #انرژی_هسته_ای
🚨 شبکه پیچیده پروژه نفوذ درحوزه جمعیت و فرزندآوری
🔶 وقتی آنقدر موضوع جلوگیری از برنامه های مرتبط با افزایش فرزندآوری برایشان مهم است که در وزارتخانه ها و مراکز مهم تا سطوح بالا نفوذ میکنند....
❗️ این زن دستگیر شد اما هنوز نفوذی ها هستند....
⭕️ باور کنیم برای دشمن موضوع جمعیت ایران از انرژی هسته ای،مهم تر است!!!!
#منیره_بصیر #تحدید_نسل
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🚨 اینطور نیست که عموم مردم در غرب نمیدانند، بلکه تبلیغات برنامهریزی شده آنچنان گسترده و پیچیده است که نفهمیدند چه بلایی بر سرشان آوردهاند.
#فرزندآوری
#جهاد_تبیین
#دشمن
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حجاب حتی موانع بر سر راه پیشرفت را کنار میزند...
بدون تعارف با پزشکی که شادترین لحظات زندگی مادران را رقم زده است
#دستاورد_انقلاب
#زن_ایرانی
#پزشکان_موفق_محجبه
#ایران_قوی
#فرزندآوری
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥰🥰
بهترین موسیقی زندگی
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
49.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ویژه برنامه: داستان مادر⭕️
برای حضرت زهرا چه اتفاقاتی افتاد؟
واقعیت ماجرا چی بود؟
در قالب یک داستان روان
💬ویژه کودک و نوجوان
🔺قسمت سوم: این داستان
بیعت اجباری از مسلمانان
بیعت اجباری از امیرالمومنین ع
🔹قسمت اول : عید غدیر
🔹قسمت دوم: جریان سقیفه
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #داستان (اختصاصی جهاد تبیین) #هم_نفس_با_داعش قسمت ۴۴ نفسم بالا نمیاومد... یه نقشها
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت ۴۵
(بقیه ی داستان از زبون نغمه😁🤭)
دل شورهی عجیبی داشتم... اون تابوت از جلو چشام کنار نمیرفت...
البته نفیسه گفته بهم که امید گفته بوده شاید شرایطش پیش نیاد که تا یه مدت زنگ بزنه.
صدای آیفونو شنیدم و امیر علی رفت سمتش و گفت نفیسهاس.
دیشب باهم حرف زده بودیم اگه از امید خبری بود حتما همون دیشب بهم میگفت ولی بازم اومدنش یه دل خوشی بزرگی برام به حساب میومد.
اومد تو و باهم احوال پرسی کردیم و مامان گفت : بشین!
_ نمی شینم زن دایی. اومدم اگه اجازه بدین با نغمه بریم خونمون یه کم ریاضی کار کنه باهام... مامانم مریض احواله یه کم؛ برا همین نمیتونم اینجا بمونم. البته اگه زحمتی نیست!
_ باشه... اشکالی نداره. خودمم عصری میام یه سری به مادرت میزنم.
رفتم تو اتاق و آماده شدم، چادرمو سر کردم و کیف طوسی یه طرفمو انداختم و گوشیمو برداشتم.
_ مامان ما رفتیم
تا درو بستم نفیسه یکی زد تو سرش بدبخت شدیم نغمه... امروز صبح که کلاس بودم نگو عماد دوست امید عکسایی که اون جا گرفته بودن و چاپ کرده آورده خونه ... مامانم زنگ زده بهم میگه تو می دونستی یا نه؟ ...
منم یکی زدم تو سرم.
_ وااای بیا بریم تو راه حرف میزنیم
راه افتادیم سمت خیابون.
_ ببین نفیسه رفتیم اونجا حواست باشه از اوضاع اونجا چیزی نگی. من خودم با عمه حرف می زنم.
_ می بینی تو رو خدا؟ امید همش بهم میگه دروغ نگو، بعد خودش راه به راه دروغ میگه.
_ آره... ولی به نظرم همشم تقصیر امید نیست. برا هممون پیش اومده، دلیل اصلیشم به نظرم ترس از واکنش بد پدر و مادرامونه. خب شاید تصمیم امید برا رفتن به سوریه یه تصمیم غیر عادی بوده ولی خب بابات به نظرم اگه میذاشت دلایلشو بگه شاید نیاز به پنهون کاری هم نبود. هر چند نمیخوام کارشو توجیه کنم.
_ راست می گی ولی خب به هر حال به مامان نمیتونست بگه... این دوستش خیلی بیفکری کرده بیهماهنگی آورده، اسکل آقا.
_ حالا کاریه که شده... بهتره فقط مراقب مادرت باشیم.
از دور یه تاکسی دیدم که داشت میومد سمتمون دستمو بالاتر گرفتم و نزدیکمون ایستاد.
_ مستقیم
_ بیاین
_ می گم نغمه به مامان بگیم عکسای سربازیشه
_ نه بابا میفهمه
***
با عمه احوال پرسی کردم بعدش رفت سمت آشپز خونه. تو صورتش میشد نگرانی رو دید... کیفمو گذاشتم رو مبل و چشمم افتاد به عکسای رو میزی که روبه روم بود.
رفتم اون سمت نشستم... عکسای امید بود. با لباس چریکی سپاه و با چن نفر دیگه.
تو یکیشون پرچم داعشو برعکس گرفته بودن.
حواسم به عمه بود که منو نبینه و برگشتم جایی که اول نشسته بودم و نفیسه اومد پیشم نشست... یواشکی بهش گفتم: سربازیه رو نگی.. تو عکس پرچم داعش بوده.
_ باشه
#ادامه_دارد
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh