eitaa logo
طنزک
363 دنبال‌کننده
377 عکس
123 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
ایّام عزاداری مظلوم شهید است لعن است که در پشت سر شمر و یزید است در عهد حسین‌بن‌علی شمر یکی بود امروز به هر گوشه دو صد شمر پلید است بر هر که زنی دست یزیدی‌ست ولیکن خونخواری او طبق ره و ‌رسم جدید است شمر مد امروز سلاحش عوض تیغ دونبازی و دوز و ‌کلک و وعد ‌و وعید است جان تو گرفته‌ست و‌ بوَد باز طلبکار فحشت دهد و منتظر قبض رسید است! در دست رئیسی قلمی دیدم و گفتم این نیست قلم، بهر درِ فتنه کلید است آن‌مرد ‌که لعنت ز پی شمر فرستد خود می‌کند آن ظلم که از شمر بعید است زین قوم دغاپیشه عجب نیست که بینی گر آب به حلق تو بریزند، اسید است ای حرمله آن‌کو به بدی از تو‌ برَد نام امثال تو را از سر اخلاص مرید است در پرده کند فخر به شاگردی ابلیس در ظاهر اگر پیرو قرآن مجید است القصّه ز بیداد گروهی بتر از شمر هر‌جا نگری خسته و مظلوم و شهید است مرحوم @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۲ 🔸داشتم توضیح می‌دادم ک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۳ 🔸شیخ می‌گفت: «دیشب، شام را بعد از مراسم و در خود مسجد دادند و جمعیتی حدود 60 نفر هم آمدند و با توجه به اینکه شام، انگیزه‌ساز است و امشب انگیزه، پیش از مراسم تامین شد، حتما ریزش جمعیت خواهیم داشت.» با خودم گفتم: «عیبی نداره. هر ریزشی معمولا رویشی به دنبال داره.» رسیدن به مسجد و آغاز مراسم، درستی تحلیل شیخ و نادرستی حرف مرا روشن کرد. ریزش داشتیم. خیلی زیاد و هیچ رویشی هم در کار نبود. از جمعیت حدودا هفتاد نفره شام، پنج پیرمرد به مسجد آمدند که در انتهای مسجد و با حداکثر فاصله از منبر و آخوند نشستند. تنها جوان مراسم مسئول بلندگو و سیستم صوتی بود. دوست داشتنی‌ و پای کار. می‌گفت: «دوست دارم یک سیستم صوتی خوب و پیشرفته برای مسجد بخرم. پولش را هم دارم ولی نمی‌خرم. چون دیگران می‌آیند از آن استفاده می‌کنند» معلم پرورشی برایش معنای اخلاص را خوب توضیح نداده بود. 🔸مسجد دو اِکو داشت که یکی معمولی بود و دیگری بسیار رنگ و رو رفته و قدیمی که وقتی روشن شد و کار کرد، نزدیک بود شاخ در بیاورم. به شوخی به دوستم گفتم: «احتمالا آخرین بار مرحوم فلسفی پشتشش صحبت کرده تو مجلس آیت‌الله بروجردی» بیشتر به یک تکه سنگ چند صدساله در وسط یک بیابان شبیه بود تا یک وسیله الکتریکی. 🔸سخنرانی شروع شد. رفیق معمم بر فراز منبر نشست و من هم کنارش روی زمین به پشتی تکیه دادم و جمعیت را زیر نظر گرفتم. می‌خواستم ببینم چقدر به حرف‌هایش گوش می‌کنند. البته منظورم از جمعیت، صدها عزادار حسینی نیست. روی هم رفته، هشت نفر بودیم. تازه با من و سخنران و خادم مسجد. از آن پنج پیرمرد که چند خط پیش، وصفشان را گفتم یکی رسما خواب بود و دیگری در میانه خواب و بیداری. سه نفر دیگر هم مشغول صحبت بودند. البته صحبت که چه عرض کنم، گویا سر زمین کشاورزی فریاد می‌زدند. این قدر بلند داد می‌زدند که من هم با وجود فاصله سه متری از منبر بعضی کلمات سخنران را نمی‌شنیدم. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۴ 🔸هر چقدر دوستم چپ‌چپ نگاه می‌کرد تا آنها را متوجه اشتباهشان کند، صدایشان را بالاتر می‌بردند. از طرفی بخاطر کهن‌سالی آنان و جوانی خودش، نمی‌توانست صریح تذکر بدهد. آخر سر، تمرکزش به هم ریخت و سوتی داد. روی منبر گفت: «امام حسین از لشگر مقابل پرسید: شما که می‌دانید من نوه پیامبرم، چرا می‌خواهید مرا بکشید؟ و آنها جواب دادند: چون دوست داریم!» این سوتی را اگر در یک هیئت معمولی هم بدهی، ظرف بیست و چهار ساعت، مَجاز را درمی‌نوردد، ولی چون گوش نمی‌کردند متوجه نشدند. رفیق ما همچنان، سخن‌پراکنی و حکمت‌ورزی می‌کرد و آنها هم‌چنان بلند فریاد می‌زدند و پشیزی برای منبری ارزش قائل نبودند. 🔸آن شب، شب علی اصغر (ع) بود و منبری روضه جان‌سوزی خواند. از این که به روضه‌اش بی‌توجهی شد، ناراحت شدم. پس از روضه، یکی میکروفون را گرفت و نوحه‌خوانی را آغاز کرد. حلقه‌ای تشکیل دادیم و سینه می‌زدیم. نفر اول مفصل خواند. نفر دوم همین طور. سومی و چهارمی هم. خسته شدم. به نشانه اعتراض به پُرچانگی مداحان، از حلقه بیرون آمدم و کناری نشستم. یکی‌شان جلو آمد و گفت: «شما هم می‌خونی؟» گفتم: «داداش شما خودتون با بحران ازدیاد مداح مواجهید. من رو معاف کن» جواب داد: «تازه الان که خوبه. شب تاسوعا و عاشورا، ما هفده، هجده تا مداح داریم. سینه می‌زنیم. هر وقت خسته میشیم، میشینیم چای می خوریم. دوباره سینه می‌زنیم و دوباره چای می‌خوریم و این چرخه تا از کار افتادن نفس مداحان ادامه دارد» با خودم گفتم: «با توجه به تعداد مداحان، کثرت دودیان و میل فراوان مردم به چای‌خوری، احتمالا کل محصول گیلان را این هیئت مصرف می‌کند» به هر حال، مراسم تمام شد و با ماشین منبری گرامی، به قُروه برگشتیم. در راه به بچه‌ها گفتم: «دیگه به این روستا نمیام» و نرفتم. @tanzac
بگذشت مصیبت و غمش چون از حد سیل غم و غصه چون که زد بر او سد طاقت ببرید و ظرف صبرش پر شد پیشانی خود به چوبه محمل زد اربعین حسینی تسلیت باد @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) قاورمه دره - ۴ 🔸هر چقدر دوستم چپ‌چپ ن
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۱ 🔸روزهای پایانی سفر بود و ما هم کم‌کم داشتیم خسته می‌شدیم. عادت نداشتم تاسوعا و عاشورا را در جایی غیر از قم باشم. انصافا تاسوعا و عاشورای هیچ جا مثل قم نمی‌شود. با سید (مسئول گروه) صحبت کردم و قرار شد این دو روز باقی‌مانده را به روستای جدیدی بروم. ‌گفت: «مِیهم سُفلی، نیرو نیاز دارند. بچه ها کم‌اند و روستا پُرجمعیت.» با اشتیاق و برای کسب تجربه‌های جدید قبول کردم. پنج‌ نفر شدیم و یکی از اهالی روستا با ماشین آمد قُروه دنبالمان. بچه‌ها می‌گفتند از برادران اهل سنت است و این یکی از ویژگی‌های خوب این روستا بود. روستا از مناطق مشترک شیعه - سنی بود و می‌توانست تجربه‌ای ارزشمند برایم باشد. یکی از بچه‌ها، به گمان این که من از مذهب راننده بی‌اطلاعم، در میانه راه برایم پیامک فرستاد: «اهل سنّته‌ها! حواست باشه» جواب دادم: «اتفاقا می‌خواستم کل تاریخ اسلام رو به فحش بکشم» رفیقمان جدی گرفت و رنگش پرید. دوباره پیام دادم: «شوخی کردم. فقط خلفا» فهمید فاز مسخره‌بازی برداشته‌ام. بی‌خیال شد. 🔸البته حق داشت نگران باشد. دقیقا در همان ایامی که ما قُروه بودیم، همه‌پرسی استقلال کردستان عراق برگزار شده و فضای مناطق کردنشین ایران را هم تحت تاثیر قرار داده بود. سید برای کاری رفته بود سنندج. در جاده، کاروان ادوات سنگین نظامی دیده و برایمان فیلم هم گرفته بود. خلاصه فضا کمی متشنج بود و هرگونه اشتباه از جانب ما، می‌توانست تبعاتی به همراه داشته باشد. 🔸راننده از محبتش به اهل بیت تعریف کرد و ‌گفت: «ایشالا به زودی با خانم میریم زیارت امام رضا.» به ما هم بسیار احترام می‌گذاشت. به خصوص آن که در گروهمان، از پنج نفر، دو تن ملبّس بودند، یکی با عبا و دو نفر هم از همه چیز رها! گرم صحبت بودیم که به روستا رسیدیم. @tanzac
میهم سفلی آخرین بخش خاطرات سفر کردستان و بهترین بخش آن است. بدون عذر شرعی، خارج نشوید😊 @tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۱ 🔸روزهای پایانی سفر بو
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۲ 🔸راننده خیلی تعارف کرد به خانه‌اش برویم. در تعارف‌هایش صداقت موج می‌زد اما وقتی قبول نکردیم، دیگر خیلی اصرار نکرد. خداحافظی کردیم و به مسجد رفتیم. کمی بعد، بچه‌های شیعه و سنی آمدند. مرتضی - همان دوستم که با عبا آمده و شبیه قاریان مصری شده بود - بچه‌ها را بر اساس مذهب، تفکیک کرد. گفت: «شیعه‌ها بیایید این طرف بهتون وضو و نماز یاد بدیم. سنی‌ها هم برن پیش ماهان یاد بگیرن.» ماهان، سنی‌بچه‌ای باهوش بود که اطلاعات مذهبی خوبی داشت. البته اطلاع بیشتر از مذهب، به معنای این نبود که ماهان الاهی‌دان یا فقیه بود؛ بلکه در جمعی که بسیاری نمی‌دانستند سنی‌اند یا شیعه، او می‌دانست چطور وضو بگیرد و نماز بخواند. 🔸آموزش نماز به کسی که هیچ نمی‌داند، کار بسیار سختی بود. خدا را صد هزار مرتبه شکر که مرتضی ابتدا، وضو را برای‌شان گفته و بار مرا سبک کرده بود. جایگاه مُهر را برایشان توضیح دادم و سپس از ضرورت نیت قبل از نماز گفتم. یکی‌یکی اذکار نماز را به صورت شمرده می‌گفتم و از آن‌ها می‌خواستم بعد از من آرام تکرار کنند. چند دقیقه‌ای طول کشید تا کلیات نماز را یاد گرفتند. باهوش‌ترها، زودتر یاد می‌گرفتند و بعدش به تنظیمات اصلی کارخانه برمی‌گشتند: لش‌بازی! 🔸کمی از کلاس گذشت که پسرکی به جمعمان اضافه شد. یکی از بچه‌ها گفت: «پاشو برو. تو سنی هستی» جواب داد: «نه به خدا شیعه‌ام» آن یکی گفت: «غلط کرده. دروغ میگه. سُنّیه» گفتم: «خودش داره میگه شیعه‌ام. تو چی میگی این وسط؟» جواب داد: «خودش حالیش نیست. من می‌دونم» نمی‌دانم چرا ناگهان صنف شریف رانندگان تاکسی‌ افتادم. پسرک با بغض گفت: «به خدا شیعه‌ام» ما هم اشکش را دلیل بر صداقتش گرفتیم. 🔸البته اگر هم واقعا شیعه نبود، اهمیتی نداشت. چون بچه‌ها اطلاعی از تفاوت‌های اعتقادی و فقهی دو مذهب نداشتند. بسیار سُنّی‌هایی که مسح می‌کشیدند و فراوان شیعیانی که پا می‌شستند. چند بار ذکرهای نماز را توضیح دادم. داشتم مطمئن می‌شدم کلیات را فهمیده‌اند که یکی از دو شیخ گروه صدایم کرد و گفت: «تو بیا با این جوون‌ها بشین. بچه ها رو بسپار به من. حوصله‌شون رو نداری» برای سلامتی پدر و مادرش دعا کردم و به جمع جوانان پیوستم. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۳ 🔸اول خیلی گرم برخورد نکردند. چون عمامه و عبا نداشتم، فکر می‌کردند چیزی بارم نیست. (درست حدس زده بودند) دیر ارتباط گرفتند ولی گرفتند. اتفاقا جوانان خوش‌برخورد و گرمی بودند. از تحصیلاتشان و آینده شغلی و برنامه زندگی‌شان پرسیدم. یکی‌شان شانزده ساله بود و می‌گفت: «عاشق دختری پونزده‌ساله‌ام که تو روستای بغل زندگی می‌کنه. گاهی موتور رفقا رو می‌گیرم و می‌رم واسش تک‌چرخ می‌زنم. اون هم خوشش میاد» آن یکی می‌گفت: «می‌خوام برم تو نظام» گفتم: «مگه نظام اتاقه؟» گفت: «یعنی می‌خوام سپاهی بشم» رفیقش ادامه داد: «اول باید شیعه بشی.» فهمیدم از اهل سنت است. واکنش خاصی به حرف دوستش نشان نداد. صرفا سری تکان داد. (شاید هم زیر لب فحش رکیک، ولی من نشنیدم) چیزی نگفتم. 🔸سعی کردم موضوع بحث را عوض کنم. با شوخی و مسخره‌بازی که تنها نقطه قوت شخصیتم است و البته گاهی اعصاب اطرافیان را خرد می‌کند توانستم کمی یخ اولشان را بشکنم و گرم بگیرم. بعد از چند دقیقه احساس کردم یخشان دیگر زیادی شکسته شده و به زودی وارد فاز شوخی دستی می‌شوند. بحث را جمع و سعی کردم ژست علمی بگیرم. با استفاده از الفاظی مثل امکان و وجوب، فقر ذاتی، وجود ربطی و توحید افعالی نشان دادم که خیلی سواد دارم. خدا را شکر بی‌خیال صمیمیت بیشتر شدند، خداحافظی کردند و رفتند. 🔸شب منزل یکی از اهالی، مراسم ختم قرآن بود. خانه‌ای بسیار تمیز و نقلی با حیاطی بزرگ، پردرخت و دل‌باز و اتاق‌هایی به سبک معماری قدیم. میزبان به گرمی ما را پذیرفت و به صدر مجلس راهنمایی‌مان کرد؛ به خصوص دوستان معمم را. به این صورت که به آنها می‌گفت: «حاجی آقا! خوش آمدید. قدم روی چشم ما گذاشتید. بفرمایید تو رو خدا» و به من می‌گفت: «عه! تو هم هستی؟ بیا تو» وارد اتاق شدیم و منتظر نشستیم که مراسم ختم قرآن آغاز شود. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۴ 🔸اندکی پس از نشستن، بالش کناری‌ام را پشت کمرم گذاشتم. بالش تپلی بود و تکیه به آن انصافا لذت بخش. شیخِ گروه، پیامک داد. نوشته بود: «این کار رو بد می‌دونن. اگه می‌خواهی تکیه بدی، زیر دستت بذار و لَم بده.» من هم آهسته از پشت کمر برداشتم و زیر آرنج گذاشتم. چند بار وسوسه شدم سنت‌شکنی کنم که شیخ، نگاه اخم‌آلود کرد و دوباره از کمر به آرنج. 🔸ختم قرآنشان مانند همه ختم قرآن‌های سراسر جهان اسلام یک جعبه داشت پر از قرآن‌های نیم‌جزئی که افراد به نوبت برمی‌داشتند و می‌خواندند. اولی را خواندم و سپس دومی و سومی. خسته شدم. چند دقیقه قرآن را کنار گذاشتم و گوشی‌ام را درآوردم تا پیام‌های تلگرام را چک کنم. (آن موقع هنوز تلگرام فیلتر نبود. البته الان هم به لطف دانش‌بنیان‌ها وی‌‌پی‌ان خوب هست. الحمد لله!) یکدفعه متوجه نگاه خشمگین صاحب خانه شدم. حق هم داشت. شاید با خودش می‌گفت: «معلوم نیست اومده قرآن بخونه یا تلگرام بازی کنه. چند دقیقه دیگه هم می‌خواد غذا کوفت کنه. مرتیکه گامبو!» قربةً الی الله و برای خلاصی از نگاه‌های غضب‌آلودش، نیم جزء چهارم را شروع کردم. با سرعت بالا، پنجمی و ششمی را هم خواندم. دوباره موبایلم را درآوردم. این بار حواسش نبود. اتاق، شلوغ شده بود و همه داشتند قرآن می‌خواندند. کمی با موبایلم کار کردم و سفره را انداختند. 🔸چلو کباب، ماست، دوغ، سبزی، پیاز، سماق، موز و هلو سر سفره بود. غذای گروه، همان غذای حوزه بود که قبلا وصفش گذشت. ترجیح می‌دادم از دست یک غذافروش خیابانی در بمبئی فلفل‌پلو بخورم تا غذای پرکافور مدرسه را. چند روزی بود غذای خوب نخورده بودیم و سخت نیازمند جذب پروتئین و سایر مواد مغذی. تا آن جا که ظرفیت معده اجازه داد و حرمت سفره و اخلاق اسلامی اجازه می‌داد خوردم. از آن جایی که ترکیب موز و هلو و گوشت و برنج و سس و سالاد و پیاز برای معده نامتعارف است و یا ممکن است در میانه مسیر مری، مشکلات گوارشی پدید آورد (منظور، اسهال است) با یک لیوان دوغ همه حجم مصرفی و غذای ارسالی را شستم. 🔸پس از شستشو، دوست گرامی هلوی باقی‌مانده از میوه‌اش را تعارف کرد و من هم با توجه به این که جز الاغ، کسی احسان را رد نمی‌کند (این جمله را آخوندها زیاد می‌گویند. نمی‌دانم حدیث است یا مثل) پذیرفتم و ویتامین جذب کردم. باید به مسجد می‌رفتیم ولی با حجم غذای بلعیده، گریه از سوز دل ممکن بود؟ @tanzac
اگر درباره خاطرات کردستان نظر یا نکته‌ای داشتید (چه تعریف و چه فحش) به این آیدی بفرستید: @alibahari1373 با اسم خودتون منتشر می‌کنیم.
نظر خانم سارا زینلی از همراهان کانال: «سلام وقت بخیر، خیلی زیبا بود و طبق معمول با خوندن تجربه شما هم لبخند به لبمون اومد و هم سوال ایجاد شد. یه جایی از مطلب میگید که "من گفتم دیگه اون روستا نمیرم و نرفتم" بخاطر رفتار بد اون چند نفر یا میگید که هیچ کجا قم نمیشه! خب مشخصه تبلیغ توی قم خیلی راحت تره! البته این نظرم خاصه شما نیستا! ولی خب بهتر نبود روحانیون محترم امور تبلیغی‌شون رو میذاشتن واسه همچین روستاهایی؟ چون ما برای انتخابات رفتیم واقعا اوضاع بعضی روستاها جالب نبود! و همش فکر می‌کردم که خب طلبه‌ها (آقایون) کجا هستن؟ چون قم خیلی حوزه داره چه برای خانوما و چه آقایون. و همیشه فکر می‌کنم اگه این تعداد زیاد، بتونن خوب عمل کنن چقدر وضعیت بهتر میشه. ولی خب بقول یه بزرگی اکثرا تو قم جمع شدن و قصد هجرت برای تبلیغ هم ندارن. یه مطلب دیگه اینکه خیلی خوبه با خوندن نوشته‌های شما آدم تصور می‌کنه که خودش در اون محیط قرار داره و خیلی واقعی نوشتید. ببخشید زیاد گفتم‌. موفق باشید.»
با توجه به پخش فصل دو سریال زخم کاری، قیمت سیگار در کشور وارد شیب افزایشی شد! @tanzac