#درسهای_یک_فتنه
بخش بیست و چهارم
🔶 چرا رهبر انقلاب با برخی بزرگان سیاسی فاسد برخورد نمیکنند؟
✅ اینم برمیگرده به شیوه حکومت داری بر اساس #تقوا. آدم با تقوا کسی هست که مخالفانش رو خیلی سریع از بین نمیبره. بلکه بهشون انقدر مهلت میده که اونها خودشون رو خراب کنند و مردم پلیدی اون افراد رو به خوبی ببینند.
🔹 مثلا امیرالمومنین علیه السلام واقعا براش کاری نداشت که به یه بهانه ای معاویه رو بکشونه توی کوفه و اونجا یه سمی چیزی بهش بدن و بگن خب معاویه مریض شد و مرد!
خیلی جاها حضرت با یه ترفند کوچولو یا با یه مقدار پول میتونست مخالفینش رو کنار بزنه و سال های بیشتری حکومت کنه.
✅ اما حتی یک ثانیه هم بر خلاف تقوا عمل نکرد و همین موجب شد که حکومت از دست بره...
🔸 رفتار بر اساس تقوا کار بسیاااار مشکلی هست و خیلی خودسازی نیاز داره. ماها عادت کردیم به اینکه تا دیدیم کسی مخالف مون هست سریع بزنیمش کنار.
ولی رفتار بر اساس تقوا داستانش کاملا فرق میکنه...
🔸تنهامسیری شوید👇
🇮🇷@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه شیرجه زدن پهپاد انتحاری شاهد۱۳۶ بر مقر گروه های تروریستی کومله و دموکرات در کردستان عراق
🇮🇷@saritanhamasir
#ارسالی_تنهامسیریها 🌺
سلام و عرض ادب خدمت شما مدیر محترم کانال تنها مسیر ارامش
میخواستم ازتون بابت ایده ای کع مطرح کرده بودید تشکر کنم
ادم وقتی این کانال خصوصی با امام زمان رو ک میزنه واااقعااا تاااازع متوجه حضورش میشیم
شاید در روز باهاش حرف بزنیم
اما با این کانال ادم دوست داره روزمرگی زندگیشو ب امام زمانش بگه و مطمئنع ک آقا امام زمان همه جوره هوای عاشقاشو داره
با درست کردن این کانال امام زمانم بیشتر حس میکنم و بهش نزدیک شدم
ازتون ممنونم
الهی همه ی ما از عاشقان واقعی امام زمان باشیم ❤️
🔸تنهامسیری شوید👇
🇮🇷@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مگر قرآن نمیگوید: «لا اِکراهَ فِی الدّینِ»
پس چرا #حجاب اجبار است؟🤔
9 مهر 1399
🇮🇷@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_دوم #شروع_خاطره فایل ص
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سوم
چشمهای سبز پدر
استاد با آرامش خاص خودش شروع کرد:
یک شب گرم تابستان بود پنج شش ساله بودم آمدن پدرم دیر شده بود طبق معمول روی پلهی کوچک جلوی درب کوچه نشستم کوچه با نور بیرمق چراغبرق کمی روشن بود.
معصومه خانوم از داخل خانه داد زد :
_طیبه بیا تو
با حالت قهر آلودی گفتم:
+ نمیام
با لهجه ترکی گفت :
پس بمون همونجا تا بابات بیاد و تکلیف من و تو رو روشن کنه
شانههایم را بالا انداختم زانوهایم را بغل کردم و به سر کوچه چشم دوختم دقایق بهکندی میگذشت از دور سیاهی را دیدم اولش تردید کردم گذاشتم تا نزدیکتر بیاید همینکه مطمئن شدم خودش است مثل تیری که از کمان رها شده به سمتش دویدم دمپاییهایم وسط راه جا ماندند و من توجهی به سنگهای زیر پایم نداشتم فقط میخواستم جسم خسته کودکی خودم را به آغوش پرمهر پدر برسانم.
پاکت میوهها را زمین گذاشت و روی زانو نشست و من در آغوشش گم شدم.
_ نازلی قیزیم سلامشو خورده ؟!!!
+سلام بابا جان بازم دیر اومدی که ...
صورتم را با دستان قوی و بزرگش گرفت و موهای مجعدم را کنار زد و گفت :
_باباجان کار داشتم دیگه چیه باز چرا تو کوچهای؟!!
+ آخه معصومه خانم ...
دستشو گذاشت جلوی دهانم و نگذاشت ادامه بدهم زیر نور چراغبرق چشمهای سبز مهربانش پر از التماس بود :
_معصومه خانم نه ...
صد بار گفتم بگو مامان بعدشم مگه نگفتم اون الان مریضه (منظورش باردار بود) حوصله نداره اینجا غریبه من نیستم تو باید مراقبش باشی...
سرمو از خجالت پایین انداختم همیشه دوست داشتم برایش دختر بیعیب و نقصی باشم تا بیشتر دوستم داشته باشد .
+باشه میگم مامان معصومه حوصلهاشو ندارم همش با من ترکی حرف میزنه حرصم درمیاد مامان خودمو میخوام یا حداقل عمه فاطمه.
حالا علت اون اشکی که از گوشه چشمش پاک کرد را میفهمم اما آن شب متوجه علتش نبودم فقط فهمیدم اسم مامان او را بههم ریخت ، آرام بلند شد و پاکت میوهها را برداشت سرم را بوسید و گفت:
_ حالا که من اومدم دیگه ناراحت نباش
خم شد و دستم را محکم فشار داد جلوتر دمپاییهایم را پوشاند و با هم به خانه رفتیم با بودن او دنیای کودکانه من غرق شادی میشد دستش را گرفتم و بوسیدم .
آن شب معصومه خانوم حالش خوب نبود زودتر خوابید من و پدرم پشتبام جا انداختیم و همانطور که ستارهها را نگاه میکردیم طبق معمول برایم از کودکی و روستا قصه گفت پدرم اصالتاً از دیار زیتون و بادهای معروف طارم بود وقتی از روستا برایم تعریف میکرد چشمهایش برق میزد و من این برق چشمهایش را دوست داشتم .
_خب کجا بودیم ؟
+ اونجایی که برای درس اومدید تهران
_ بله باباجان تهران غریب بودم دیگه مامان و بابام، دوستام نبودن باید هم کار میکردم و همدرس میخوندم وقت زیتون چینی هم برمیگشتم روستا کمک پدر و مادرم اون وقتها تو رو که نداشتم ماچم کنی خستگیم دربره ...
از فرصت استفاده کردم و محکم بوسیدمش.
_بهترین اون روزها عروسی عمه فاطمه با آقاسید بود وقتی عمه فاطمه اینا اومدن تهران منم از تنهایی دراومدم .
بعد انگار که با خودش حرف میزد گفت :
_ آقا سید برادری کرد برام
+ برای همین همیشه میگی باید با مرتضی مهربون باشم ؟
خندید و گفت :
_نه گل من تو باید با همه مهربون باشی پسر عمه هم مثل بقیه س اما خب اون سید اولاد پیغمبره الانم که باباش نیست باید هواشو داشته باشی.
فهمیدم اون روزها آقاسید چندماهی در زندان ساواک اسیر بوده و همین باعث شده بود ما و عمه فاطمه و پسرش مرتضی بیشتر با هم باشیم.
+ بابایی گوشتو بیار یهچیزی بهت بگم من عمه فاطمه رو بیشتر از معصومه خانوم دوست دارم به سمتم برگشت و دستشو گذاشت زیر سرش و با یه دستش دست هام رو گرفت.
_ نگو بابا جان مامان معصومه میشنوه ناراحت میشه بعد از مادر خدابیامرزت درسته عمه خیلی زحمت کشید اما حالا دیگه مامان معصومه هست و باید دیگه به عمه زحمت ندیم.
پدر و مادرم با دنیایی از عشق و علاقه بعد از سالها دلبستگی با هم ازدواج کرده بودند و من سهساله بودم که مادرم درحالیکه باردار بود از دنیا رفت از او بهجز یک خاطره خیلی محو چیزی بهخاطر ندارم فقط شنیدهام که زن با کمالات و با سلیقهای بوده همفکر و دوست عمه فاطمه .
آن روزها برایم سخت بود که به معصومه خانوم مامان بگویم اما بعدها این زن ساده روستایی جای خودش را در دلم پیدا کرد هرچند برای همیشه جایگاه مادری عمه فاطمه برایش دستنیافتنی ماند .
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @saritanhamasir
اتاق من کاملاً شبیه یخچاله😐
در رو باز میکنن یه نگاهی میندازن و میرن
فقط تنها تفاوتی که داره اینه که دیگه در رو نمیبندن باید خودم ببندمش😐😐😂😂😂😂😂😂
😍 @saritanhamasir 😍
بدترین نوع دعوا مجازیه با کسیه که سرعت تایپش از تو بیشتره
میشوره میذارتت کنار اما تو تازه نوشتی احترام خودتو نگه دار 😂😂
😍 @saritanhamasir 😍
رفتم لباس گرم بگیرم قیمتارو که دیدم
متوجه شدم پنج شیش ماه دیگه باز هوا گرم میشه
چرا خرج بیخودی کنم 🤔😂😁
😍 @saritanhamasir 😍