eitaa logo
طنزک
363 دنبال‌کننده
377 عکس
123 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۳ 🔸در دفتر چای می‌خوردم که مدیر سر صحبت را باز کرد و از بچه‌ها پرسید. کمی که صحبت کردیم، سفره دلش را باز کرد و دیدم بچه‌ها آنقدر هم که او می‌گفت پسر پیغمبر نیستند. شاکی بود از بی‌توجهی‌شان به مسائل دینی، انباشت شبهات اعتقادی، بی‌ادبی گفتاری و بی‌احترامی به بزرگ‌تر. با دقت گوش کردم. هر چند ساکن آن منطقه نبودم و کاری از دستم بر نمی‌آمد. ساعت بعد، سر کلاسی بودم که چهار، پنج سال از کلاس قبلی بزرگ‌تر بودند و این یکی از ویژگی‌های بد آن مدرسه بود؛ دوره اول و دوم دبیرستان با هم در یک محیط درس می‌خواندند و همین ممکن بود مسائلی ایجاد کند. (منظورم مشخص است دیگر. توضیح نمی‌دهم) 🔸اوضاع، بدتر از آن چیزی بود که گمان می‌کردم. هر موضوعی را مطرح می‌کردم و هر نکته‌ای می‌گفتم، حرف‌های جنسی می‌زدند. رسما کلاس را به بیولوژی و اندکی بعد به مشاوره قبل از ازدواج تبدیل کردند. سر و صدایشان خیلی زیاد بود و به بحث هم دل نمی‌دادند. البته یکی‌شان معلوم بود دل پُرتری دارد. اندکی مجالش دادم تا خودش را بیرون بریزد. همه اعتقادات دینی را شست و پهن کرد روی بند. از سوی دیگر می‌دانستم ارائه مصوب گروه، جواب نمی‌دهد ولی خوب تعهد اخلاقی‌ای که به تیم داشتم، مانع از آن بود که بحث دیگری را مطرح کنم. در مجموع، هر چقدر کلاس اول شیرین و دلچسب و مفید بود، دومی نبود. خسته از کلاس بیرون آمدم و به دفتر مدیر رفتم. خوش و بشی کردیم و گپی زدیم تا آن که صدای اذان بلند شد. نماز را قرار بود به امامت تنها مُلبّسِ گروه بخوانیم. 🔸در نمازخانه، صحنه‌های جالبی دیدم که برایم تازگی داشت. من انتهای صف قرار داشتم و چون گوشه ایستاده بودم، تقریبا تمام جمعیت را می‌دیدم. هنگام رکوع و سجده، مشت و لگد بود که به شوخی نثار هم می‌کردند. بعضی‌شان فحش می‌دادند و برخی دیگر رسما گفتگو می‌کردند. یکی‌شان که صف جلویی من ایستاده بود، در میانه سجده بلند شد و با مشت توی سر بغل دستی‌اش کوبید. کناری‌ها قاه‌قاه خندیدند. دیگری سر به سجده گذاشته بود اما به جای گذاشتن پیشانی روی مهر، سمت چپ صورتش را روی زمین گذاشته بود و به کناری‌اش، فحش خواهر می‌داد. 🔸معلم ریاضی‌شان هم میان جمعیت و در صف آخر، به نماز ایستاده بود. با خود گفتم: «نماز که تموم بشه حالشون رو می‌گیره» همین که سلام نماز را دادند، معلم جوان تپل، کف دست راستش را روی ران همان سمتش، محکم کوبید و قاه‌قاه زد زیر خنده. بعد هم در حالی که سعی می‌کرد جلوی انفجار خنده‌اش را بگیرد به لهجه کُردی گفت: «این لامصبا چقدر بامزه‌اند!» از قضاوت زودهنگامم خجالت کشیدم. @tanzac
در عراق چگونه عربی صحبت نکنیم نانَ یَنونُ: نان درست کردن، نان دادن، نان خوردن، حیف نان بودن. مثال: بسم الله الرحمن الرحیم. نون و القلم: داداش اون قلم گوساله‌ای که توی دیگ آب نخود انداختی را با یه نون بده اینجا. قربون دستت. @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۳ 🔸در دفتر چای می‌خوردم که م
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) شیروانه - ۱ 🔸از مدرسه که برگشتیم، پس از نماز مختصر و ناهار مفصل و استراحتی چون اصحاب کهف راهی شدیم. مقصد من و دو نفر دیگر هم مشخص شده بود: «روستای شیروانه» با ماشین شیخِ همراه به آنجا رفتیم. ما را رساند و خودش و یکی دیگر راهی روستای پایینی شدند. دوست دیگری که خود اصالتا کُرد بود و فرهنگشان را خوب می‌شناخت، تذکرهای لازم و نهایی را می‌داد: «حواستون رو جمع کنید. ممکنه زن‌های کُرد خیلی محجبه نباشن ولی این دلیل بر بی‌غیرتی شوهرهاشون نیست. فرهنگشون همینه. سوتی ندین!» از توصیه‌های ضروری‌اش تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. همان ابتدا، یک طویله دیدم که چند نفر مشغول تعمیرش بودند. بچه ها - دو شیخِ گروه را می‌گویم - به سوی آنها رفتند تا سلام و احوالی کنند. بعد از سلام و علیک کوتاه، یکی از آنها به سرعت رویش را برگرداند تا بیش از این با آنها خوش و بش نکند اما شیخ همراه ما اصرار داشت روی آن مرد را ببوسد و موفق هم شد. ناچار به روبوسی تن داد و گونه‌اش را احتمالا اولین بار به بوسه یک آخوند، متبرک کرد. کمی گپ زدیم و آدرس مسجد را گرفتیم و خداحافظی کردیم. در راه مسجد، جوانی را دیدیم که دم خانه نشسته و به یک عصا تکیه داده بود. خیلی گرم سلام و علیک کرد. بارها تعارف کرد به داخل منزل برویم گفتیم: «ایشالا شب‌های آتی» از جمعیت و وضعیت روستا پرسیدیم. خیلی متقن و دقیق آمار داد. هر چند بعدا فهمیدیم تقریبا همه‌اش اشتباه بوده است. 🔸چند دقیقه تا مغرب مانده بود و خواستیم دِه‌گردی کنیم. روستا پر از سگ بود و مدام پارس می‌کردند. دو دوستم، معمم بودند و من شخصی. گمان می‌کردیم دیدن دو معمّم با یکدیگر، فضای روستا را تحت تاثیر قرار می‌دهد و مردم را به سوی مسجد می‌کشاند. زهی خیال باطل! به مسجد که رسیدیم، وقت اذان مغرب بود. یکی از شیخین، موبایلش را در آورد و اذان را پشت میکروفون مسجد گذاشت. موذن داشت به رسالت حضرت محمد (ص) شهادت می‌داد که ناگهان با خودم گفتم: «نکند اهل سنت باشند! الان شهادت سوم را می‌گوید و همین اول کار، گند می‌زنیم» 🔸به سرعت دوستم را خبر کردم تا موقتا قطعش کند. او هم توصیه عالمانه! مرا گوش کرد و گوشی را از جلوی میکروفون برداشت. یک لحظه گمان کردم انتهای سیاست و تَه تیزبینی‌ام. به آنها گفتم: «اگر کیاست و تدبیر و دانش من نبود، احتمالا بدترین تجربه تبلیغی‌تان می‌شد.» با توجه به ملبس بودنشان، انگیزه هم داشتم که کمی حالشان را بگیرم. (الان که فکر می‌کنم اگر معمم هم نبودند باز حالشان را می‌گرفتم) البته بعدا که فهمیدم اهالی روستا همگی شیعه‌اند و یک سنی هم میانشان نیست، حال خودم گرفته شد. نماز را به امامت شیخ همراه که قد و سنش از ما بلندتر و بزرگ‌تر بود خواندیم. بدون این که کسی جز خودمان به مسجد آمده باشد. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) شیروانه - ۲ 🔸نماز تمام شد و مسجد هم‌چنان خالی بود. هیچ کس نیامد؛ حتی خادم! یک ساعت گپ زدیم تا اینکه سر و کله یکی از اعضای هیات امنای مسجد پیدا شد. شیخ بهنام - یکی از دو معممی که همراهم بود - می‌گفت: «آمار همه شونو درآوردم. این بنده خدا چهل و چند سالشه ولی هنوز مجرده!» سلام و علیکی کردیم و دست دادیم. یکی دو بار گفت: «بیاید خانه ما». قبول نکردیم و او هم رفت. سیستم تعارفش همین قدر بود. یاد آن جوک معروف افتادم که می‌گفت بعضی اهالی فلان شهر "هَمِن که مهمان در خانه‌شان میاد، هم در خانَه رِ پنج سانت باز مُکُنن و از لای در مِگن مِ آمدِن تو حالا" 🔸کمی بعد، سر و کله خادم مسجد پیدا شد. خیار می‌کاشت و می‌فروخت. بابت تاخیر، عذرخواهی کرد و گفت: «همین الان فروش خیارها تمام شد. دستم را هم نشُسته‌ام» دست‌های خاکی‌اش را گواه گرفت و نشانمان داد. تعارف کرد به خانه‌اش برویم. قبول نکردیم ولی به اصرار، ما را به خانه برد. نزدیک مسجد زندگی می‌کرد. مادر پیرش را بعد از ظهر دیده بودیم. پیرزن - ماشاءالله - چه سرحال و سرزنده بود. شلاقی به دست داشت و گاوها را می‌نواخت. آن موقع داشتند از چراگاه برمی‌گشتند. مادر، لب ایوان ایستاده بود. تنها می‌توانست به کُردی حرف بزند ولی به نظر فارسی می‌فهمید. به فارسی سلام و خسته نباشید گفتیم و بابت مزاحمت عذرخواهی کردیم. به کُردی پاسخ داد. نفهمیدم چه گفت ولی احتمالا پاسخ داد: «خواهش می‌کنم. قدم رنجه فرمودید. خیلی خوش آمدید» وارد خانه خادم شدیم. 🔸خانه نقلی‌ای داشت. دیوار قدیمی و سالن کوچک و یک آشپزخانه اُپن و تلویزیونی غیر تخت. برایمان چای آورد که بسیار چسبید و خستگی روز را از تنمان زدود. گرم صحبت شدیم. از پسرش که در تهران چلو کبابی زده برایمان گفت. می‌گفت: همه دارند از روستا می‌روند و مقصد بیشترشان هم تهران است. از بی‌توجهی دولت به روستایی‌ها و کشاورزان گلایه کرد و ادامه داد: «چون از جهانگیری بدم میاد، به روحانی رای ندادم.» از رایش به رئیسی در انتخابات خبر داد و استدلال محکمی هم برایش داشت: «سیّدِ خادم الرضا رو ول کنم و به این شیخ رای بدم؟» با خود گفتم: «این برهان، کمر فلسفه سیاسی را شکست» دوستم گفت: «حاجی شما وظیفت رو انجام دادی. ایشالا ماجوری عند الله.» کلا عادتشان است. تا می‌شود از مفاهیم دینی مایه می‌گذارند تا مردم قانع شوند به فلانی رای بدهند. وقتی هم گندش درمی‌آید می‌گویند: «ما آن موقع حمایت کردیم. الان دیگر اصلح نیست. شیطان فریبش داده است!» 🔸حرف شیخ بهنام را رد نکردم تا تصور نکند بین مبلغان اختلاف است. (انصافا نیست. اگر هم بد و بیراهی می‌گویند مباحثه طلبگی است!) خادم می‌گفت مدتی است چشمم ضعیف شده. آمدم بگویم پیگیری کنید شاید به خاطر دیابت باشد که رفیق عزیز گفت: «آیة الکرسی بلدی؟ دستت رو بذار روی چشمت و آیة الکرسی بخون. ایشالا خوب میشه» با نسخه‌ای که شیخ بهنام پیچید، دیگر سکوت کردم و نظاره‌گر گفتگویشان شدم. به آن یکی دوست معمم اشاره کردم و گفتم: «با تلفنشون یه زنگ به رفیقت بزن ببین کجان؟ پس چرا نیومدن؟ ما که هر چی با گوشی می‌گیریم آنتن نمیده.» گروه دیگر قرار بود دنبالمان بیایند و دیر کرده بودند. تماس گرفتیم اما باز هم آنتن نمی‌داد. ما هم بی‌خیال نشستیم و گپ و گفت را ادامه دادیم و سِلفی گرفتیم. خادم می‌گفت: «چرا نگرانید بابا! خوب اگه ماشین بیاد دم مسجد، صداش اینجام میاد دیگه» کمی بعد از این استدلال که فیزیک صوت را جابجا کرد، صدای ماشین آمد و شیخ راننده و رفیقش از روستای تکیه سفلی برگشتند تا با هم به مقر برگردیم. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) شیروانه - ۳ 🔸در راه برگشت به محل اسکان، دوباره صحبت از تلبّس مطرح شد. این بار موتورم را روشن کردم و تاختم. گفتم: «یکی‌یکی صحبت کنید تا به نتیجه برسیم.» همه استدلال‌هایشان را بر ضرورت تلبّس شنیدم و رد کردم. یَک‌یَک‌شان را. یعنی کم مانده بود بگویند: «اون کسی که این عمامه رو گذاشت رو سر ما، قبا رو کرد تو تن ما و نعلین رو گذاشت جلو پای ما، اگه پیدا کنیم، بهش میگیم ... خیلی کار اشتباهی کردی!» بندگان خدا همه ساکت شدند. آن دوستمان که خودش کُرد بود و در این سفر راهنمای کُردشناسی، به عقاید من گرایش داشت ولی تقیه کرد و وارد بحث نشد. اگر چه به ظاهر در بحث پیروز شده بودم اما حس کردم کمی تند رفتم. شروع کردم جوک و مسخره‌بازی. البته شوخی لفظی. اتاقک کوچک ماشین مجال شوخی دستی نمی‌داد. دوست داشتم آخرین تصویری که از من در سفر دارند مطایبه باشد نه مجادله. جوک‌ها که به پایان رسید، دیدم به مقصد رسیده‌ایم: مدرسه علمیه امام صادق (ع). 🔸شام برایمان کنار گذاشته بودند اما کاش نمی‌گذاشتند. ظاهرا قیمه‌پلو بود. قیمه را خیلی دوست دارم. یک تکه نان تافتون برداشتم اندازه کله یک گربه باردار که نزدیک زباله‌دانی رستوران اصلی شهر زندگی می‌کند. کف دستم پهنش کردم و بعد تا جایی که نان ظرفیت داشت برنج هندی سردشده را درونش جا دادم و بعد هم با قاشق تا خرتناقش را از خورشت پر کردم. سعی کردم همه ترکیبات خورشت قیمه را در لقمه جا بدهم. گوشت گوساله پیر، لیمو عمانی تاریخ‌مصرف گذشته و لپه‌هایی که به درد رمی جمرات می‌خوردند. لقمه را درون دهان جا دادم. برای آن که لپ‌ها رگ به رگ نشوند، لقمه را درآوردم و آرام‌آرام گاز زدم. به قدری پشیمان شدم که ترجیح دادم گرسنگی بکشم تا اینکه در سفر، دنبال درمان ناراحتی گوارشی از این مطب به آن عطاری بروم. (منظور از ناراحتی گوارشی، اسهال است. به خاطر حفظ عفت کلام، کلمه‌اش را نیاوردم.) 🔸هنر آشپز حوزه است. از زابل بلوچستان تا تالش گیلان، از قروه کردستان تا نیشابور خراسان، هر جای این مرز پرگهر که باشد، غذا را با یک کیفیت درست می‌کند. بعضی می‌گویند - گناهش گردن خودشان - برخی سران حوزه معتقدند اگر کیفیت غذا بهتر شود، طلبه‌ها دنیازده می‌شوند و از زهد و پارسایی باز می‌مانند. احتمالا رنج و درد و بیماری دستگاه گوارش را هم پای امتحانات الاهی می‌گذارند که باعث شکوفایی انسان و فعلیت یافتن استعدادهای معنوی‌اش می‌شود. چند سال پیش یکی از مسئولان وقت شورای عالی حوزه علمیه به مدرسه ما آمده بود. طلبه‌ها گفتند: «غذا بدمزه، بی‌کیفیت و پر از کافور است» لبخندی زد و گفت: «آبلیمو و نمک بزنید، بهتر میشه» همین طور که دراز کشیده بودم و به استدلال آن روحانی و توانایی آشپز حوزه در پخت غذاهای بی‌نظیر فکر می‌کردم به خواب فرو رفتم؛ خوابی عمیق و آرام. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۱ 🔸اولین شبی بود که به روستای شیروانه نمی‌رفتم. قرار بود امشب با دوستم به روستای قاورمه دره برویم. بچه‌ها می‌گفتند اهالی ثروتمندتری دارد از شیروانه و البته عاشق سوره دخان‌اند و دائما ختمش می‌کنند. برایم سوال شد چرا ختم انعام یا واقعه نمی‌گیرند؟ بعدا فهمیدم منظور از علاقه به سوره دخان، استعمال دخانیات است! با شیخ ماشین‌دار به مسجد رفتیم. چراغ‌ها خاموش بود و کسی هم اطراف نبود. تعجب کردیم. قرار بود مراسم داشته باشند. شب‌های قبل، هر وقت از کمی جمعیت عزادار می‌گفتیم، جواب می‌دادند: «از شب هفتم می‌آیند.» خب الان شب هفتم است دیگر! پس چرا خبری نیست. خانمی که میان تاریکی ایستاده بود، پاسخمان را داد: «مردم خونه یکی از اهالی، شام دعوتند» و با دست خانه را نشانمان داد. نزدیک مسجد بود و سریع رسیدیم. دم در چند نفر ایستاده بودند. 🔸با احترام بسیار، ما را و به خصوص دوست ملبّسم را به داخل راهنمایی کردند. خانه‌اش سالن بزرگی داشت و دور تا دورش جمعیت نشسته بود. با همه دست دادم. بدون استثناء! بعد از دست دادن با نفر آخر نوبت آغاز عملیات پیدا کردن جا برای نشستن بود. اولین جای خالی‌ای که چشمم دید، انتخاب کردم. کنار آشپزخانه و پشت به اُپن. دوستم را نیز به بالای مجلس بردند و هر دو تنها شدیم. برای آن که کمی یخ غربت را بشکنم، سر صحبت را با کنار دستی‌ام باز کردم. گفتم: «شما اصالتا کُردی؟» من اگر بودم، این موقعیت بی‌نظیر پَ نه پَ را از دست نمی‌دادم و می‌گفتم: «نه وایکینگم، شلوار کردی پوشیدم» گفت: «بله کُردم» ادامه داد: «شما هم اهل قمی؟» گفتم: «بله طلبه هستم.» نیشش تا بناگوش باز شد و به بغل‌دستی‌اش گفت: «دیدی گفتم. معلوم بود آخونده!» و بعد بلافاصله پرسید: «چقدر پول می گیری؟» با اینکه معمولا توضیح سیستم مالی حوزه کاری سخت برای ما و باورناپذیر برای مردم است، ولی با حوصله توضیح دادم. حرف‌هایم که تمام شد باقی‌مانده چایش را سرکشید و پرسید: «چرا لباس نداری؟ هنوز بهت ندادن؟» فکر می‌کرد حوزه علمیه بوتیک است و اتاق پُرو دارد. در ابتدای ورود سایزت را می‌گیرند و چند روز بعد تحویلت می‌دهند! @tanzac
تو مسجد جمکران، بعد از نماز امام زمان، رفتم سجده و ظهور آقا رو از خدا خواستم. بلند که شدم، یه پیرمرد هفتاد ساله اومد کنارم و گفت: «قبول باشه حاج‌آقا. یه سوال داشتم. ضریح امام زمان کجاست؟» تا حرم سینه‌خیز رفتم! @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۱ 🔸اولین شبی بود که به ر
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۲ 🔸داشتم توضیح می‌دادم که آخوندها دزد نیستند که رفیقم اشاره کرد: «بیا اینجا، جا هست» از سه کُردمردی که کنارشان بودم، اجازه گرفتم و تغییر مکان دادم. کم‌کم بوی دود سیگار را حس می‌کردم. یکی در میان سیگاری بودند و مقید به کشیدن پی در پی. قمی‌ها اصطلاحی خاص دارند برای سیگار پشت سر هم که بخاطر حفظ عفت کلام از بیانش صرف نظر می‌کنم. چند نفر در صدر مجلس بودند و با هم سیگار به لب می‌گذاشتند و دود حاصل را بیرون می‌دادند. در آن سوی سالن هم، چند نفر دیگر، دود می‌کردند و ما را خفه. عملا مجلس، به دودافزایی تبدیل شد. دو توده دودی سنگین و غلیظ و بزرگ از دو سوی خانه بلند می‌شد و در میانه مسیر به هم برمی‌خورد. دقیقا در میانه مجلس بودیم و حظ اصلی را ما می‌بردیم. 🔸دوست بیچاره‌ام ناراحتی تنفسی داشت ولی سرفه‌هایش را سانسور می‌کرد تا جماعت با خیال راحت بکشند و حال کنند. به نظرم اولین تجربه تبلیغی‌اش بود و می‌خواست مثل پیامبر رفتار کند. در این محفل دودفشان، کتاب حدیثش را باز کرده و مشغول انتخاب روایت برای منبر بود. من هم کمکش می‌کردم. چند دقیقه‌ای ور رفتیم و منبر را آماده کردیم. سفره شام را پهن کردند. چلو کباب و نوشابه و نان لواش. کیفیت غذا خوب بود و دوست دارم همین‌جا از آشپز و بانی تشکر کنم. 🔸روش تعارف کردنشان با ما متفاوت بود. معمولا همه جا به مهمان می‌گویند: «غذا اضافه هست. بیارم؟» ولی اینجا دیس سر ریز پلو را می‌آورد و واقعا سرریز می‌کرد و اگر مانع نمی‌شدی، دو پرس اضافه مهمان بودی. برای هر پنج نفر یک نوشابه خانواده زمزم گذاشته بودند. نفری یک لیوان می‌رسید. بغل‌دستیِ شیخ، احتمالا اولین بار بود با آخوندجماعت هم‌سفره می‌شد. می‌خواست مهمان‌نوازی را به اوج برساند. شیخ، سهمیه نوشابه‌اش را خورده بود. لیوان شیخ را برداشت، از سفره بغل نوشابه خانواده را کش رفت و دوباره پرش کرد. بعد به آخوندها می‌گویند دزد! نمی‌دانست شیخ چند دقیقه دیگر، منبر دارد و گازهای حاصل، مانع پیوستگی خطابه خواهد شد و مدام باید باد گلو را کنترل کند تا حیثیت مجلس نرود. شام و چای بعدش را خوردیم و راهی مسجد شدیم تا ببینیم منبر رفتن در این روستا چه حال و هوایی دارد. @tanzac
ایّام عزاداری مظلوم شهید است لعن است که در پشت سر شمر و یزید است در عهد حسین‌بن‌علی شمر یکی بود امروز به هر گوشه دو صد شمر پلید است بر هر که زنی دست یزیدی‌ست ولیکن خونخواری او طبق ره و ‌رسم جدید است شمر مد امروز سلاحش عوض تیغ دونبازی و دوز و ‌کلک و وعد ‌و وعید است جان تو گرفته‌ست و‌ بوَد باز طلبکار فحشت دهد و منتظر قبض رسید است! در دست رئیسی قلمی دیدم و گفتم این نیست قلم، بهر درِ فتنه کلید است آن‌مرد ‌که لعنت ز پی شمر فرستد خود می‌کند آن ظلم که از شمر بعید است زین قوم دغاپیشه عجب نیست که بینی گر آب به حلق تو بریزند، اسید است ای حرمله آن‌کو به بدی از تو‌ برَد نام امثال تو را از سر اخلاص مرید است در پرده کند فخر به شاگردی ابلیس در ظاهر اگر پیرو قرآن مجید است القصّه ز بیداد گروهی بتر از شمر هر‌جا نگری خسته و مظلوم و شهید است مرحوم @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۲ 🔸داشتم توضیح می‌دادم ک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۳ 🔸شیخ می‌گفت: «دیشب، شام را بعد از مراسم و در خود مسجد دادند و جمعیتی حدود 60 نفر هم آمدند و با توجه به اینکه شام، انگیزه‌ساز است و امشب انگیزه، پیش از مراسم تامین شد، حتما ریزش جمعیت خواهیم داشت.» با خودم گفتم: «عیبی نداره. هر ریزشی معمولا رویشی به دنبال داره.» رسیدن به مسجد و آغاز مراسم، درستی تحلیل شیخ و نادرستی حرف مرا روشن کرد. ریزش داشتیم. خیلی زیاد و هیچ رویشی هم در کار نبود. از جمعیت حدودا هفتاد نفره شام، پنج پیرمرد به مسجد آمدند که در انتهای مسجد و با حداکثر فاصله از منبر و آخوند نشستند. تنها جوان مراسم مسئول بلندگو و سیستم صوتی بود. دوست داشتنی‌ و پای کار. می‌گفت: «دوست دارم یک سیستم صوتی خوب و پیشرفته برای مسجد بخرم. پولش را هم دارم ولی نمی‌خرم. چون دیگران می‌آیند از آن استفاده می‌کنند» معلم پرورشی برایش معنای اخلاص را خوب توضیح نداده بود. 🔸مسجد دو اِکو داشت که یکی معمولی بود و دیگری بسیار رنگ و رو رفته و قدیمی که وقتی روشن شد و کار کرد، نزدیک بود شاخ در بیاورم. به شوخی به دوستم گفتم: «احتمالا آخرین بار مرحوم فلسفی پشتشش صحبت کرده تو مجلس آیت‌الله بروجردی» بیشتر به یک تکه سنگ چند صدساله در وسط یک بیابان شبیه بود تا یک وسیله الکتریکی. 🔸سخنرانی شروع شد. رفیق معمم بر فراز منبر نشست و من هم کنارش روی زمین به پشتی تکیه دادم و جمعیت را زیر نظر گرفتم. می‌خواستم ببینم چقدر به حرف‌هایش گوش می‌کنند. البته منظورم از جمعیت، صدها عزادار حسینی نیست. روی هم رفته، هشت نفر بودیم. تازه با من و سخنران و خادم مسجد. از آن پنج پیرمرد که چند خط پیش، وصفشان را گفتم یکی رسما خواب بود و دیگری در میانه خواب و بیداری. سه نفر دیگر هم مشغول صحبت بودند. البته صحبت که چه عرض کنم، گویا سر زمین کشاورزی فریاد می‌زدند. این قدر بلند داد می‌زدند که من هم با وجود فاصله سه متری از منبر بعضی کلمات سخنران را نمی‌شنیدم. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۴ 🔸هر چقدر دوستم چپ‌چپ نگاه می‌کرد تا آنها را متوجه اشتباهشان کند، صدایشان را بالاتر می‌بردند. از طرفی بخاطر کهن‌سالی آنان و جوانی خودش، نمی‌توانست صریح تذکر بدهد. آخر سر، تمرکزش به هم ریخت و سوتی داد. روی منبر گفت: «امام حسین از لشگر مقابل پرسید: شما که می‌دانید من نوه پیامبرم، چرا می‌خواهید مرا بکشید؟ و آنها جواب دادند: چون دوست داریم!» این سوتی را اگر در یک هیئت معمولی هم بدهی، ظرف بیست و چهار ساعت، مَجاز را درمی‌نوردد، ولی چون گوش نمی‌کردند متوجه نشدند. رفیق ما همچنان، سخن‌پراکنی و حکمت‌ورزی می‌کرد و آنها هم‌چنان بلند فریاد می‌زدند و پشیزی برای منبری ارزش قائل نبودند. 🔸آن شب، شب علی اصغر (ع) بود و منبری روضه جان‌سوزی خواند. از این که به روضه‌اش بی‌توجهی شد، ناراحت شدم. پس از روضه، یکی میکروفون را گرفت و نوحه‌خوانی را آغاز کرد. حلقه‌ای تشکیل دادیم و سینه می‌زدیم. نفر اول مفصل خواند. نفر دوم همین طور. سومی و چهارمی هم. خسته شدم. به نشانه اعتراض به پُرچانگی مداحان، از حلقه بیرون آمدم و کناری نشستم. یکی‌شان جلو آمد و گفت: «شما هم می‌خونی؟» گفتم: «داداش شما خودتون با بحران ازدیاد مداح مواجهید. من رو معاف کن» جواب داد: «تازه الان که خوبه. شب تاسوعا و عاشورا، ما هفده، هجده تا مداح داریم. سینه می‌زنیم. هر وقت خسته میشیم، میشینیم چای می خوریم. دوباره سینه می‌زنیم و دوباره چای می‌خوریم و این چرخه تا از کار افتادن نفس مداحان ادامه دارد» با خودم گفتم: «با توجه به تعداد مداحان، کثرت دودیان و میل فراوان مردم به چای‌خوری، احتمالا کل محصول گیلان را این هیئت مصرف می‌کند» به هر حال، مراسم تمام شد و با ماشین منبری گرامی، به قُروه برگشتیم. در راه به بچه‌ها گفتم: «دیگه به این روستا نمیام» و نرفتم. @tanzac
بگذشت مصیبت و غمش چون از حد سیل غم و غصه چون که زد بر او سد طاقت ببرید و ظرف صبرش پر شد پیشانی خود به چوبه محمل زد اربعین حسینی تسلیت باد @tanzac