eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.7هزار ویدیو
335 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آبشار لوه در گلستان یکی از بهترین آبشارهای این استان است و به دلیل دسترسی راحت و منطقه ی بکری که دارد گردشگران زیادی برای بازدید آن به شهر گالیکش می روند. 🇮🇷 😍 🍎 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌸نیرویی خستگی ناپذیر 🍃 که گام هایش همیشه 🌸محکم و استوار بوده 🌸هفته نیروی انتظامی 🍃بر دلاور مردان عرصه امنیت 🌸و انضباط اجتماعی گرامی باد 🍎 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌به راستی اون مسئولینی که تو مملکتی دارن کار میکنند که هنوز مادرانی مثل این مادر نفس میکشند که عشقشون رو برای حفظ نظامش قربانی کردند، چطور فردای قیامت پاسخ این چشمهای پر از اضطرار رو می دهند ..؟ 🍎 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🔴 پالادیوم که کلا شده مرکز کشف حجاب در تهران... پلمپ دو هفته ای برای این بنگاه پول پارو‌کنی قانون شکن خیلی میتونه موثر باشه امتحان کنید ! پلمپ و جریمه ی اینگونه مراکز شناخته شده درس عبرت میشه برای سایرین ⁉️ 🍎 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم شهیدی که مدلینگ بود و از زیبایی چیزی کم نداشت😔💔 تقدیم به اونایی که هنوزم حرف نامربوط میزنن؛ اونایی که خودشون میگن بی ناموسن ولی ادعای وطن پرستی دارن😏 🍎 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهل_و_دوم دنیایم رنگی شد ... مرتضی با
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 چادرم را سر کردم جلوی آینه خودم را دیدم ، خیلی هم بد نبودم ، ابروهایم را با انگشت صاف کرده و دستم را روی صورتم کشیدم ، بی سر و صدا رفتم پایین ... سوار ماشینش شدم با نگرانی گفتم : + سلام خیره ان شاالله _ سلام خوبی ... بله خیره نگران نشو ... در دستهاش دو تا معجون بود یکی از آنها را با ذوق ازش گرفتم + به به.... ممنون ازت... آخه از ظهر به بعد ازت بی‌خبرم الان ... این ساعت.... جای نگرانی داره خب _ نوش جونت ... آره کار داشتم ... یعنی جلسه بود ... مشغول خوردن شدیم زیر چشمی نگاهش می‌کردم مرموز بود شایدم خسته تشخیص نمی‌دادم _ چه خبر ؟ همانطور که مشغول خوردن بودم با هیجان تعریف کردم : + خدا رو شکر کارهام داره ردیف میشه برای اون چند روزی که میریم مشهد دانشگاه و موسسه رو هماهنگ کردم مشاوره هام رو هم جا به جا میکنم تا با خیال راحت بریم متفکر گوش میداد و معجونش را بازی بازی می‌خورد . + گفته بودی برام سورپرایز داری نمیخوای بگی چیه ؟ انگار که یک دفعه یاد موضوعی افتاده باشد برگشت و معجونش را روی صندلی عقب گذاشت و کیفش را برداشت چراغ داخل ماشین را روشن کرد و داخل کیف دنبال چیزی گشت .یک کاغذ پیدا کرد _ آها ... ایناهاش .... معجون من هم تمام شد ظرفش را گرفت و گذاشت کنار ظرف پر خودش روی صندلی عقب . + ممنون ازت خیلی چسبید تو چرا نخوردی پس؟ _ نوش جونت ... میلم نبود ... کاغذ را دستم داد + این چیه دیگه ؟ کامل به سمتم برگشت : _ طیبه جانم این همون سورپرایزی هست که گفته بودم بازش کردم رسید جواهر سازی بود _ یه تیکه طلا برات سفارش دادم نمیگم چیه و چه شکلیه که لو نره با تعجب و کمی ناراحت گفتم : _ اینجا نوشته ... گردنبنده... خب ... چرا رسیدشو دادی به من ... تاریخ این که برای یه روز قبل از سفرمونه ... سرش را پایین انداخت ... _ آخه ... چطوری بگم ... + وا مرتضی حرف بزن ببینم داستان چیه ؟ با چشمانی خسته و شرمگین نگاهم می‌کرد: _ ببین عزیز من ... باید برم ... متاسفانه شرایطی پیش اومده و یه ماموریت فوری بهم دادن ... یک لحظه ده ها تصویر از جلوی چشمانم رد شد محمد ... مهدا و هدا ... راحله عمه فاطمه مشهد سالهای دوری .... باید مسلط می بودم این اولین چالش شغل مرتضی در زندگی مشترک ما بود در همان چند ثانیه به خودم نهیب زدم : + تو مگه نمیدونستی شغل مرتضا چیه پس جمع کن خودتو به زور لبخند زدم : + وا خب حالا چرا قیافتو اینجوری میکنی کاره دیگه پیش اومده فدای سرت با خجالت گفت : _ یه دونه ای ... این که میگی از خانومیته ولی من خجالت زده ام واقعا برنامه هه رو بهم میزنم جدی شدم و گفتم : + فدای سرت فدای سر امام زمان دیگه به خاطرت کارت سرت پایین نباشه ها مهربان نگاهم می‌کرد انگار یادش رفته بود که ما هنوز محرم نیستیم با ادا و اصول گفتم + میدونم خیلی ماهم میدونم الان داری تو دلت میگی خدایا مرسی که این‌ ماه رو دادی به من ولی اونجوری زل نزن به من خجالت میکشم در تاریکی ماشین سرخ شدنش را دیدم ، با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت : _ ببخش ... یه لحظه یادم رفت ... چند لحظه سکوت شد ... هر دو به رو به رو خیره بودیم . _ طیبه دلم برات تنگ میشه ... تند تند آنلاین باش لطفا ... صورتش را از من گرفت تا اشک‌هایش را نبینم + کی باید بری ؟ با ناراحتی گفت : _ یک ساعت دیگه باز هم سکوت ... + مرتضی ! به سمتم نگاه کرد _ جانم + بلدی صیغه محرمیت بخونی ؟ با چشم‌های گرد شده گفت : _ خوبی ؟ + بلدی یا نه ؟ یه کم بلند تر جواب داد : _ آخه من چرا باید بلد باشم صیغه بخونم ؟ تا حالا چند بار صیغه خوندم ؟ یه حرفی میزنیا ... با شیطنت و عصبانیت مصنوعی گفتم : + اگه بلد بودی که موهاتو دونه دونه میکندم همانطور خیره نگاهش می‌کردم با لبخندی به پهنای صورتش گفت : _ چی میگیییی؟ جدی میگی ؟ با خنده و شیطنت و دلخوری تصنعی پاسخ دادم : + معلومه که جدی میگم میخوام قبل رفتن حداقل یه ماچت کنم هر دو مثل برق گرفته ها بدون اینکه هماهنگ کنیم رفتیم سراغ حضرت گوگل " چگونه صیغه محرمیت بخوانیم ؟ " _ طیبه پیدا کردم اینجا نوشته ... + ببینم ... آره خودشه ... خوبه همین با نگرانی پرسید ؟ _ مطمئنی ؟ با عصبانیت گفتم : + بخون وقت نداریم _ اینجا نوشته تو باید بخونی از روی صفحه گوشی خواندم : +«زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم » به مرتضی نگاه کردم با لبخند گفت : _ «قَبِلتُ التَّزویجَ» 🍎 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_چهل_و_سوم چادرم را سر کردم جلوی آینه خودم
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️ برگشتم از صندلی عقب معجون آب شده ی مرتضی را برداشتم با خنده یک قاشق پر دهانش گذاشتم می‌خندیدیم و اشک میریختیم قاشق را از دستم گرفت او هم یک قاشق بستنی به من داد بستنی ام با طعم شور اشکهایم مخلوط شده بود بستنی را کناری گذاشت و دستم را گرفت بعد از اینهمه سال دوری دستم در دستانش بود ... مرد من ... همدیگر را در آغوش کشیدیم کاش زمان همانجا متوقف میشد چرا من همانجا نمردم دستم را می‌بوسید دستم را کشیدم _ طیبه حلالم کن ... اشک‌هایش را پاک کردم خودم با همان حال گفتم : + حلال خوشت باشه ... اذیت نکن خودتو ... میری ان شاالله صحیح و سلامت برمیگردی من و تو کلی کار داریم روی زمین یادت نرفته که ... _ هرچی خدا بخواد ... نه یادم نرفته... قراره دوتایی کلی کار جهادی کنیم ان شاالله قراره اسم مولا رو همه جا زنده کنیم قراره هر جا ، همه ، وقتی من و تو رو دیدن یاد امام زمان بیوفتن + پس لبخند بزن دلبر ، بخند که وقت رفتن دلم نمیخواد با حال بد بری واژه دلبر برایش شیرین آمده بود با چشم‌های مهربانش می‌خندید _ دلبر ؟ من دلبرم یا تو ؟ با لبخند گفتم : + از خودم بیخبرم ولی تو با این آرمان قشنگت دل منو سخت بردی موقع جدا شدن کلی سفارش کرد : _ خیلی مراقب خودت باش به استراحتت برس نگران من نمون همش بهت گزارش میدم برایش خط و نشان کشیدم : + تو هم مراقب خودت باش خط بهت بیوفته کشتمت مجروح نشیا که امام زمان یار سالم نیاز داره وقت رفتنش به زور لبخند می‌زدم ایستاده بودم اشاره کرد که داخل بروم رفتم و بین دروازه ایستادم رفت ... تماشایش کردم رفت و همه بغض من پشت دروازه فرو ریخت ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... 🍎 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. خیر مقدم میگم به همه عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند و متشکریم از همه عزیزان قدیمی که ما را همراهی میکنن🌹 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠@yazeynb💠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃 پنجشنبه است هـمان روزی که اهالی سفر کرده از دنیـا چشم انتظار عزیزانشان هستند دستشان از دنیا ڪوتاه است و محتاج یاد ڪردن ما هستند با ذکر فاتحه و صلوات روحشـان را شـاد کـنیم 🍎 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh