🔴 امیرعبداللهیان: امنیت عراق، سوریه، یمن و فلسطین را امنیت منطقه میدانم
وزیر امور خارجه:
🔹حملات نظامی آمریکا و انگلیس به یمن و تجاوز آمریکا به عراق و سوریه را قویا محکوم میکنیم.
🔹در دیدارم با ديويد كامرون وزيرخارجه انگليس به روشني گفتم، "تداوم جنگ راه حل نیست".
🔹خشم منطقه را نیازمایید. ما امنیت عراق، سوریه، یمن و فلسطین(غزه و کرانه) را امنیت منطقه میدانم.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🔴 آغاز جلسه کابینه جنگ رژیم صهیونیستی در تل آویو
🔹منابع عبری زبان اعلام کردند جلسه کابینه جنگ رژیم صهیونیستی برای بررسی طرح پیشنهادی برای آتشبس در غزه و مبادله اسرا از لحظاتی قبل در مقر وزارت جنگ در تل آویو آغاز شده است.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🔴 سازمان ملل با انتشار گزارشی تجاوز به زنان و دختران غزه توسط ارتش اسرائیل را تایید کرد.
🔹 تف به شرفتون!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
InShot_۲۰۲۲۱۱۱۰_۲۱۲۴۴۲۴۹۲_۱۰۱۱۲۰۲۲.m4a
11.6M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_چهارم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی_و_چهارم
انگار خواب بودم
صداهای مبهمی میشنیدم
خواستم تکان بخورم ولی نمیشد
در آغوش مامان معصومه مچاله شده بودم .
خواستم روسری ام را جلو بکشم ولی کتفم به شدت درد گرفت و ناله زدم
کم کم صداها واضح شد ...
صدای آژیر ؛
صدای مردم :
باید درها رو ببریم ...
زنده هم دارن ...
هشیار شدم ...
اولین کسی که به ذهنم رسید امیر بود .
با صدای خفه صدا زدم :
_امیر ...
امیر جانم ...
به زور چشمهایم را باز کردم .
پشت صندلی راننده زیر دست و پای مامان معصومه بودم .
جلوی چشمم صندلی شکسته و از کنارش سیاهی و آهن پاره میدیدم ...
از شیشه عقب نور میآمد
ولی جلو فقط آهن پاره بود
شبیه پشت یک ماشین بزرگ ...
امیر ...
امیر جان ...
با گریه داد میزدم:
امیر ؛
امیر یه چیزی بگو ...
صدای قلب مامان معصومه را میشنیدم
ولی جلوی ماشین چیز واضحی دیده نمی شد ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم در قسمت راننده را بریدند .
یک نفر که احتمالا امدادگر بود فریاد می زد :
تکونش ندید ؛
باید گردنشو ببندم .
زنده س ...
نفس راحتی کشیدم و چشمهایم بسته شد .
در بیمارستان و بعد از جراحی دستم به هوش آمدم ...
عمه فاطمه بالای سرم قرآن میخواند .
درد داشتم ولی چون خیالم از امیر و مامان معصومه راحت بود فقط جویای مادر امیر بودم .
عمه دستش را روی پیشانیم گذاشت :
_ استراحت کن طیبه جان ...
تو استراحت کن ...
نزدیک سحر بود که کامل بیدار شدم .
هنوز درد داشتم .
دستم گچ شده بود .
عمه روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود ...
به تکان من بیدار شد ...
کمکم کرد و نشستم ...
سرم گیج میرفت ...
+ میخوام بیام پایین ...
_ نه طیبه سرت گیج میره .
با گریه و ناله گفتم :
+ میخوام برم پیش امیر ...
_ خودم میبرمت ، صبح بشه خودم میبرمت الان خوابه که ...
پرستار آمد و با کمک هم مرا خواباندند ...
نمیدانم چقدر خوابیدم با زمزمه های دور و برم بیدار شدم .
هدیه و حیدر ...
مهدا و هدا ...
دورتر هم محمد ایستاده بود ...
به صورت نگرانشان لبخند زدم و باز چشمهایم بسته شد ...
شنیدم که عمه به بچه ها تسلی میداد :
_ عزیزانم به خودتون مسلط باشید .
بابا و مامان که خوبن
مامان معصومه هم که مرخص شد .
پیمانه عمر مادر بزرگتون تا اینجا بوده
براش دعا کنید روحش در آرامش باشه ...
ملحفه را روی سرم کشیدم و اشک ریختم ...
بعدش هر چه اصرار کردم تا فردا که ترخیص شوم مرا به دیدن امیر نبردند .
برای ترخیص هدیه آمد کمکم ...
_ آبجی گلم
برات لباس آوردم .
پاشو بپوش بریم .
با کمی عصبانیت گفتم :
+ من تا امیرو نبینم از این بیمارستان نمیرم ...
_ چشم آبجی جان میریم الان
بزار عمه و حیدر بیان
حیدر زیر بغلهایم را گرفت و سرم را بوسید .
عمه و هدیه وسایل را جمع و جور کردند .
+ منو ببرید پیش امیر ...
_ چشم گلم داریم میریم پیشش ...
عمه جلوتر راه افتاد و مشخص بود دارد هماهنگ میکند .
_ خانومشو آوردم ، یه لحظه ببینتش بریم ...
بخش مراقبتهای ویژه بود .
۳ تا بچه هایم پشت در منتظر بودند .
با دیدن من بغضشان ترکید .
عمه سریع جلو آمد .
_ وا بچه ها جمع کنید خودتونو چیزی نشده که الان مامانتون نگران میشه ...
به سمت من برگشت و گفت :
_ هیچی نیست گلم ...
بچه هاتو که میشناسی...
لوسن ...
امیر آقا هم زود مرخص میشه ان شاالله...
خودش جلو افتاد .
_ حیدر جان بیارش عمه ...
رسیدم بالای سر امیر مهربانم ...
زخمی و با سر و گردنی بسته روی تخت بود .
باید قوی میبودم تا از حال نروم .
دستش را با دست سالمم گرفتم ...
اشکهای گرمم بی امان میبارید ، صدایش کردم :
+ امیر جانم ...
امیر جان ...
دستم را فشرد .
آرام چشمهایش را باز کرد .
با چشمهای مهربانش نگاهم میکرد ؛
از گوشه چشمهایش اشکش را پاک کردم و صورت زخمی اش را به سختی بوسیدم .
عمه به حیدر که هاج و واج ایستاده بود اشاره کرد :
_ حیدر جان بگیرش عمه ...
باید بریم دیگه ...
بعد به شوخی گفت :
_طیبه !
اینجا خانواده هستا ، بزار شوهرت بیاد خونه کلی ماچش میکنی ...
موقع جدا شدن فقط توانستم یک جمله زیر لب بگویم :
+ زود خوب شو سایه سرم ...
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
رسیدم بالای سر امیر مهربانم ...
زخمی و با سر و گردنی بسته روی تخت بود .
باید قوی میبودم تا از حال نروم .
دستش را با دست سالمم گرفتم ...
اشکهای گرمم بی امان میبارید ، صدایش کردم :
+ امیر جانم ...
امیر جان ...
دستم را فشرد ...
آرام چشمهایش را باز کرد ...
با چشمهای مهربانش نگاهم میکرد ؛
از گوشه چشمهایش اشکش را پاک کردم و صورت زخمی اش را به سختی بوسیدم .
عمه به حیدر که هاج و واج ایستاده بود اشاره کرد :
_ حیدر جان بگیرش عمه ...
باید بریم دیگه ...
بعد به شوخی گفت :
_طیبه !
اینجا خانواده هستا ، بزار شوهرت بیاد خونه کلی ماچش میکنی ...
موقع جدا شدن فقط توانستم یک جمله زیر لب بگویم :
+ زود خوب شو سایه سرم ...
یک ماه بین بیمارستان رشت و روستا و کرج در حرکت بودیم...
با دست گچ شده ...
به مسجد مادر امیر رسیدم .
خانواده اش نگران امیر بودند .
با کمک عمو اکبر و حیدر و محمد به امیر میرسیدیم .
آخر هفته ها هم عمه بچه ها را می آورد ...
طیبه ی قوی باید این مرحله را هم میگذراند ...
طیبه ی قوی باید به بچه هایش یاد میداد که در موقع سختی هم لبخند بزنند و ناشکری نکنند .
اما خودم در خلوت ...
در گوشه نمازخانه بیمارستان اشک میریختم و از امام زمان کمک میخواستم ...
بعد از ترخیص امیر زندگی جدید ما شروع شد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ....
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#مدیریت_زمان 50 🔶 دنیا فقط اونجاهایی که آدم با خدا ارتباط قوی برقرار میکنه شیرینه. بقیش واقعا تلخه.
#مدیریت_زمان 51
✅ زمان مهم ترین دارایی ماست.
امیرالمومنین علی علیه السلام در نامه 31 نهج البلاغه خطاب به فرزند عزیزشون امام حسن علیه السلام در نکته ای به این مضمون میفرماید من در سن و سالی رسیدم که دیگه باید به فکر خودم باشم. اینکه برای تو هم وقت گذاشتم و نامه نوشتم برای این بود که خیلی دوستت دارم پسرم...💕🌺
❇️ این خیلی مهمه که انسان مومن فکر و ذکرش رشد #خودش باشه. گاهی وقت ها میشه که میبینیم افراد مذهبی اصلا برای خودسازی خودشون وقت نمیذارن بعد تمام وقتشون شده پیگیری گناهان دیگران! هی میخوان دیگران رو هدایت کنند!
🔸 🔹 آقا شما اول از همه باید به فکر نجات خودت باشی... به فکر نجات خودت از آتش جهنم... حواست به خودت هست؟
زمانت رو داری برای کی میذاری؟
#مدیریت_زمان 52
✅ آقا امیرالمومنین علی علیه السلام با اون عظمت و بزرگی و اون همه عبادت بی نظیر در تاریخ میفرماید من دیگه باید به خودم برسم... باید برای خودم "زمان" بذارم...
⭕️ اونوقت ماها انقدر فکرمون درگیر دیگران هست که اصلا برای "خودمون" وقت نمیذاریم. این درست نیست.😒
🔹 امر به معروف و نهی از منکر سرجای خودش هست ولی تو فکر و ذکرت در درجه اول باید خودت باشه. خودت! خود خودت! تو باید بری بهشت...
💢 تو حتما باید از جهنم فرار کنی.... 🔥🔥🔥 متوجهی؟ حواست کجاست؟!
تو آخرش باید با صحنه قیامت روبرو بشی... و "حتما" روبرو میشی...
تو آخرش باید بتونی بری #بهشت... اگه نتونی....
🔸 به فکر خودت باش! زمانت رو اول برای خودت بذار. برای رشد خودت... بعد اگه وقت داشتی برای بقیه هم وقت بذار!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh