وارد سامانه سماح که میشی بلافاصله میگه دوست داری چقدر پول بدی؟
- بیمه ٣۵ تومنی دارم که هیچ کاری نمیکنه!
- بیمه ۴۵ تومنی هم دارم که همون کار بیمه قبلی رو ده تومن گرونتر انجام میده!
- بیمه ۵۵ تومنی هم دارم که کار دوتای قبلی رو انجام میده، یه هزینه هم اضافه میگیره که نشون بده شما خنگی و سازنده سایت بیانصاف!
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#اربعین
@tanzac
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرحوم آیتالله قاضی شاگرد این تیپی نداشت. داشت؟
@tanzac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگن «شام حاضر نیست، دعا رو کش بده.»
@tanzac
درددل یک پیرمرد بازنشسته
🔸تازگیها رفته بودم واسه کار دوم. حقوق ما – اگه گیاهخواری کنیم - فقط ده روز اول رو جوابه. ماه پیش، هفته اول واریز رفتم دو تا مرغ یخی ترکیهای گرفتم سیصد هزار تومن. من تو خود ترکیه واسه کنسرت تاتلیس سیصد تومن نمیدم. کارتو که کشید، اشک تو چشام جمع شد و به مرغه گفتم: «هیچ وقت نرخت رو به روی خروس مرحومت نیاوردی»
🔸خلاصه دیدیم هر چه حقوق میگیریم حریف رون گوسفند و سینه مرغ نمیشیم رفتیم دنبال کار. تازگیها یه کارخونه نزدیک خونه ما راه انداختند که رودخونه منطقه رو کثیف میکنه ولی میگن زندگی مردم رو زیر و رو میکنه. نوشته بود «به نگهبان شایسته نیازمندیم» گفتم: «پسرم من مادرزاد نگهبان بودم. ده سال دانشکده هنر، بیست سال پرستاری، پنج سال فنی، مهندسی» گفت: «پدر شما پیری. سیاست ما جوونگراییه.» گفتم: «یارو با نود سال سن، مسئولیت مهم تشخیص خوب و بد رو داره. به من میگی پیر؟» گفت: «اونجا تجربه مهمه ولی ما جوون میخوایم.» جواب دادم: «اتفاقا فریبرز مام بیکاره» گفت: «عربنیا؟» گفتم: «نه، امیرکلایی.» پرسید: «مدرکش چیه؟» جواب دادم: «لیسانس نفت» گفت: «شرمنده. ما ارشد گاز میخواهیم»
🔸رفتیم یه مرغداری. اونجا هم واسه نگهبانی. یعنی تعهدی که من به این شغل شریف دارم مهندس به خودروسازی نداره. پس ایشون ممکنه با واردات کنار بیاد ولی من عمرا غیرنگهبانی کاری قبول کنم. تازه نگهبانی فرقی هم با مدیریت نداره. یکیش مال بیرون ساختمونه و اون یکی داخل. رئیس مرغداری گفت: «پدر جان سنت بالاست. ما یکی میخوایم هر شب واسه مرغها آواز بخونه، تخمهاشون دوزرده شه» گفتم: «ناظری یا شجریان؟» گفت: «هیچ کدوم. اینها به عبدالمالکی عادت دارن» پرسیدم: «حجتالله؟ مگه مناطق آزاد نیست؟» گفت: «نه علی رو میگم.» گفتم: «عه! عَلیه! هیچی پس»
🔸اینجا هم نشد تا این که رفتم کارخونه سوسیس. مسئول کنترل کیفیت میخواستن. یه جوون خوشتیپ پشت میز نشسته بود که حرکات بدنش خیلی آهسته بود. گفت: «لیسانس صنایع غذایی؟» گفتم: «نه دیپلم تجربی، ولی مسلط به شامی، کتلت و خورشت کرفس. چی میخوای؟» گفت: «باید سوسیسهای آخر نوارو گاز بزنی، تلخهاشو بندازی کنار» بهش گفتم: «بهتر نیست یه هوش مصنوعی به کار بگیرید؟» گفت: «من خودم هوش مصنوعیام. از این که مرا برای صحبت انتخاب کردهاید خوشحالم.» و دستش رو آروم دراز کرد. دست که دادم پرسید: «شنیدی سوسیس رو از گربهها درست میکنن؟» گفتم: «بله مصنوعی جان! شایعه علیه فعالهای تولید زیاده.» گفت: «درباره ما کاملا راسته. ریشه گربهها رو کندیم تا قیمتها ثابت بمونه. باید تو شکارشون به کارگرها کمک کنی. چقدر میشناسیشون؟» یکم کله رو خاروندم و گفتم: «به نظر مومن و خداترسند.» گفت: «گربهها رو میگم. مهم نیست. شمارمو یادداشت کن فردا زنگ بزن.» اومد شماره رو بگه یکهو خاموش شد.
🔸پکر و قاطی از کارخونه زدم بیرون و سوار پراید خستم که فرقی با لیموزین نداره شدم و یه مسافر گرفتم. گفت: «کرج؟» گفتم: «بیا بالا» گفت: «باشه چند؟» گفتم: «سوار شو و یه صلوات بلند بفرست.» تا اومد بالا بلند صلوات فرستاد. موقع پیاده شدن گفتم: « ناقابله، سی تومن» گفت: «مرد حسابی اون صلواتی چی بود؟» گفتم: «اون رو واسه ثوابش گفتم.» دعوا راه انداخت و در رفت. برگشتیم خونه با همون چندرغاز. به خانم میگم: «راحله جان با این پول میشه زندگی کرد؟» میگه: «فکر میکنی نمیشه؟ حق داری. آموزش ندیدی!» خلاصه یا ما رو آموزش بدید یا حقوقمون رو زیاد کنید. خلاص
#بازنشستگی
#تورم
#علی_بهاری
همین مطلب را در سایت دفتر طنز حوزه هنری اینجا ببینید.
@tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396)
مدرسه - ۱
🔸«امروز دیگر قرار است کار را شروع کنیم.» این جملهای بود که سید، مسئول گروه، اول صبح در جلسه توجیهی به همهمان گفت. ادامه داد: «با چند مدرسه هماهنگ کردهایم و باید به موقع و در ساعت معین شده به آنجا برویم» به گروههای چند نفره تقسیم شدیم و راه افتادیم. از همان ابتدا بحث بود که آیا به مدرسه دخترانه هم برویم یا خیر؟ ابتدایی، مسالهای نداشت. همه متفق بودند که جوان مومن میتواند چند دقیقه برای دختران ابتدایی از دین و خدا و اخلاق بگوید و هیچ خط قرمز شرعیای را هم زیر پا نگذارد. اختلاف، سر دبیرستانیها بود. برخی معتقد بودند «وظیفه است؛ برویم» و بعضی میگفتند: «نرویم؛ وظیفه نیست.» آخر سر به طرف یکی از بهترین دبیرستانهای شهرستان قروه که اتفاقا برای ترویج علوم اسلامی هم تاسیس شده بود به راه افتادیم. چهار نفر بودیم. سه نفر با لباس شخصی و یک نفر ملبس به لباس روحانیت. مدرسه نزدیک بود و ترجیح دادیم پیاده برویم. هم هوا میخوردیم و هم مردم را میدیدیم. بیست دقیقه رفتیم تا به یک ساختمان رسیدیم. روی تابلویش نوشته بود: دبیرستان دخترانه فلان. (خداییش اسمش را الان یادم نیست. ولی جنسیتش را چرا!) اسم، همان اسم مدرسه پسرانه بود. فهمیدیم مقصد را اشتباه آمدهایم. این بار ماشین گرفتیم و پُرسانپُرسان به سوی مقصد راه افتادیم. راننده، پیرمردی خوش اخلاق بود و کلا سه هزار و پانصد تومان کرایه گرفت. هنوز سیستم اسنپ راه نیفتاده بود و الّا فکر کنم مبلغی هم تقدیم میکرد.
🔸وارد مدرسه شدیم. مدرسهای تماما شیعی. آدرس دفتر مدیر را گرفتیم: طبقه بالا، انتهای راهرو، دست چپ. مثل همه بیمارستانهای دیگر! کاملمردی خندهرو بود و با لهجه شیرین کُردی صحبت میکرد. به خاطر طلبه و نیز قمی بودنمان و به خصوص ملبس بودن یکی از همراهان، خیلی گرم برخورد کرد. بر اساس آن چه سیّد – مسئول گروه را میگویم - «هماهنگی» نامیده بود، با اعتماد به نفس بالا گفتیم: «ما آمدهایم یک ساعت خدمت دانش آموزان باشیم. کدام کلاس برویم؟ » پاسخ داد: « شرمندهام. ما خودمون روحانی داریم. حجت الاسلام دکتر ... » گفتم: « بله بنده هم ایشون رو میشناسم و اتفاقا با موسسه ما هم همکاری داره.» با خودم گفتم: «بذار گرم بگیرم. یکهو پرتمون نکنه بیرون، آبروریزی بشه.» کمی شوخی کردیم و چرت و پرت گفتیم. کمکم یخش شکست. با اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پرسیدم: «اینجا بچهها چه مشکلی دارند؟ به ما بگید سر کلاس دربارهاش صحبت کنیم» گفت: «هیچی! همه خوبند!» ادامه دادم: «پس همه امامزادهاند؟» گفت: «بله آقا همه امامزادهاند.» چند دقیقه گپ زدیم تا بالاخره راضی شد به ما کلاس بدهد. نمیدانستیم چه چیزی در انتظار ماست.
#کردستان
#تبلیغ
#علی_بهاری
@tanzac
به مناسبت وعده دوباره وزیر برای افتتاح فرودگاه قم
هر لحظه خبر ز افتتاحش بافند
برجستهترین نوع بشر در لافند
چشمان همه به آسمان خشکیده
بیش از دو دهه است اهل قم علافند
#فرودگاه_قم
#وعده_وعید
#علی_بهاری
@tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۱ 🔸«امروز دیگر قرار است کار ر
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396)
مدرسه - ۲
🔸خوشحال از کسب رضایت، به کلاس رفتیم. بچهها، کلاس هفتمی یا همان دوم راهنمایی بودند. پر انرژی و قبراق و سر حال. خوشاستعدادی، در چهره برخیشان موج میزد. لپ تاپ را روشن کردم و پاورپوینت مورد توافق گروه تبلیغیمان را نمایش دادم. خوب گوش میکردند. به خصوص آن که فهمیده بودند ما از قم آمدهایم. اولین بار بود که یک قُمی اصیل را از نزدیک و با این کیفیت (HD) میدیدند!
🔸سطح فکری برخیشان واقعا بالا بود و انصافا سوالهای خوبی میکردند. حسرت میخوردم که چرا کشور هیچ برنامه خاصی برای این نوجوانهای خوشاستعداد و آیندهساز ندارد و بسیاریشان هرز میروند. در گوشهای از یک شهرستان محروم زندگی میکنند و هیچ کس نمیداند چه در عمق اندیشه پاکشان میگذرد.
🔸موضوع بحثمان، تواناییهای قدرت تخیّل انسان برای انجام کارهای بزرگ بود. به همین مناسبت، کلیپی از یک فیلم ترسناک در پاورپوینت قرار داده شده بود. به خاطر تاثیرگذاری بیشتر فیلم و آمادهسازی ذهنشان برای دریافت مطالب، چراغها را خاموش کردم. حسابی ترسیدند. اما بعد از آن، دائما میخواستند از جنّ و پری و سحر و جادو و علوم غریبه سوال کنند. خیلی زور زدم تا بتوانم بحث را به مسیر اصلی برگردانم. با بدبختی بحث خودم را پی گرفتم و پرسشهای جنّی! را حتی الامکان پاسخ نگفتم.
🔸وقت، دیگر گذشته بود و باید بحث را جمع میکردم. لپ تاپ را خاموش و از بچهها خداحافظی کردم. با اصرار میگفتند ساعت بعد هم بیایید ولی خوب امکانش نبود. البته اگر هم بود، شاید توانش نبود! یک ساعت صحبت بیوقفه، ذوبم کرده بود و باید تجدید قوا میکردم. از کلاس خارج شدم و به دفتر رفتم.
#کردستان
#تبلیغ
#علی_بهاری
@tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396)
مدرسه - ۳
🔸در دفتر چای میخوردم که مدیر سر صحبت را باز کرد و از بچهها پرسید. کمی که صحبت کردیم، سفره دلش را باز کرد و دیدم بچهها آنقدر هم که او میگفت پسر پیغمبر نیستند. شاکی بود از بیتوجهیشان به مسائل دینی، انباشت شبهات اعتقادی، بیادبی گفتاری و بیاحترامی به بزرگتر. با دقت گوش کردم. هر چند ساکن آن منطقه نبودم و کاری از دستم بر نمیآمد. ساعت بعد، سر کلاسی بودم که چهار، پنج سال از کلاس قبلی بزرگتر بودند و این یکی از ویژگیهای بد آن مدرسه بود؛ دوره اول و دوم دبیرستان با هم در یک محیط درس میخواندند و همین ممکن بود مسائلی ایجاد کند. (منظورم مشخص است دیگر. توضیح نمیدهم)
🔸اوضاع، بدتر از آن چیزی بود که گمان میکردم. هر موضوعی را مطرح میکردم و هر نکتهای میگفتم، حرفهای جنسی میزدند. رسما کلاس را به بیولوژی و اندکی بعد به مشاوره قبل از ازدواج تبدیل کردند. سر و صدایشان خیلی زیاد بود و به بحث هم دل نمیدادند. البته یکیشان معلوم بود دل پُرتری دارد. اندکی مجالش دادم تا خودش را بیرون بریزد. همه اعتقادات دینی را شست و پهن کرد روی بند. از سوی دیگر میدانستم ارائه مصوب گروه، جواب نمیدهد ولی خوب تعهد اخلاقیای که به تیم داشتم، مانع از آن بود که بحث دیگری را مطرح کنم. در مجموع، هر چقدر کلاس اول شیرین و دلچسب و مفید بود، دومی نبود. خسته از کلاس بیرون آمدم و به دفتر مدیر رفتم. خوش و بشی کردیم و گپی زدیم تا آن که صدای اذان بلند شد. نماز را قرار بود به امامت تنها مُلبّسِ گروه بخوانیم.
🔸در نمازخانه، صحنههای جالبی دیدم که برایم تازگی داشت. من انتهای صف قرار داشتم و چون گوشه ایستاده بودم، تقریبا تمام جمعیت را میدیدم. هنگام رکوع و سجده، مشت و لگد بود که به شوخی نثار هم میکردند. بعضیشان فحش میدادند و برخی دیگر رسما گفتگو میکردند. یکیشان که صف جلویی من ایستاده بود، در میانه سجده بلند شد و با مشت توی سر بغل دستیاش کوبید. کناریها قاهقاه خندیدند. دیگری سر به سجده گذاشته بود اما به جای گذاشتن پیشانی روی مهر، سمت چپ صورتش را روی زمین گذاشته بود و به کناریاش، فحش خواهر میداد.
🔸معلم ریاضیشان هم میان جمعیت و در صف آخر، به نماز ایستاده بود. با خود گفتم: «نماز که تموم بشه حالشون رو میگیره» همین که سلام نماز را دادند، معلم جوان تپل، کف دست راستش را روی ران همان سمتش، محکم کوبید و قاهقاه زد زیر خنده. بعد هم در حالی که سعی میکرد جلوی انفجار خندهاش را بگیرد به لهجه کُردی گفت: «این لامصبا چقدر بامزهاند!» از قضاوت زودهنگامم خجالت کشیدم.
#کردستان
#تبلیغ
#علی_بهاری
@tanzac
در عراق چگونه عربی صحبت نکنیم
نانَ یَنونُ: نان درست کردن، نان دادن، نان خوردن، حیف نان بودن.
مثال:
بسم الله الرحمن الرحیم. نون و القلم: داداش اون قلم گوسالهای که توی دیگ آب نخود انداختی را با یه نون بده اینجا. قربون دستت.
#اربعین
#محمدحسین_علیان
@tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۳ 🔸در دفتر چای میخوردم که م
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396)
شیروانه - ۱
🔸از مدرسه که برگشتیم، پس از نماز مختصر و ناهار مفصل و استراحتی چون اصحاب کهف راهی شدیم. مقصد من و دو نفر دیگر هم مشخص شده بود: «روستای شیروانه» با ماشین شیخِ همراه به آنجا رفتیم. ما را رساند و خودش و یکی دیگر راهی روستای پایینی شدند. دوست دیگری که خود اصالتا کُرد بود و فرهنگشان را خوب میشناخت، تذکرهای لازم و نهایی را میداد: «حواستون رو جمع کنید. ممکنه زنهای کُرد خیلی محجبه نباشن ولی این دلیل بر بیغیرتی شوهرهاشون نیست. فرهنگشون همینه. سوتی ندین!» از توصیههای ضروریاش تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. همان ابتدا، یک طویله دیدم که چند نفر مشغول تعمیرش بودند. بچه ها - دو شیخِ گروه را میگویم - به سوی آنها رفتند تا سلام و احوالی کنند. بعد از سلام و علیک کوتاه، یکی از آنها به سرعت رویش را برگرداند تا بیش از این با آنها خوش و بش نکند اما شیخ همراه ما اصرار داشت روی آن مرد را ببوسد و موفق هم شد. ناچار به روبوسی تن داد و گونهاش را احتمالا اولین بار به بوسه یک آخوند، متبرک کرد. کمی گپ زدیم و آدرس مسجد را گرفتیم و خداحافظی کردیم. در راه مسجد، جوانی را دیدیم که دم خانه نشسته و به یک عصا تکیه داده بود. خیلی گرم سلام و علیک کرد. بارها تعارف کرد به داخل منزل برویم گفتیم: «ایشالا شبهای آتی» از جمعیت و وضعیت روستا پرسیدیم. خیلی متقن و دقیق آمار داد. هر چند بعدا فهمیدیم تقریبا همهاش اشتباه بوده است.
🔸چند دقیقه تا مغرب مانده بود و خواستیم دِهگردی کنیم. روستا پر از سگ بود و مدام پارس میکردند. دو دوستم، معمم بودند و من شخصی. گمان میکردیم دیدن دو معمّم با یکدیگر، فضای روستا را تحت تاثیر قرار میدهد و مردم را به سوی مسجد میکشاند. زهی خیال باطل! به مسجد که رسیدیم، وقت اذان مغرب بود. یکی از شیخین، موبایلش را در آورد و اذان را پشت میکروفون مسجد گذاشت. موذن داشت به رسالت حضرت محمد (ص) شهادت میداد که ناگهان با خودم گفتم: «نکند اهل سنت باشند! الان شهادت سوم را میگوید و همین اول کار، گند میزنیم»
🔸به سرعت دوستم را خبر کردم تا موقتا قطعش کند. او هم توصیه عالمانه! مرا گوش کرد و گوشی را از جلوی میکروفون برداشت. یک لحظه گمان کردم انتهای سیاست و تَه تیزبینیام. به آنها گفتم: «اگر کیاست و تدبیر و دانش من نبود، احتمالا بدترین تجربه تبلیغیتان میشد.» با توجه به ملبس بودنشان، انگیزه هم داشتم که کمی حالشان را بگیرم. (الان که فکر میکنم اگر معمم هم نبودند باز حالشان را میگرفتم) البته بعدا که فهمیدم اهالی روستا همگی شیعهاند و یک سنی هم میانشان نیست، حال خودم گرفته شد. نماز را به امامت شیخ همراه که قد و سنش از ما بلندتر و بزرگتر بود خواندیم. بدون این که کسی جز خودمان به مسجد آمده باشد.
#کردستان
#تبلیغ
#علی_بهاری
@tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396)
شیروانه - ۲
🔸نماز تمام شد و مسجد همچنان خالی بود. هیچ کس نیامد؛ حتی خادم! یک ساعت گپ زدیم تا اینکه سر و کله یکی از اعضای هیات امنای مسجد پیدا شد. شیخ بهنام - یکی از دو معممی که همراهم بود - میگفت: «آمار همه شونو درآوردم. این بنده خدا چهل و چند سالشه ولی هنوز مجرده!» سلام و علیکی کردیم و دست دادیم. یکی دو بار گفت: «بیاید خانه ما». قبول نکردیم و او هم رفت. سیستم تعارفش همین قدر بود. یاد آن جوک معروف افتادم که میگفت بعضی اهالی فلان شهر "هَمِن که مهمان در خانهشان میاد، هم در خانَه رِ پنج سانت باز مُکُنن و از لای در مِگن مِ آمدِن تو حالا"
🔸کمی بعد، سر و کله خادم مسجد پیدا شد. خیار میکاشت و میفروخت. بابت تاخیر، عذرخواهی کرد و گفت: «همین الان فروش خیارها تمام شد. دستم را هم نشُستهام» دستهای خاکیاش را گواه گرفت و نشانمان داد. تعارف کرد به خانهاش برویم. قبول نکردیم ولی به اصرار، ما را به خانه برد. نزدیک مسجد زندگی میکرد. مادر پیرش را بعد از ظهر دیده بودیم. پیرزن - ماشاءالله - چه سرحال و سرزنده بود. شلاقی به دست داشت و گاوها را مینواخت. آن موقع داشتند از چراگاه برمیگشتند. مادر، لب ایوان ایستاده بود. تنها میتوانست به کُردی حرف بزند ولی به نظر فارسی میفهمید. به فارسی سلام و خسته نباشید گفتیم و بابت مزاحمت عذرخواهی کردیم. به کُردی پاسخ داد. نفهمیدم چه گفت ولی احتمالا پاسخ داد: «خواهش میکنم. قدم رنجه فرمودید. خیلی خوش آمدید» وارد خانه خادم شدیم.
🔸خانه نقلیای داشت. دیوار قدیمی و سالن کوچک و یک آشپزخانه اُپن و تلویزیونی غیر تخت. برایمان چای آورد که بسیار چسبید و خستگی روز را از تنمان زدود. گرم صحبت شدیم. از پسرش که در تهران چلو کبابی زده برایمان گفت. میگفت: همه دارند از روستا میروند و مقصد بیشترشان هم تهران است. از بیتوجهی دولت به روستاییها و کشاورزان گلایه کرد و ادامه داد: «چون از جهانگیری بدم میاد، به روحانی رای ندادم.» از رایش به رئیسی در انتخابات خبر داد و استدلال محکمی هم برایش داشت: «سیّدِ خادم الرضا رو ول کنم و به این شیخ رای بدم؟» با خود گفتم: «این برهان، کمر فلسفه سیاسی را شکست» دوستم گفت: «حاجی شما وظیفت رو انجام دادی. ایشالا ماجوری عند الله.» کلا عادتشان است. تا میشود از مفاهیم دینی مایه میگذارند تا مردم قانع شوند به فلانی رای بدهند. وقتی هم گندش درمیآید میگویند: «ما آن موقع حمایت کردیم. الان دیگر اصلح نیست. شیطان فریبش داده است!»
🔸حرف شیخ بهنام را رد نکردم تا تصور نکند بین مبلغان اختلاف است. (انصافا نیست. اگر هم بد و بیراهی میگویند مباحثه طلبگی است!) خادم میگفت مدتی است چشمم ضعیف شده. آمدم بگویم پیگیری کنید شاید به خاطر دیابت باشد که رفیق عزیز گفت: «آیة الکرسی بلدی؟ دستت رو بذار روی چشمت و آیة الکرسی بخون. ایشالا خوب میشه» با نسخهای که شیخ بهنام پیچید، دیگر سکوت کردم و نظارهگر گفتگویشان شدم. به آن یکی دوست معمم اشاره کردم و گفتم: «با تلفنشون یه زنگ به رفیقت بزن ببین کجان؟ پس چرا نیومدن؟ ما که هر چی با گوشی میگیریم آنتن نمیده.» گروه دیگر قرار بود دنبالمان بیایند و دیر کرده بودند. تماس گرفتیم اما باز هم آنتن نمیداد. ما هم بیخیال نشستیم و گپ و گفت را ادامه دادیم و سِلفی گرفتیم. خادم میگفت: «چرا نگرانید بابا! خوب اگه ماشین بیاد دم مسجد، صداش اینجام میاد دیگه» کمی بعد از این استدلال که فیزیک صوت را جابجا کرد، صدای ماشین آمد و شیخ راننده و رفیقش از روستای تکیه سفلی برگشتند تا با هم به مقر برگردیم.
#کردستان
#تبلیغ
#علی_بهاری
@tanzac