تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 78 خوشحال شد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 79
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!»
گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.»
پرسیدم: «ساعت چند است؟!»
گفت: «ده صبح.»
نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم.
صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!»
نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود.
پرسید: «چیزی خورده ای؟!»
گفتم: «نه، نان نداریم.»
گفت: «الان می روم می خرم.
گفتم: «نه، نمی خواهد.
بیا بنشین پیشم.
می ترسم.
حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.»
دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند.
می گفت: «یا حضرت زهرا!
خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم.
یا امام حسین! خودت کمک کن.»
گفتم: «نترس، طوری نیست.
هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده.
حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.»
گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.»
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی.
آمد دستم را گرفت و تکانم داد.
«قدم! قدم! قدم جان!
چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!»
نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم.
صمد، سمیه را بغل کرده بود.
روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.»
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند.
شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید.
خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم.
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 79 صمد هاج و
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :80
خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.»
چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!»
خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.»
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت:
«خدا به ستار هم یک سمیه داد.»
چند کیلویی هم انار خریده بود.
رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت:
«الحمدلله،
این بار خوش قول بودم.
البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.»
کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.»
کاسه را از دستش نگرفتم.
گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.»
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!»
گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.»
گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.»
خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!»
گفتم: «صمد! جانِ من بمان.»
گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو.
من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید
گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛
اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه.
انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.»
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید.
تلویزیون روشن بود.
داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده،
زن ها و بچه های آواره.
سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد.
صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم.
سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش.
گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید.
چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم.
بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد.
رفتیم تو.
دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده.
بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد.
ادامه دارد...✒️
💞 @saritanhamasir 💞
❣#سلام_امام_زمانم❣
#مولا_جانم!
می دانم که می آیی …
مدتی است که دیگر
تقـویم را ورق نمیزنم
حال عجیبی دارم…!!
همه چیز از نبودنت حکایت می کند!!
به جز دلـــــم
که مانند دانه ای در دل خاک…
در انتظار آمدن بهار است
می دانم که می آیی
خیلی زود ...🌱
🌤#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج🌤
🌹 @saritanhamasir
4_316096514810183770.mp3
1.82M
❇️ قرائت دعای "عهــــد"
🌹"روز پنجم"
🗓شروع چله : ۱۴۰۱/۰۵/۴
@saritanhamasir
❣ نعمت #محبت حسین(ع) را ساده نگیر!
شما در معرض بزرگترین #نعمت هستید؛ «نعمت اباعبدالله الحسین(ع)»، این نعمت را دست کم نگیرید!
▪️در این محرم، مدام دورِ خیمۀ اباعبدالله الحسین(ع) بگرد، به خودت بپیچ و بگو:
«خدایا! آخر من چطور باید از تو تشکر کنم؟! من مثل مادر بچهمرده برای حسین فاطمه گریه میکنم! میسوزم! دوستش دارم! من چطور تشکر کنم؟!»
یک محرم، ده روز از خدا تشکر کن! یکبار #سجدۀ شکر بهجا بیاور! یکبار!
بگو: خدایا ممنونتم که به من حسین(ع) دادهای.
🌷میفرماید: «قیمت گریۀ برای حسین(ع) این است که با یک قطرهاش بهشت بر انسان واجب میشود؛ یک قطرهاش!» نسبت به نعمت اباعبدالله الحسین(ع) سراسر شکر باش،
این نعمت نعمتِ کمی نیست!
این نعمت محبت اباعبدالله الحسین(ع) را #ساده نگیر...
#استاد_پناهیان
#محرم
🌹 @saritanhamasir
▪️چگونه وارد محرم شویم؟
🔹🔹آیا میدانید اثر دهۀ #محرم در #رشدمعنوی ما میتواند بیشتر از ماه #رمضان باشد؟
🔸فقط #عرقخورها نبودهاند که در این مجالس متحول شدهاند. خوبان هم با امام حسین(ع) به جایی رسیده اند.
🔸آقای قاضی میفرمودند: «اگر کسی بخواهد به مقام توحید برسید، راهی جز أباعبدالله الحسین(ع) ندارد.»
🔸لذا ما هر چه ضعف اخلاقی داریم معلوم میشود این دهه را درست برگزار نکردهایم.
🔸ما نباید بعد از محرم و عاشورا دیگر مشکلی داشته باشیم.
🔸به امام حسین(ع) بگوییم: ای امام! اگر من از این محرم بیرون بیایم و آدم نشده باشم، دیگر کسی به من نگاه نخواهد کرد.
🔸با این نگاه به مجلس امام حسین(ع) نگاه کنیم.
🔸نه با این نگاه که لطف کنیم و برویم برای امام حسین(ع)گریه کنیم.
🔹🔹اگر ما محرم را درست برگزار کنیم، بعد از عاشورا دیگر نباید مشکلی داشته باشیم.
#استاد_پناهیان
🌹 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#کنترل_ذهن برای #تقرب 42 #درس_چهل_و_دوم 🔵 اخیرا اتفاقات جالبی در دانش تجربی غرب داره می افته. دا
#کنترل_ذهن برای #تقرب 43
#درس_چهل_و_سوم
💢 قبلا هم گفته شد که خوبه آدم پای هر فیلمی نشینه.
پای هر سریالی نشینه. به حرف هر کسی گوش نده.
✴️ زیاد دنبال این نباش که پای منبر هایی بری که خیلی جذاب سخنرانی میکنن!
⭕️ جذابیت ها سخنران که نباید تو رو به سمت خوبی ها بکشه! بلکه این تو هستی که باید ارزش های وجودی خودت رو نشون بدی و بری جلو...
سخنران فقط باید یه تلنگر بزنه و بره.
⭕️ اگه قرار باشه که یه سخنرانی بیاد و جذاب صحبت کنه و تو به اندازه دو روز شارژ باشی ولی بعدش دوباره تا سخنرانی بعد بیکار باشی خب معلومه این ارزش وجودی تو نیست که داره تو رو به حرکت وادار میکنه
😒
بلکه این هنر سخنران هست که داره تو رو یه تکونی میده!
✴️ الانم که دیگه مد شده کلاسای جذابیت های سخنوری میذارن و سعی میکنن هر جور شده مخ مخاطب رو به کار بگیرن و مسحورش کنن!🎙
تقریبا همه روانشناسای غربی که میبینید معروف میشن و سخنرانی های جذاب دارن و حسابی ثروتمند میشن
💢 تنها کاری که میکنن از قدرت کلام و زبان استفاده میکنن برای جذب مخاطب! وگرنه واقعا مطلب خاصی هم به مخاطب نمیدن.
سعی نمیکنن که انسان ها رو از درون فعال کنن و ارزش های وجودیشون رو بیرون بریزن.