#سوژه_سخن_طنز😂
-رفتم آزمون رانندگی سوار ماشین شدم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم و راه افتادم به حرکت،🙂
ماشین زارت خاموش شد،😐
افسره گفت صدق الله العلی العظیم، برو پایین😒😂
#لبخنـــــد😊
- قیصر روم نامهای برای حضرت نوشت که مضمون آن شکایت از صداع یعنی سردرد بود که اطباء از عهده معالجه آن بر نیامده بودند.
-حضرت امیر (ع) برای پادشاه روم یک کلاه فرستاد و دستور دادند هرگاه دچار سردرد شدی این کلاه را بر سر خود بگذار تا نجات یابی.
-هنگامی که قیصر روم امر آن حضرت را اجراء نمود خدای توانا او را شفا داد، -چون این موضوع به نظر قیصر روم شگفت آور بود، دستور داد تا کلاه را شکافتند،
- پس از اجراء این امر، با کاغذی مواجه شدند که در آن نوشته شده بود: بسم الله الرحمن الرحیم، هنگامی که وی دریافت که شفایش بخاطر این نام مبارک بوده اسلام آورد ولی اسلام خود را پنهان می داشت.
📚منهج الصادقین- ج1- ص۳۳
@saritanhamasir
——————————
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چگونه درکنار خانواده میتوان دل #امام_زمان عج را شاد کرد؟🎙استاد شجاعی
🇮🇷 @saritanhamasir
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼موکب دختران انقلاب# خیلی حرکت خوبیه👌🏻👌🏻کاش این حرکت توسراسر کشور ترویج بشه👆
@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :60 دو سه بار ه
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 61
آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم،
بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم.
بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد.
صدای خنده بچه ها می آمد.
یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد.
پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود.
با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند.
شاید هم آقا ستار باشد.»
در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود.
بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم.
بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم.
اشک توی چشم هایم جمع شد.
باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت:
«کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم
و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم.
همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت:
«گریه می کنی؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت:
«آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛
خیلی خیلی زیاد.
یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!»
هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد.
بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت:
«مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.»
بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند.
پرسید: «کجا رفته بودی؟!»
با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.»
پرسید: «خریدی؟!»
گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم.
آمدم سری بزنم و بروم.»
گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.»
اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی.
دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.»
بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت:
«تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.»
گفتم: «آخر باید بروی ته صف.»
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃