عزیز همراهم سلام!
«ما ملتِ امام حسینیم»
«۴»
عباس من!
برای «بچههای» در خیمه؛ «آب» بیاور!
«آمریکا» خوب میداند: «علمدار» کربلا زنده است.
برا همین ۱/۲۰ «بامداد» سرباز «ایران» را ترور میکند.
چون خوب «فهمید»: هر «روز» عاشورا و هر نقطه از «زمین»، کربلاست.
شمر، «عباس» را؛ بیشتر از هرکس «دیگر» میشناخت.
«پنتاگون» هم، از «سردار» سلیمانی «عجیب» ترس داشت.
حاج قاسم در کاخ «کرملین» نمازش «قضا» نشد.
امَّا همانند بعضی از روشنفکر «نمای» واداده؛ هرگز بسوی کاخ «سفید» نماز نخواند.
چون «شیعه» تکبیرهالاحرام نمازش؛ «هیهات منا الذِّله» است.
از «امام» تبعیَّت میکند و «تبعیَّت» ماموم از امام، «واجب» است.
«مَشک» عباس در «فرودگاه» بغداد به «زمین» افتاد.
چون «دست» علمدار «شیعه»، آنجا افتاده.
«مَشک» تشنه است تا برای اصغرهای جهان «اسلام» آرامش بیاورد.
«رُبابها» در خیمه خُفتهاند.
شعار «اکبر» و «اصغر» در بدرقه «حاج» قاسم «جبههها» یکی بود:
در راه «مبارزه» استکبار؛ «ما راینا اِلاَّ جمیلاً»
کشته میشویم؛ ولی «ذلَّت» نمیپذیریم؛ چون «فرمانده» فرمود:
«ما ملتِ امام حسینیم»
ممنون نگاهتاتم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیزهمراهم سلام!
«منزلِ آخر»
خدایا «شاهدی» که چقدر واژه، «منزل» به «منزل»، قلبم را میسوزاند.؟
یا «بقیتَالله» عفو بفرما! خدایا! ما را مورد «امتحان» سخت قرار نده!
«حُجَّت» خدا از این «منزل» به اون «منزل» تا رسید به سرزمین «کربُ» و«البلا»
عزیز همراهم! جگر گوشه «بتول» از بی«یاوری» از «قفا» حُلقوم بُریده شد.
«فراموش» نکنیم: «حُجَّت» خدا و «یاران» و منسوبین به «او»، تشنه «آب» نیستند؛ تشنه «یارند».
مَشک «علمدار» از بییاوری؛ چون از هر سو «احاطه» شد؛ بر زمین «افتاد».
آن وقت که «تنهایی» برادر دید صدا زد: «هل من رُخصه»
هل من ناصر؛ فریاد «تنهایی» است؛ نه «فریاد» تشنگی
«عزادارانِ» سیدالشهدا!
حاج «قاسم» و یارانش، رفتند تا «عَلَم» اقتدار اسلام و «ایران» بر زمین نیفتد.
امروز خیمه «جهانِ» اسلام؛ «تشنه» یار است. «سانتریفیوژ» بهانه است؛ اصل «عاشورا» نشانه است. مواظب «نفوذ» باش!
«حُسینیان»! ایران «خیمه» اسلام است.
«عمود» این خیمه «زده» شود؛ حاج قاسم فرمود:
نه حرم «ابراهیمی» داریم و نه حرم «مُحَمَّدی»...
نگذاریم حرملهها برا اقتدار «موشکی» و محور «مقاومت» جهانِ اسلام، «نعره» پیروزی بکشند؛ که اگر «بَکشند»، «یادگار» زهرای «خلقت» سر بُریده شود.
#لبیک_یا_حسین
ممنون نگاهتانم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیزهمراهم سلام!
«من حُجَّتِ خدایم»
خلیفه رسول خدا و وارث امامت، از جانشینِ «بلا» فصل خاتم انبیا هستم.
نَسَبم چون «خورشید» در میان «آسمان» میدرخشد.
پدرم، «یگانه» مولود «کعبه»؛
«مادرم» یگانه کوثر «هستی» است.
در «سجدههای» نماز جدَّم رسولالله در «سنین» کودکیام بر شانههای ملکوتی «رحمتِ» عالَمِیان مینشستم.
«خُلق» عظیم «خِلقت»، سجده را «طولانی» میفرمود تا «حسین» او، از عرش شانه «نبوَّت» بر روی «فرشِ» خانه «عصمت» پایین آید و دل «عُصاره» همه انبیا «آرام» شود.
حال، «یزید» بن «معاویه» بن «ابوسفیان»؛ نَوِه «هندِ» جگرخوار، خود را «امیرالمومنین» خوانده و «اسلام» را وارونه «جلوه» میدهد.
«حلال» خدا «حرام» و «حرام» خدا را «حلال» میخواند.
من پسرِ زهرای «آفرینشم»؛ فقط و فقط برای «اجرای» امر به «معروف» و «نهی» از منکر و اقامه «احکام» اسلام «ناب» محمَّدی، «قیام» نمودم و در سرزمین «کربلا» ساکن شدم.
#لبیک_یا_حسین
ممنون نگاهتانم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیزهمراهم سلام!
#عقیله_بنیهاشم
مصدرِ «فصاحت»،
خیمهگاه «بلاغت»،
اوجنشینِ قُلِّه «انسانیت»،
انسانِ «رها» شده از تمام «قیود»،
علی بن ابیطالب💚
«دختری» دارد بنام «زینب» که برای «پدر» که «معجزه» خلقت است؛ «زینت» است.
سرِّ «نی» در نینوا میماند اگر «زینب» نبود!
کربلا در «کربلا» میماند اگر «زینب» نبود!
در چهار «سالگی» کتک خوردن مادر دیده☑️
تا «۲۹» سالگی «شقشقیه» امام خود «شنید» و خانه نشینی خلیفه بلا «فصل» رسول خدا را با حسرت «نگریست»☑️
غمِ سرِ «شکافته» پدر را در سحرگاه «۱۹» رمضان در سینه «پنهان» کرد.
صدای «نَفَس» نَفَسِ «برادر»، انگار لختههای جگرِ «خواهر» را، درون «تشت» میریخت☑️
در «کربلا» شمر را دید که روی سینه «برادر» نشست و «رگهای» نفس «امام» زینب را میبرید.
بعد کربلا جملهای گفت:
تمام «خیمهگاه» اُموی «بهم» ریخت:
🌹ما رایتُ اِلاَّ جمیلاً🌹
هرچه «زجر» کشیدم زیبا بود؛ چون برای «اعتلای» دینِ «خدا» بود.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_حسین_است
ممنون نگاهتانم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام
#شبیه_پیامبر
من علی«اکبر» امام حسینم!
حتماً «اذان» پسرِ «لیلا» را شنیدهاید!
«منزل» به «منزل» نه؛ هر «نمازی» پسر «پیغمبر» با اذان «شبیهترین» مردم به پیغمبر، «قامت» میبست.
«رفتار»؛ «پندار» و «گفتارِ» نیکِ «خُلقِ» عظیم «خلقت» را؛ پدرم در «من» میدید.
دشمنان خدا همه «اعتراف» کردند که:
«قامت» قشنگِ «اکبر» لیلا در میدان، در کنار «صلابت» و جنگندگی با آن رزم «جامه» بینظیر؛ همه را به یادِ «خاتمِ»المرسلین انداخته است.
حتَّی «معاویه» میگفت:
هیچ کس به «خلافت» مسلمین؛ شایستهتر از «علی» اکبرِ حسین بن علی نیست.
از بس که این جوان به پیغمبر «شبیه» است.
وقتی «رکاب» گرفتم و سوار بر «عُقاب» شدم، بابای تنها و «غریب» من، طاقت نیاورد؛ پشت سرِ «علی»اکبرش «حرکت» کرد به طرف «میدان»
فریاد زد: «قَطَعَ الله رَحَمَک یابن السعد!»
خدا نسلت را قطع کند پسرسعد!
داغِ «کِی» را داری به دلم «مینشونی»؟
ممنون نگاهتانم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«مُحرَّم بیحاج قاسم»
دل «شکسته» بودیم هوای چشامون «بارونی» بود
«ابرهای» بُغض و دل «تنگی» و فراق حاج«قاسم» جبههها، در آسمان «دل»مان «سایهای» سیاه انداخته بود.
کرونای «بیحیا» از «راه» رسید.
برخورد کرد با ماه «قتلِ» امام سرجدایمان.
حسینیهها را «بستند».
دیگر «خستهام»، میخواهم «غزلی» از عمرم را، در زیر «قُبِّه» استجابتِ همه دعاهای عالَم بنویسم.
روضه دو «بیتی» بینظیرِ «بینالحرمین» بخوانم.
علم «عروض» را بیخیال شوم.
با «آرایهها» قهر کنم.
بانثری «ساده» بنویسم: «امام» سرجدای من!
من، عاشقِ «رباعی» امُّالبنینم.
دلم در کربلای «عاشقی» عباس «وفا» یا همان «علمدارِ» بی«دست» توست.
دیگر دست «خودم» نیست «بُریدهام».
به یاد دستِ «جدا» شده «قویترین» ژنرالِ ارتشهای «جهان»، سربازِ «عارف» و همه «شهدا» و رزمندگان «۸»سال حماسه و «شرف»، چند روز باقی مانده تا «عاشورای» عبرتها را، میخواهم: «عاشقی» کنم با نوشتن در «مورد» علمدارِ «عاشق» کربلا؛ وجود نازنین قمرِ «مُنیرِ» بنیهاشم، ابوالفضل العباس..
«#بگو_یاحسین»
ممنون نگاهتم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۱»
من «علمدارِ» کربلایم.
میخواهم: کربلا را برایتان «بسُرایم»؟
کربلا نقطه «پرگار» آفرینش است.
شمع جمعِ «خلقت» در کربلا «عزادار» گشت.
«عرشیان» درکربلا «رخت» عزا به تن کردند.
بیشتر، از «کربلا» برایتان بگویم...
از «شیرین» کاری اصغر.
«تشنه» بود؛ آب میخواست.
چیز «دیگری» طلب نداشت.
با هیچ کس «جنگ» نداشت.
«شش» ماهش بود.
«فریاد» نمیزد. فقط «لب» باز میکرد.
گاهی که آرام میشد؛ «زمزمه» کودکانهاش، اهل «حرم» را به گریه میآورد.
همبازی «رقیه» بود.
«گریه» میکرد که ای مُدِّعیان اسلام!
من «تشنه» هستم. چرا «آب» را بر «ما» بستید؟
طفلکی توان جنباندن «پلک» خود را هم نداشت.
تشنگی امانش را بُرید.
گلویش خشک شده بود.
از «اصغر» شش ماهه بیشتر برایتان میگویم.
ادامه دارد...
#لبیک_باحسبن
ممنون نگاهتم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۲»
من «آب»آورِ خیمههایم!
«اصغرم» گلویش خشک شده بود.
از رباب «شیر» طلب میکرد.
«فریاد» کودکانه او، فقط برای رفع «عطش» بود.
آسمان را «نگاه» میکرد؛ امّا چشمانش «سیاهی» میرفت.
کی دیده بچهای «آب» بخواهد، آب را از «دستش» بگیرند؟
خدا برا هیچ «مادری» نیاورد، تشنگی «بچه»اش ببیند؛ امّا نتواند «آب» به او بدهد.
مامان «رباب»؛
«شیر زن» باادب!
تو که «حسینت» عاشقت بود.
میفرمود:
«من خانهای که در آن رباب باشد را دوست دارم»
چرا شیر به «اصغر» نمیدهی؟
رباب هم «تشنه» بود؛ شیری نبود تا اصغرش «کام» گیرد و دلبند «رباب» آرام گیرد.
«انسانیَّت» را کوفیان «چال» کرده بودند.
«غیرت» را در «نامردی» به تماشا نشسته بودند.
ادامه دارد...
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۳»
علمدار کربلایم...
اصغرم «فریادِ» عطش عطش سر میداد.
«گوشی» برای شنیدن نبود.
من به خیمهها «نگاه» میکردم.
به دور ارادتِ «زینب» میگشتم.
چشمان بابام علی «مرتضی» میدیدم.
که چشمان یادگار کوثر «خلقت» متوجه حسینِ «زهرا» بود.
برای من «سخت» بود، دیدن تنهایی برادر و نگاههای خواهر...
من «آب»آورِ خیمهها بودم.
زخم «گلوی» اصغر را میدیدم، زیاد گریه کرده بود.
آب میخواست. تشنه بود. «عبَّاس» بودم. میسوختم از تشنگی «علی»!
اصغرم منو صدا میزد «عمو»! تو «آب» نداری برایم بیاوری؟ مامان رباب «شیر» هم به من نمیدهد. آخه عمو، تشنهام آب میخواهم.
ادامه دارد...
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۴»
من «آب»آور خیمهها بودم.
اصغرم منو صدا میزد: آخه «عمو»، تشنهام آب میخواهم.
باب الحوائج بودم، «صدایش» را میشنیدم آب میخواست؛ امّا «مولای» من «تنها» بود.
خیمهها نگهبان میخواست.
از هر سو «احاطه» کرده بودند.
شمر «نعره» میزد. دختران به گوشه خیمه «پناه» میبرند.
بچهها «بازی» نمیکردند.
«دشت» بزرگ را برای بچهها بستند؛ فقط آب را نبستند، همه «زمین» را بستند.
نگاههای «قشنگ» بچهها، به سیِّد و «مولامون» دیدن داشت.
چشمان «رقیه»، به دنبال پدر بود فقط نگاه میکرد که بابا، به طرف دشمن نرود. سئوال میکرد بابا! چرا عمه گلویت را میبوسید؟
امام «من» تنها بود؛ اجازه میدان «نمیداد».
ادامه دارد...
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۵»
آب«آور» خیمهها بودم.
امام من «تنها» بود. اجازه «میدان» نمیداد.
صدای گریه «اصغر» عرشیان را وادار به اعتراض نمود.
«ملائک» فوج فوج به «کربلا» میآمدند.
امان «عبّاس» بُریده شد.
خدمت «مولا» و جان خود، «حسین» رفتم.
اجازه میدان طلبیدم. فرمود: عباس «من»! میدان «نرو»! صبح تا حالا «ناله» اصغر کبابم کرده است.
«رُباب» سر به زیر میاندازد؛ هیچ به من نمیگوید.
عباس من! برای آبرسانی به گلوی «خشک» اصغر، راهی میدان شو.!
عباس «ادب» بودم. غیرت کجایی؟ دین را «ملعبه» دست خویش قرار دادند.
پسر «زهرا»، جگر گوشه «پیامبر» در بیابانی «پناه» آورده است.
«آب» را بر او بستند. اصغرش «تشنه» است. «من» عباسم، عباس بن علی بن ابیطالب.
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتانم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقّای ادب»
«قسمت آخر»
گفتم: «من» عباسم، عباس بن «علی» بن ابیطالب.
این را گفتم و راهی میدان شدم.
به «میدان» نرفتم، محاصره «شریعه» شکستم.
به «شریعه» رفتم تا سلام «گرم» گلوی «خشکِ» اصغر را به «آب» برسانم.
به «دریا» پا نهادم، نهر «علقم» بود. مهریه بتول سلامٌ علیک! عباسم منو ببخش! اصغر «تشنه» است، بیتابی میکند. منم تشنهام!
«آقا» هم لبانش خشکه؛ امّا بیا برویم پیش «اصغر». بیا زودتر برویم، شاید تا رفتمان، اصغر «جان» دهد.
«من» و «آب» سوار بر مرکب «عشق» شدیم، بسوی چشمان منتظر حرکت کردیم.
امّا دست راستم را از «بازو» بریدند. دست «چپم» را از مچ جدا نمودند.
تیر به «چشمم» زدند، عمود آهنین بر «فرقم» کوبیدند.
«ملالی» نبود، مشک داشتم، میرفتم؛ چون آب داشتم. با دستانی بریده، چشمانی نابینا، میرفتم؛ امّا «مشکم» را دریدند.
دیگر کجا میرفتم؟!
«آب» بر زمین ریخت، «جان» عباس هم تحمُّل ماندن نداشت؛ صدا زدم: «یا اخا ادرک اخاک»
ای جانِ عباس! سقَّای بی«آبت» را دریاب.
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57