eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 113 بچه ها که
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 114 آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند، تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار. شمس الله و ستار که دوقلو بودند؛ نمی دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس الله را نوشت 1344 مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگ تر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم؛ نشد.» صمد لبخندی زد و گفت: «آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی ؛ برّ و بر نگاهش می کردم. از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم.» صمد دوباره رو کرد به من و گفت: «بالاخره خانم، تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار.» گفتم: «کم خودت را لوس کن. مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی.» صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می شوم.» پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: «قدم!» نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: «یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم.» با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم. اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 💞 @saritanhamasir 💞
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 114 آن وقت رس
‍ ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :115 زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک روبه روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه ام بستم و گفتم برادر جان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود. دست هایم سوخته بود.» دست هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود. قبلاً هم آن ها را دیده بودم، اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. گفت: «برایم چای بریز.» صدای شرشر آب از حمام می آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند، بهت زده به بابایشان نگاه می کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: «بعد چی شد؟!» گفت: «عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم’ برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند، طاقت بیاور.’ دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند، یا به اسارت درمی آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: ’طاقت بیاور، با خودم برمی گردانمت.’ یکی از بچه ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که می خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت حاجی! مرا تنها می گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه سختی بود. خیلی سخت. نمی دانستم باید چه کار کنم.» صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده بودم توی دوراهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. ادامه دارد...✒️ جهت تعجیل در فرج و سلامتی مولا صاحب الزمان و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🌸🌸 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَ دَلِيلَ إِرادَتِهِ ✋🏻 سلام بر تو ای حجّت خدا و راهنما به سوی اراده اش أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🕊 💐 @saritanhamasir 💐
4_316096514810183770.mp3
1.82M
❇️ قرائت دعای "عهــــد" 🌹"روز بیست و دوم" 🗓شروع چله : ۱۴۰۱/۴/۵
22 «عاشق دیدار یار»💕 💠وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ‏؛خداوندا! به من نشان بده آن درخشش هدایت کننده و آن سفیدی پیشانی ستوده شده را و سرمه فرما، چشم نظر کننده مرا به نظری از من به سوی او... 🌟 «کحل ناظر به نظر به آن حضرت » یعنی آن حضرت را به دیده بصیرت مشاهده کنم و بشناسم طوری که این دیدار باعث شادی من بشه و گرنه صرفا دیدن ظاهری او، ثمری نخواهد داشت. ⭕️ برای دست یافتن به این‌ دیدار به چشم بصیرت، آدم باید چشمی همجنس چشم آن حضرت پیدا بکنه، که با چشم او، او را ببیند و بشناسد والا این دیدار میسر نمی شود‌ ⚠️ در حقیقت می خوایم خود آقا دلیل این شناخت باشند نه آنکه غیر او وسیله شناخت ایشان بشه. چون خود اون ، حجاب بین حضرت و شخص هست. 💎و البته این همجنس بودن، بستگی به میزان !پاکی طینت و خلوص اعمالمون" داره، و گر نه ظاهر سازی هیچ فایده ای نداره... 🔰و از اینجا معلوم میشه که این درخواست هم میتونه فقط یک ادعا باشه و میزان درستی و نادرستی این ادعا، آن حضرت هست که مشخص می کنه چقدر درخواستمون حقیقت داره وگرنه اگر به ادعا باشه هر کسی می تونه ادعا بکنه.... 🌷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#کنترل_ذهن برای تقرب 50 #درس_پنجاه یه نکته ای رو در مورد بحث قانون جذب عرض میکنم دقت بفرمایید. 🔷
🌺🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺🌺 برای تقرب 51 🔵 گفته شد که انسان باید بتونه ذهن خودش رو کنترل کنه. در واقع باید یه عمر تمرین کنیم تا هم به موفقیت های دنیایی برسیم و هم به دنبالش لذت نعمت های آخرتی رو بچشیم
🚨 اگه انسان در طول زندگی خودش به کنترل ذهنش نپردازه، یه اتفاق تلخ و وحشتناک براش می افته... موقع مرگ... میدونید که موقع مرگ دیگه کنترل ذهن، دست انسان نیست... دیگه تموم شد... 💢 اگه خدای نکرده گاهی توی دلت نسبت به خدا یه حرف منفی میزنی، موقع مرگ همون ها یادت میاد. 😒 🚨 در روایت میفرماید شیطان بیشترین فشارش رو برای منحرف کردن ذهن انسان، "موقع مرگ" قرار میده... موقع مرگ، بیشترین شک و تردید نسبت به خدا سراغ آدم میاد.... خیلی وحشتناکه.. در مهم ترین ساعات زندگی، شیطان بیاد و ما رو به خاطر اینکه کنترل ذهنمون دستمون نبوده صاف ببره جهنم...😓 و میدونید اگه آدم اونجا نتونه مقابل شیطان بایسته، کافر از دنیا خواهد رفت... 🚨 بدبخت و بیچاره میشه تا ابد... تا بی نهایت... عزیز دلم تلاش کن کنترل ذهن خودت رو به دست بگیری. بچه بازی که نیست. ✅واقعا وقت بذار و تمرین کن. هم تمرین علامه طباطبایی و هم تمرین نماز و هم تمرین تنفس گیری رو انجام بده تا ذهنت منظم بشه و بتونی به خوبی کنترلش کنی. منتظر اینم نباش که یه معجزه ای توی زندگیت پیش بیاد و یه دفعه ای تو بهترین آدم دنیا بشی! باید تلاش کنی تا به دست بیاری
🌺 آیت الله حق شناس میفرمود: اولیای الهی از خطورات ذهنیه خائف هستند.. 🚨 ببینید این خطورات ذهنی چیه که حتی اولیای الهی هم میترسیدن... 😒 بله گناه نمیکنن ولی ممکنه گرفتار خطورات منفی ذهن بشن. 🔷 در جای دیگه ای میفرمایند: باید انقدر در مقام مراقبه باشی تا خطورات قلبی به طور کلی نابود شود و صفحه دل نورانی شده و جای پروردگار شود... 💢 خداوند متعال میفرماید: اگه خودت رو برای عبادت من فارغ نکنی، ذهن و قلبت رو شلوغ میکنم و گرفتاری هات رو برطرف نخواهم کرد... اصول کافی، ج 2 ، ص 83 🔴 يا ابن آدم، تفرّغ لعبادتي، أملأ قلبك غنى و لا أكلك إلى طلبك، و علىّ أن أسدّ فاقتك و املأ قلبك خوفا منّي. و إن لا تفرّغ لعبادتي، أملأ قلبك شغلا بالدّنيا، ثمّ لا أسدّ فاقتك و أكلك إلى طلبك. ⭕️ اى پسر آدم، فارغ شو از براى عبادت من، تا پر كنم قلب تو را از بى‌نيازى و واگذار نكنم تو را به سوى طلب خويش، و بر من است كه ببندم راه تو را و پر كنم دل تو را از خوف خويش. 🚨 و اگر فارغ نشوى براى عبادتم، پر كنم دل تو را از "اشتغال به دنيا"، پس از آن نبندم فقر تو را و واگذارم تو را به سوى طلبت.... 💢 هر کی میبینه که انگار فکر و ذهنش بیش از حد درگیر دنیا شده بره استغفار کنه. این دیگه عذاب الهی برای آدم هست. میبینی به طرف میگی بیا بریم مسجد. میگه والا خیلی سرم شلوغه!😖 میگی بیا بریم هیئت. میگه: چیزه! صبر کن! والا خیلی کار دارم . یه دفعه دیگه میام!😣 🚨 بسیاری از مشکلات و گرفتاری های ما حل نمیشه فقط به خاطر اینکه ذهنمون رو متوجه خدا نمیکنیم. همینجوری سرسری یه نماز میخونیم و میریم دنبال کارمون. 😒 تا یه جایی کارمون گیر کرد به خدا، با سر کج میریم در خونه خدا!😢 💢 خب اینجوری نمیشه. ذهنت رو خالی کن موقع نماز، نترس خداوند متعال قول داده که مشکلات تو رو برطرف کنه تا بتونی بیشتر به خدا توجه کنی. 👇❤️👇❤️👇❤️ ان شالله از امروز سعی کنیم بیشتر به نمازهامون دقت کنیم... ادامه دارد... @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رئیس ستاد مرکزی اربعین حسینی: 🔹جابجایی زائران اربعین حسینی با توجه به تقارن زمانی با اوج سفرهای داخلی در پایان شهریور نیاز به ظرفیت عظیمی از حمل و نقل دارد که حمل و نقل عمومی کشور به هیچ وجه پاسخگوی این میزان تقاضا نیست. 🔹توصیه می‌شود زائران حتی المقدور از وسایل نقلیه شخصی خود برای رفت و آمد به مرز استفاده کنند. @saritanhamasir
✨﷽✨ 🔴 یکی از اصلی ترین عوامل فاجعه ی عاشورا ✍یکی از اصلی ترین عوامل فاجعه ی عاشورا، عدم همراهی مردم و مسلمان ها با حضرت امام حسین(ع) بود . به گونه ای که در قیام عاشورا، آن بزرگوار تنها با حدود 72 نفر از کل جامعه ی چند میلیونی جهان اسلام به جنگ با یزید رفته و به شهادت رسیدند. اما دنیای اسلام، بعد از تنها گذاشتن امام و مولای خود، دیگر رنگ راحتی و آرامش را ندید و گرفتار جنایات بی سابقه ی حاکمان پلید بنی امیه گردید تا جایی که : مردم مدینه در زمانی که باید از حسین(ع) تبعیت می کردند نافرمانی کردند. اما وقتی که سیدالشهدا(ع) شهید شد پشت سر عبدالله ابن حنظله قیام کردند ، ولی از یزید شکست خوردند و سه روز جان ، مال و ناموس مردم مدینه بر سپاه شام حلال شد. بسیار زنان و دخترانی که مورد تجاوز قرار گرفتند و صدها یا هزاران فرزند نامشروعِ این حادثه ، در تاریخ به اولاد الحرّه ‏مشهور شدند. همچنین لشكر خونخوار یزید به رهبری حصین ابن نمیر در بالاى كوه‏هاى مكه كه مشرف بر خانه ‏ها و مسجدالحرام بود، اجتماع كردند و با منجنيق، پيوسته سنگ و گلوله های آتشین بر مكه و مسجدالحرام افکندند تا آنكه كعبه معظّمه سوخت و بناى آن منهدم گشت و ديوارهاى آن فرو ريخت و ادامه ی این جنایتها با مرگ یزید متوقف شد. کوفیانی که حاضر نشدند از سیدالشهدا(ع) تبعیت کنند هم ، بعد از امام حسین(ع) سه قیام کردند که هر سه قیامشان به غیر از شکست چیزی نداشت: توابین ، یعنی همان مومنین وقت نشناس که حدودا 4000 نفر بودند؛ جز شکست و شهادتِ حدود 1000 نفرشان سودی نبردند. مردم کوفه، مختار را هم تنها گذاشتند و ٦٠٠٠ نفر از یاران مختار از مصعب ابن زبیر امان خواستند و مختار را تنها گذاشتند. مصعب دستور داد که همگی را گردن زده و آنها را به قتل رساندند. قیام سوم کوفیان هم که به رهبری زید فرزند امام سجاد بود با شکست مواجه شد. بعدها مردمی که به امام حسین(ع)تمکین نکردند، اسیر دست حجاج ابن یوسفی شدند؛ که طبق گفته تاریخ، بیش از 100هزار نفر از مسلمانان را گردن زد. و .... این است عاقبتِ مردمانی که ولیِ به حق خود را به وقت ، نشناخته و تبعیت نکنند. 🏴 دریابید امام زمانتان را ... ‌‌‌‌@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مثال جالب مهدی دانشمند برای پدر و مادر ! آنها مثل خودکارند نمی فهمیم کی‌ تمام می شوند ! 🔹مادر می گفت برو حرم کنار ضریح و فقط گدایی کن ...کفایت می‌کند ‌‌‌‌@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :115 زیر آن آ
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 116 با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی خواهی؟! گفت تشنه ام. قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.» صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.» گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟!» گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.» بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: «بیا صبحانه ات را بخور.» گفت: «میل ندارم. بعد از شهادتم، این ها را موبه مو برای پدر و مادرم تعریف کن. از آن ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.» چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده. در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.» رفتم برایش آوردم. توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.» تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته بود. به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود. می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.» نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم. ادامه دارد...✒️ 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 116 با آن حال
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 117 بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.» همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.» صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.» پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد. صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.» سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت. اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!» هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهداصلوات🍃 🎀 @saritanhamasir 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃